صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 7891011
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 107 , از مجموع 107

موضوع: آتش دل

  1. #101
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از چشمي نگاه كردم ،‌طناز پشت در بود . در را باز كردم و گفتم :
    به به عروس خانم از اين طرفا .
    طناز رو بغل كردم و به خودم فشردمش ، ديروز ديده بودمش ،‌اما دلم براش تنگ شده بود .
    فقط به به عروس خانم ،‌ اين رسمشه طنين خانم .
    طناز از آغوشم بيرون آمد و گفت :
    احسان تو چقدر حسودي .
    خنديدم و دست احسان را فشردم و گفتم :
    به به آقا داماد حسود .
    به به ، به جمالتون خواهر خانم .
    احسان روي يكي از مبلها نشست ،‌ به آشپزخانه رفتم و طناز هم به اتاق مامان . داشتم ليوان هاي شربت را توي سيني مي چيدم كه طناز آمد به آشپزخانه و گفت :
    مامان خيلي وقته خوابيده ؟
    آره ديگه بايد بيدار شه .
    تابان كجاست ؟
    مدرسه فوتبال رفته .
    طناز از توي آشپزخانه با صداي بلند گفت :
    احسان ميخواي بري ،‌ برو .
    احسان : شربت نخورم .
    طنين : آخي چه مظلوم شدي ،‌نكنه طنين گوشتو پيچونده .
    احسان : طنين از حال و روزم خبر نداري ، هر شب اگه منو با كمر بند سياه نكنه خوابش نمي بره .
    سيني شربت رو گذاشتم رو ميز و گفتم :
    چزا مهرتو حلال نمي كني جونتو آزاد .
    احسان : بالباس سفيد رفتم بايد با كفن برگردم خونه بابام ، اگر حرف طلاق رو پيشش بزنم دندونامو تو دهنم مي شكنه .
    طناز : خوبه خوبه ،‌اگر كسي ندونه فكر مي كنه من مامور قبض روحم .
    احسان يك نفس شربتشو سر كشيد و گفت :
    ببين طنين چطور طعم شيرين زندگي مشتركمون رو داري تلخ مي كني ... من ديگه ميرم ، به مامان سلام برسون و بگو من آمدم خواب بود .
    باشه ... زود بيا ، دير نكني .
    چشم خانم ... طنين كاري نداري ؟
    خدا به همراهت .
    طناز تا پشت در همسرش رو بدرقه كرد ، سريع در و بست و به طرفم دويد .
    يه خبر .
    براي همين احسانو فرستادي پي نخود سياه .
    آره ... فرنوش اومده .
    فرنوش !؟
    آره ،‌خواهر احسان ... ديشب درو باز كردم ديدم پشت دره ،‌من كه نمي شناختمش ، اما عكسشو ديده بودم و قيافه اش آشنا بود . انتظارشو نداشتم ولي احسان خبر داشت ، ناجنس به من نگفته بود . نمي دونم آدرس مارو از كجا پيدا كرده بود ... واي طنين چه عفريته اي ،‌اولش چنان با عشوه و ناز حرف ميزد كه آدم مي خواست بخورتش . آمده بود احسان رو عليه حامي بشورونه ولي وقتي ديد احسان زيربار نمي ره ،‌جنس جلبشو نشون داد و مثل يه چاله ميدوني آپارتي كه لنگه نداره چنان داد و بيداد راه انداخته بود بيا و ببين . احسان هم خيلي آروم با خونسردي گفت ، برو بيرون وگرنه به پليس زنگ مي زنم ... منم مثل اوسكولا ايستاده بودم و نگاهشون مي كردم .
    خب كار به كجا كشيد ؟
    هيچي احسان گفت من هم با تو حرفي ندارم برو وكيل بگير وكيلتو بفرست ، اين دور و برم پيدات شه به جرم مزاحمت ازت شكايت مي كنم .
    پس ديشب فيلم داشتي .
    آره چه فيلمي اكشن اكشن ، البته صحنه خشونت نداشت كلام خشونت بار داشت .
    ديگه .
    هيچي خانم رو با ذلت بيرون كرد ، بعد رفت پاي تلفن نشست و با داداش حاميش ميتينگ راه انداخت . بعد از تلفن هم نشست پاي تلويزيون و فوتبال نگاه كرد . مي دوني بهش چي گفتم ؟
    نه نمي دونم .
    بهش گفتم اون اوايل طنين اسمتو گذاشته بود آمفوتر ،‌خنثي ... مرد بعد از اين همه بگير و ببند انگار نه انگار اتفاقي افتاده باشه رفتي نشستي پاي فوتبال ... هيچي ، اون هم يكي از اون لبخندهايي كه آدم آتيش مي گيره ،‌ اما نمي تونه كاري بكنه تحويلم داد .
    پس فرنوش دنبال ارثيه اش اومده .
    آره ... مي گفت شما فرزاد رو كشتين ارثشو بالا بكشين ، من هم ارثيه بابامو مي گيرم هم ارثيه فرزاد رو تازه بايد ديه فرزاد رو بدين وگرنه من پرونده اش رو دوباره به جريان ميندازم ... اگر پرونده فرزاد باز شه پاي تو هم گيره نه ؟
    نمي دونم بزار ببينم تا كجا پيش ميره ، فكر نكنم حامي اجازه بده آبروريزي شه .
    ***
    فرنوش دست خالي آمد و دست خالي رفت ،‌تنها حسنش اين بود كه طناز حضوري ملاقاتش كرد . البته اين وسط من و طناز در شگفتيم حامي چطور دهن فرنوش رو بست ،‌طناز با همه زرنگيش نتونست از زير زبون شوهرش بيرون بكشه . خوشحالم كه پرونده فرزاد زنده نشد ،‌چون حوصله درگيري نداشتم و تازه به آرامش رسيده بودم .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #102
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    * فصل بيست و ششم ***

    دو سال بعد ...
    باز كه تو عروسك خريدي ...نكنه همه اين عروسك ها رو براي خودت مي خري .
    در حالي كه داشتم جعبه عروسك را از روي زمين بر مي داشتم ،‌ سرم را بلند كردم و به ثريا گفتم :
    اگر تو هم يه خواهرزاده شيرين و دوست داشتني مثل هستي داشتي ، مي خريدي .
    جعبه رو برداشتم و با ثريا همقدم شدم ،‌گفت :
    تو همه حقوقتو براي هستي خرج مي كني ؟
    نمي دوني چقدر عزيزه ثريا ،‌ مي خوام همه زندگيمو خرجش كنم كه اون يه لحظه برام بخنده . طناز ميگه (( تو بچه مو لوس مي كني ، همچين پر توقعش كردي كه از همه طلب هديه داره )) .
    چه خبر از مرجان ؟
    بي خبر نيستم و وقت كنم باهاش تماس مي گيرم ،‌ همين روزا وقت زايمانشه .
    هنوز هم از دستش ناراحتي ؟
    من ،‌اون موضوع رو فراموش كردم ،‌ اما عقلم بهم حكم مي كنه فاصله ام رو با مرجان حفظ كنم .
    خيلي دوست داشت تو با فواد ازدواج كني .
    از كنار چشم ديدم ارسيا داره از روبرو مياد ،‌ دو ماه بعد از بهم خوردن نامزديمون ازدواج كرد و طبق آخرين اخبار از خبرگزاري مرجان ،‌ شش ماه پيش پدر شده بود .
    قسمت نبود .
    ثريا سري براي ارسيا تكان داد و گفت :
    طنين درسته كه قسمت مهمه اما ،‌ما آدم ها با عقل و فهم راه زندگيمون رو مشخص مي كنيم .
    ثريا شايد بهم بخندي و بگي املي ، اما من فكر مي كنم طلسم شدم .
    چرا ؟
    نمي دونم فقط يه حسه ،‌فكر كنم بايد بايد بيام برام يه فال درست و حسابي بگيري .
    باشه ،‌رمال ثريا در اختيار شماست .
    هر دو با هم سوار سرويس شديم ، داخل سرويس دو سه تا از همكارهايي كه با ما همسفر بودن ،‌ درباره اتفاقي كه تو پرواز افتاده بود حرف مي زدن ،‌ اما من از پنجره به گذر ماشين ها و ساختمان ها نگاه مي كردم . من آخرين مسافر اين سرويس بودم .
    جلوي در آسانسور ايستاده بودم و به شماره ديجيتالي كه بالاي در آسانسور حك مي شد نگاه مي كردم تا اينكه در آسانسور باز شد و من سينه به سينه حامي شدم . مدتها بود نديده بودمش شايد نزديك يك سال ، درست از شب نامگذاري (( هستي )) . هيچ تغييري نكرده بود ،‌ جز اضافه شدن چند تار موي سفيد كنار شقيقه اش ،‌ اون اينجا چيكار مي كرد . اخمم را در هم كشيدم و گفتم :
    شما ؟ اينجا .
    حامي دستپاچه شد و با نگراني دستي به موهايش كشيد و بعد از يك نفس عميق گفت :
    عجب احوالپرسي گرمي بعد از يكسال بود .
    نگاه دقيقي بهش انداختم ، رفتارش درست مثل همون روزي بود كه طناز مصدوم شده بود . مصدوم شدن طناز ؟... با ترس آب دهانم را فرو دادم و با يك نگاه نا مطمئن خواستم كنارش بزنم كه مچ دستم را گرفت ، جعبه عروسك از دستم افتاد و نگاه بي قرارم به نگاهش گره خورد .
    طنين صبر كن ... بيا تو لابي ، مي خوام باهات حرف بزنم .
    دستم را از حصار دستان مردانه اش بيرون كشيدم و گفتم :
    بالا خبريه ؟
    صدام مي لرزيد ، خودم هم مي لرزيدم و دلم #### بود .
    بالا ؟ ... نه يعني آره .
    ميگي چي شده يا نه ؟
    آره ،‌مامانت ...
    ديگه هيچي نفهميدم ،‌ وسايلم رو رها كردم و حامي را كنار زدم و خودم را داخل آسانسور انداختم . جلوي در آپارتمان دو تا ،‌تاج گل بود . قلبم سنگين ميزد ، دروغه ... اين غير ممكنه ! در را با شدت باز كردم طناز گوشه اي نشسته بود ، چشمانم كه در نگاهش گره خورد با گريه گفت :
    طنين بدبخت شديم ... مامان ... مامان نازم .
    نمي دونم كي جلوي راهم بود كه كنارش زدم و در اتاق مامان رو باز كردم ، تخت مامان خالي بود ، اما اتاق از بوي تنش پر بود . كنار تخت مامان ،‌ پاهام خم شد و افتادم .
    تو اتاق مامان مي نشستم و كاري نداشتم كي مياد كي ميره ، صداي فريادهاي طناز كه مامانو صدا ميزد مي شنيدم ،‌ اما من فقط پيراهن مامانو بغل كرده بودم و مي بوييدم . احسان چندين بار به اتاق مامان آمد و با من حرف زد و دلداريم داد ، اما من از اتاق بيون نيامدم . وقتي جواز دفن صادر شد ، همه به سوي گورستان روان شديم و دور گور پدر حلقه زديم ،‌مامان در منزل پدر آرميد و با او همخانه شد . طناز جيغ مي كشيد و مي خواست خودشو درون قبر بندازه ،‌احسان در حالي كه گريه مي كرد سعي مي كرد او را نگه داره . هستي در آغوش افسانه جون بود و تابان هم در آغوش من ،‌حوصله خودم را نداشتم ،‌اما تابان را به خودم مي فشردم . دوستان و همكارهام آمده بودن اما از بار غمم كم نمي شد ،‌همه اصرار داشتن فرياد بزنم ، حرف بزنم اما من فقط نگاهشان مي كردم . مينو ونگار كه حالا همسر سعيد بود ،‌مرجان با اون وضع بارداريش ،‌ثريا ... هر كدوم لحظه اي كنارم مي نشستن و با من حرف مي زدن ،‌اما من حاضر نبودم گوشه عزلت اتاق مامان را ترك كنم و سيني غذا دست نخورده بر مي گشت . تا اينكه يك روز احسان با سيني غذا به ديدنم آمد ،‌ ته ريش داشت و پيراهن مشكي پوشيده بود . من هم مشكي پوشيده بودم ،‌كي ؟ چند شبه مامان توي اين اتاق نخوابيده ، سه شنبه ... آره ،‌نگاهم به لب متحرك احسان بود اما فكرم در پي مامان بود .
    به دستانش نگاه كردم كه روي بازوانم بود ،‌ چرا تكانم مي داد ،‌سرم داشت گيج مي رفت .
    به خدا اگر حرف نزني تو گوشت مي زنم ... حواست با منه ،‌تو بايد غذا بخوري .
    به سيني غذا نگاه كردم ، دوباره تكانم داد و گفت :
    مي خوري يا بريزم تو حلقومت .
    چقدر شكل حامي شده ... حامي اون جغد شوم ،‌چرا هر وقت بلايي سر خانوادم مياد اون بايد اولين نفر باشه كه بهم خبر ميده .
    طنين ،‌اين قاشقو بگير .
    سردي فلز قاشق رو توي دستم حس مي كردم ،‌معده ام پيچ مي خورد و بوي غذا حالمو بهم ميزد . خواستم از سيني غذا فاصله بگيرم كه احسان مانعم شد و گفت :
    بايد بخوري .
    سري تكان دادم ، عصبي غريد :
    تا كي بايد بهت سرم وصل كنيم ، روي دستتو نگاه كن و ببين چقدر كبود شده . تو بايد غذا بخوري .
    اخم كردم و چشمم را بستم .
    طنين ،‌مامان از اين حال و روز تو ناراحته و دستش از دنيا كوتاه ، عذابش نده .
    مامان ،‌مامان ، واژه اي كه در ذهنم تكرار مي شد . چرا سر جاش نيست . مامان كجاست؟ چرا تختش خاليه ، من چرا تختش خوابيدم !‌ حتما مامان تو سالنه اما چرا ويلچرش اينجاست .
    طنين .
    احسان فرياد مي زد و اتاق دور سرم مي چرخيد ،‌مي خوام بخوابم ،‌اما احسان ساكت نمي شه .
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #103
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چقدر بوي الكل مياد ، بينيم مي سوزه .
    طنين جان ،‌تو دستت سرم تكون نخور .
    به زحمت چشم باز كردم ،‌افسانه جون بالاي سرم بود . اتاقي كه توش بودم اتاق مامان نبود ... مامان ... ديگه نمي بينمش ،‌چشممو بستم و اشكم سرازير شد .
    وقتي چشم باز كردم ، اتاق تاريك بود و مي لرزيدم و دندانهام مثل كليدهاي پيانو به هم مي خورد .
    سردمه ... كسي تو تاريكي گفت :
    چي ميخواي ؟
    سردمه .
    الان برات پتو ميارم .
    چراغ بالاي سرم روشن شد ، چشمم را بستم و وقتي باز كردم يك غريبه بالاي سرم بود و حامي پشتش ايستاده بود ،‌ اون اينجا چيكار مي كرد . پرستار آستينم را بالا زد و فشارمو گرفت ،‌ چرا اينها فكري براي يخ كردن من نمي كنند . من سردمه .
    فشارش پايينه ،‌به خاطر اينه كه مي لرزه .
    پرستار آمپولي را داخل سرم تزريق كرد و رفت ،‌حامي روي صندلي خالي كنارم نشست و از چشمم سوالم را خواند .
    بعد از ظهر حالت بد شد و مجبور شديم بياريمت بيمارستان ، تو قصد خود كشي داري .
    چشمم را بستم و حامي ادامه داد :
    اگر قصد خود كشي داري راه هاي زيادي هست و راحت ترين راه اينه كه بري روي پشت بام مجتمع و خودتو پرت كني پايين ، ‌خيالت راحت ارتفاع زيادي داره و كارت يكسره مي شه ... چرا خودتو خسته مي كني . با غذا قهر مي كني ( بي حال بودم اما او يك ريز حرف مي زد ) ما يك جسد تحويل بيمارستان داديم ... دختره ديوونه اون دو تا بچه چشمشون به تو ، مثلا بزرگترشوني .
    ساكت شو .
    نه ،‌همراه فشار ادبت هم افت كرده .
    خوابم مياد چرا اينقدر حرف ميزني ، ساكت باش چرا وز وز مي كني .
    بيدار كه شدم اتاق روشن بود ،‌گردنم را كمي تكان دادم و صداي تق تق قلنج توي گوشم پيچيد . اطرافم را نگاه كردم ، ‌حامي روي صندلي خوابيده بود كه پرستار آرام وارد اتاق شد و زير لب گفت :
    صبح بخير ، حالت چطوره ؟
    خوبم .
    فشارم را گرفت و گفت :
    خدارو شكر فشارت نرماله ... ديشب فشارت خيلي پايين بود و همه رو نگران كردي ، استراحت كن تا دكتر بياد اجازه ترخيص بده .
    دستم را زير سرم گذاشتم و به حامي نگاه كردم ، حالا ديگه مثل هميشه اتو كشيده و مرتب نبود ، ته ريش داشت با موهاي ژوليده و پيراهن مشكي آستين كوتاه چروك شده ، شلوار مشكي پارچه ايش از زانو به پايين خط اتو داشت . رنگ مشكي لباسش ، غمم را به يادم آورد و قطرات اشك از گوشه چشم آرام راه خود را پيدا كرد و رفتم توي روياي مامان .
    من منظره غم انگيزيم ؟
    چشمم شروع به فعاليت كرد ،‌ خيره به حامي تو فكر رفته بودم با پشت دست اشكم را پاك كردم .
    باز روزه سكوت گرفتي ... فكر كنم با زور دارو زبونت باز شه .
    چرا منو آوردي بيمارستان ؟
    بله .
    از جونم چي مي خواهيد ؟
    جونت ارزوني خودت .
    پس دست از سرم برداريد .
    چه قدرداني با شكوهي .
    سرم را پايين انداختم ،‌باز تند رفته بودم و تمام عقده هامو سر حامي خالي كرده بودم .
    منو ببر خونمون .
    يك دفعه مثل گرگ گرسنه مي خواهي منو بخوري و يك دفعه هم مثل همين الان مث يه بچه بي دفاع التماس مي كني ،‌ من موندم كدومو باور كنم .
    لبانم مي لرزيد ، چرا اينقدر ضعيف النفس شده بودم . مامانم رو مي خواستم و ذرات بغض در گلويم جمع شده بود و هر لحظه بزرگتر مي شد و
    باشه گريه نكن ،‌الان ميرم دنبال دكترت .
    ***
    مراسم هفتم توي مسجد بود ،‌ من و طناز در صدر مجلس نشسته بوديم و مداح در مقام مادر مي خواند و طناز همپاي او گريه مي كرد و هستي تو بغل مادر بزرگش مظلومانه ما رو نگاه مي كرد . در ميان چهره ها نگاه مي كردم و دنبال مادرم مي گشتم ، ‌من مثل كودكي بودم كه مادرش را توي بازار گم كرده بود و به قيافه هر زني نگاه مي كرد تا مادرشو پيدا كنه .صورتم را توي دستم گرفتم و ناليدم .
    طنين ... طنين .
    دستم را از روي صورتم برداشتم ، مينو با يك ليوان آب قند جلوم ايستاده بود .
    اين رو بخور .
    نمي خورم .
    طناز آروم باش و ملاحظه طنين رو كن .
    ديدي بد بخت شديم پدر نداشتيم ، بي مادر هم شديم .
    يكي شانه ام را مي ماليد و يكي مي گفت گريه كن ، اما من اشكم نمي آمد و بغضم نمي تركيد ،‌صورتم سرخ شده بود و نفسم بالا نمي آمد .
    خواهر گلم ، طنينم گريه كن ،‌تو رو خدا گريه كن .
    اين چرا گريه نمي كنه ، طنين جيغ بكش ، داد بزن و خودتو تخليه كن .
    مينو بدبختي من همينه پدر هم مرد كم گريه كرد ،‌ اما حالش بهتر بود . اما از وقتي مامان رفته يك لقمه غذا نخورده و بغ كرده يه گوشه ... طنين ، طنازبرات بميره چرا تو خودت ميريزي .
    مي خوام برم خونه ، مي خوام تنها باشم .
    من و كميل مي بريمش .
    نه تنها ميرم .
    صبر كن به احسان بگم .
    افسانه جون زير بغلمو گرفت و منو تا جلوي در ورودي خانم ها كه پرادوي سفيد احسان پارك شده بود برد و بعد كمكم كرد تا سوارشم . بوي ادكلن مخصوص حامي شامه ام را پر كرد ،‌لاي چشمم را باز كردم و پشت رل او را ديدم و گفتم :
    من با تو جايي نميام ، بگو احسان بياد .
    احسان صاحب عزاست ، نمي تونه مهموناشو رها كنه .
    ناي بحث كردن نداشتم و چشمم را بستم . حامي دريچه كولر را به سويم چرخاند ،‌ باد خنك آن روي صورت آتش گرفته ام مي لغزيد .
    طنين .
    چشمم را باز كردم ، جلوي مجتمع بوديم . حامي در را برايم باز كرده بود ،‌ دستش را ناديده گرفتم و خواستم پياده شم كه پام ستون بدنم نشد و دستم را به بدنه ماشين گرفتم . حامي مي خواست كمكم كنه ، گفتم :
    خودم مي تونم .
    اما نتونستم و ملتمسانه نگاهش كردم و روي مبل رها شدم . حامي پامو روي ميز گذاشت و به آشپزخانه رفت ، مثل يك تكه گوشت شده بودم ، سنگين و لش .
    طنين اين آب قندو بخور .
    جرعه اي خوردم و حامي گفت :
    پاشو برو تو اتاقت .
    همين جا خوبه .
    داروهات كجاست ؟
    نمي دونم دست طناز بود .
    حامي به اتاقم رفت و بايك بالشت و پتو برگشت و انها را روي كاناپه گذاشت و گفت :
    بخواب .
    چيزي به عنوان مقاومت در وجودم مرده بود ، خوابيدم و سردي تنم با گرمي پتو به جنگ برخواست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #104
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    طنين جان ... طنين .
    به سختي پلكهامو باز كردم و چهره طناز كم كم واضح شد .
    پاشو اينو بخور .
    ليوان رو جلوي دهانم گرفت بوي تندي داشت ، صورتم را برگرداندم و گفتم :
    اين چيه ؟
    جوشانده ، بانو درست كرده .
    بوي بدي ميده .
    بخور برات خوبه .
    بيشتر از دو قاشق نتوانستم بخورم ، تلخ و بد مزه بود . ليوان را كنار گذاشتم و گفتم :
    نمي خورم ، حالمو بهم مي زنه .
    افسانه جون در حالي كه هستي رو تو آغوشش تكان مي داد گفت :
    چون معده ات خاليه ، طناز جان يه لقمه براش بگير ته گيري كنه و ضعف دلشو بگيره .
    ميلم به هيچي نمي كشه .
    اينطوري كه نمي شه .
    نگاهم به تابان افتاد كه مغموم و گرفته داشت نگاهم مي كرد ، دستم را از هم باز كردم و گفتم :
    داداش گلم بياد اينجا ببينمش .
    بلند شد و كنارم نشست ، دستم را دورش حلقه كردم .
    طنين ، منو دوست داري ؟
    آره به اندازه دنيا .
    پس به خاطر من يه چيزي بخور ، مي ترسم ... مي ترسم تو هم مثل مامان ...
    ا تابان ،‌ اين چه حرفيه .
    طناز ! ... داداشي تا تو رو دارم نمي ميرم .
    برات سوپ بيارم .
    به چشمان شفافش نگاه كردم چقدر زود يتيم شد ، حالا نه پدر داره و نه مادر كه براش مادري كنه .
    بخار سوپ كه به بينيم خورد به خودم اومدم ، تابان قاشق رو جلوي دهنم نگه داشته بود .
    بخور ديگه .
    بي ميل دهانم را باز كردم ، اما بيشتر از چند قاشق نتوانستم بخورم .
    نمي تونم بخورم ،‌ سير شدم .
    تو كه چيزي نخوردي .
    تابان جان چون خواهرت چند روزه غذا نخورده معده اش كوچيك شده ، حالا بيا اين دختر بد اخلاق رو از من بگير كه دايي تابانشو مي خواد .
    افسانه جون جاي تابان رو كنارم گرفت و در صدد دلجويي برآمد .
    طنين جان ، غم مادر خيلي سخته ميدونم چون من هم اين دردو كشيدم اما تو بايد مقاوم باشي به خاطر تابان ، اين بچه كم غم مادر نداره كه غم تو هم اضافه شده . من فكر مي كردم تو دختر محكمي هستي ، حالا ديگه اميد طناز و تابان به توئه ، پس بلندشو روي پاهات بايست .
    طناز ساكت روبروم نشسته بود و داشت به حرفهاي مادر شوهرش گوش مي داد ، سخت بود اما بايد مي پرسيدم .
    مامان ...
    طنين خواهش مي كنم .
    من همين حالا مي خوام بدونم طناز ، تا الان هم دير شده .
    طناز نگاهي پرسشگر به مادرشوهرش انداخت و گفت :
    پرستار مامان ، بعد از ظهر ميره مامانو براي خوردن دارو بيدار كنه كه مي بينه ... مامان تو خواب سكته كرده بود .
    اي كاش پيشش بودم ... من غفلت كردم .
    اين چه حرفيه دخترم ، تو خواب براش اين اتفاق افتاده و تو اگر هم بودي كاري از دستت بر نمي آمد . يادت باشه عمر دست خداست .
    بلند شدم و گفتم :
    من ميرم بخوابم .
    تلو تلو مي خوردم اما دست كمك طنازو رد كردم ، به اتاق مامان رفتم و روي تختش خوابيدم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #105
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    *** فصل بيست و هفتم ***
    مثل يه شير زخمي طول و عرض سالن رو طي مي كردم ، طناز داشت دخترش رو روي دستش مي خوابوند .
    اه خسته شدم ، چرا هي مثل پاندول ساعت اينطرف و اونطرف ميري بگير بشين .
    من اينطوري راحت ترم ، ناراحتي نگام نكنم .
    باشه نگات نمي كنم اما ...
    اما چي ؟
    طنين لج نكن .
    لج نمي كنم ولي اين حرف آخر منه .
    چرا داري آيندشو خراب مي كني ؟
    من خواهرشم و نمي خوام ديگران بشن دايه دلسوزتر از مادر .
    من هم چغندرم نه .
    تو هم شدي لنگه اونا ، اصلا به اونا چه تو زندگي ما دخالت مي كنند .
    اين پيشنهاد احسان بود .
    پيشنهاد هر كس ... مگه نمي گي پيشنهاد ، خب من اين پيشنهاد و رد مي كنم .
    اين يه پيشنهاد سازنده ست .
    بفرماييد اين تصميم سازنده ست .
    چه فرقي مي كنه ؟
    فرقش اينه كه پيشنهاد ميدن براي قبول كردن يا نكردن ولي تصميم ، كاريه كه قصد عمل كردن بهش رو دارند .
    اه ول كن تو هم ، ملا لغتي شدي .
    اين حرف آخر منه .
    من هم خواهرشم .
    اما سرپرستش منم .
    طناز با دلخوري گفت :
    طنين !
    اصلا تو چكار داري تمام مسئوليتش با منه ، تو سرت به زندگي خودت باشه .
    چون دوستش دارم برام مهمه چه آينده اي در انتظارشه .
    چه شستشوي مغزي تميزي ، ببينم اين اجداد شوهرت ساواكي نبودن .
    نه ،‌اما فكر كنم توي نطفه تو يك جهش ژني صورت گرفته و تو يكي كله خر شدي .
    احترام فراموش شده ، نه ؟
    احترام به آدمي ميزارند كه به ديگران احترام ميزاره ، نه به تو كه حرف حرف خودته .
    من همينم نميتوني تحمل كني ميتوني بري .
    تابان از اتقش بيرون آمد و گفت :
    مگه كر هستيد داد مي زنيد ، من نخواستم تو پا در ميوني كني طناز .
    تو هم عقلتو مثل اين از دست دادي .
    اصلا به من چه بزنيد همديگه رو بكشيد ، اين بچه رو بده من ديوونه شد .
    خوبه براي تو دارم جوش ميزنم .
    تابان چيزي نگفت ، هستي رو بغل كرد و دوباره به اتاقش رفت .
    طنين از خر شيطون پياده شو .
    مرغ من يه پا داره ،‌نه .
    من احمقو بگو كه دارم مخم رو پياده مي كنم تا تو رضايت بدي ... من مي فرستمش انگليس ، ببينم كي مي خواد جلوي منو بگيره .
    قيمش من هستم .
    تو خودت نياز به قيم داري .
    اين مربوط به خودم ميشه .
    طنين هيچ مي دوني از وقتي كه مامان فوت كرده و تو هم استعفا دادي و خونه نشين شدي ديگه نمي شه تحملت كرد ، توي اين شش ماه شدي يه عجوزه بد اخلاق .
    مجبور نيستي اينجا بياي و منو تحمل كني .
    اين چه روشيه تو انتخاب كردي ، نمي شه با تو حرف زد . به خاك مامان قسم طنين ، اگر اخلاقتو عوض نكني ديگه باهات حرف نمي زنم .
    واي اگر اين كارو كني من ميميرم ، حرف زدن با تو برام مثل تنفس اكسيژنه .
    مسخره مي كني ، امتحانش ضرر نداره .
    طناز حوصله ندارم بس كن .
    به آشپزخانه رفتم و خودم را مشغول دم كردن چاي كردم ، طناز دنبالم آمد و گفت :
    طنين اين فرصت طلايي رو از تابان نگير ، اون مي تونه اونجا هم فوتبالشو ادامه بده و هم درسشو بخونه .
    تابان همين جا و توي همين شهر هم مي تونه درسشو بخونه و فوتبال بازي كنه ، لازم نكرده از اين كشور بره .
    طنين ، وظيفه من وتو در مقابل تابان خيلي بيشتر از بچه هاي ديگه ست و كوتاهي ما باعث ميشه وقتي بزرگ شد بگه شما اين كارو نكردين و اون كارو نكردين اما اگر پدر و مادر داشتم اين كارو مي كردن .
    تو اگر نگران گلايه تابان در آينده هستي از حالا خودتو بكش كنار چون اگر بنا بر گلايه باشه ، اگر بفرستيم بره اون ور دنيا باز هم ميگه اگر پدر و مادر داشتم آواره نمي شده .
    اه گربه مرتضي علي ... هر چي ميگم يه جوابي ميده ... من رفتم .
    طناز به حالت قهر رفت ومن هم به اتاقم برگشتم يعني اتاق سابق مامان ، از وقتي فوت كرده بود اين اتاق رو بدون اينكه تغييري توش ايجاد كنم براي خودم برداشتم . حتي روي تختش مي خوابم و پتوي اونو روم مي كشم و تمام غمم رو فراموش مي كنم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #106
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روي زمين كنار قبر مامان و بابا نشستم و دستام رو دور زانوانم حلقه كردم و به خط نستعليقي كه نام مامان رو روي سنگ سرد حك كرده بود نگاه كردم . گورستان در اين وسط هفته پاييزي خلوت بود و آفتاب نيمه جان سعي مي كرد آخرين توانش رو براي گرم كردن زمين بكار ببرد اما نا موفق بود . جعبه خرما روي سنگ بود و گاهي رهگذري روي پا مي نشست و فاتحه اي مي خواند ، دانه اي خرما بر مي داشت و مي رفت دنبال روزگار خودش ...
    سايه اي رويم افتاد و من فارغ از دنياي اطراف ، در خودم بودم . رهگذر ديگري نشست و فاتحه خواند اما توقفش كمي زيادتر از ديگران بود ، كم كم نسبت به حضورش كنجكاو شدم و سرم را بلند كردم . نگاهم در يك جفت نگاه گرم نشست ، نگاهي كه منو ياد سالهاي قبل در يك نيمه شب مي انداخت .
    سرما مي خوري روي زمين نشستي .
    نه ... اين طرفا .
    رفتم خونه نبودي و فكر كردم رفتي ديدن هستي ، با طناز تماس گرفتم گفت مي تونم اينجا پيدات كنم .
    طناز ! ... با من قهر كرده ... كار داشتي دنبالم مي گشتي .
    آره كارت دارم ... چرا قهر ؟
    يه اختلاف نظر ... چيكار داشتي ؟
    نگاه حامي مرا مي سوزاند ، به سنگ گرانيت خيره شدم و او گفت :
    ميدوني آدم ركي هستم و از مقدمه چيني خوشم نمياد ... چرا نميزاري تابان بره ؟
    چرا مي خواهيد از من جداش كنيد ؟ پدرمو ناپدريت گرفت ،‌خواهرمو برادرت ، مادرمو دنيا ازم گرفت و حالا همه با هم دست به يكي كردين همين يه برادررو از من بگيرين .
    با پدرت از نزديك آشنايي نداشتم اما مادرتو به اندازه مامانم دوست داشتم ، خواهرت هم رفته پي زندگيش و كسي اونو از تو نگرفته . تابان هم چند ساي ديگه ميره .
    حالا تا چند سال ديگه .
    اين خودخواهيه .
    اين خودخواهي نيست ، من دارم براش هم مادري مي كنم هم پدري .
    طنين تو داري به خاطر خودخواهي خودت آينده اون بچه رو خراب مي كني .
    برادر منه ، چه سنگيني روي شونه هاي تو داره ... همه اين جنگ و جدل رو تو شروع كردي .
    برادرت هست درست ،‌اما من هم به آينده اش علاقمندم .
    من نمي خوام كسي به برادرم ترحم كنه .
    اين ترحم نيست ، اسفنديار در حقت بد كرد و من دارم ديني رو كه به گردن اون بود بر مي گردونم .
    من نمي خوام تو اداي دين كني .
    من اين كارو براي تو انجام نمي دم ، تابان لياقت بهترين ها رو داره و لايقه اينكه توي يك شرايط عالي درس بخونه و رشد كنه . اون بچه چه گناهي كرده كه بايد اين همه غم رو تحمل كنه ، بزار از اين محيط دور بشه تا بتونه غم بي پري و مادري رو التيام ببخشه و به آيندش اميدوار باشه .
    اون طاقت دوري منو از نداره
    از كججا اينقدر مطمئني ( با احتياط افزود ) من باهاش حرف زدم ، حرفي نداره اما گفته فقط در صورت رضايت تو .
    به حامي نگاه كردم ، ضربه آخررو زد و من خلع سلاح شدم .
    طنين مي دونم تابان رو خيلي دوست داري و ترتيبي مي دم هر وقت دلتنگش شدي بري ببينيش ، حالا چي ميگي .
    بدون اون حامي ، من خيلي تنها مي شم .
    اين تنهايي رو خودت انتخاب كردي .
    من باز هم فكرم را بلند بلند گفتم ! لحظه اي به حامي خيره شدم و به حرفهاش فكر كردم به تابان ، به اين چند سال پر ماجرا .
    آه پر سوزي كشيدم و گفتم :
    چه زود خانواده ام نابود شد .
    درسته پدر و مادرت در قيد حيات نيستن اما شما سه تا هم با هم ميشيد خانواده ... خانواده نيازي ... درسته كه تابان از شما دور مي شه اما شما سه تا بايد هميشه با هم و پشت هم باشيد .
    باشه قبول ، اما يه شرط داره . تابان بايد درسش تمام شد برگرده و نبايد اونجا موندگار بشه .
    من از جانب تابان قول ميدم .
    حس يه قاصدك رو داشتم اسير دست باد كه به هر طرف مي بردنش ، اما باز هم هيچ جايي نداشت و گيج و سر درگم بود.
    طنين ... تو داري گريه مي كني ؟
    درهم شكسته و خرد شده گفتم :
    اين اشك ناتوانيه .
    ناتواني ! آن هم تو ؟ اگر تمام دنيا ناتوان باشن قبول مي كنم اما نا تواني تورو نه .
    بدون تابان چكار كنم ؟
    يه كار خوب ... با من ازدواج كن .
    مثل آدمي كه ضربه نهايي به سينه اش خورده باشه ، شدم و حس كردم دارم به عقب پرت مي شم .
    چرا اينطوري نگام مي كني حرف بدي زدم ، نكنه باز هم جوابم منفيه .
    قلبم فرياد ميزد آره قبوله اما عقلم ميگفت ، نه درخواستشو رد كن .
    نه .
    نه!
    فرياد حامي توي شهر خاموش پيچيد .
    چرا كس ديگه اي تو ...
    به خودم جرات دادم و به حامي نگاه كردم و گفتم :
    حامي حاضرم همين جا به خاك پدر و مادرم قسم بخورم كه جز تو هيچ مردي نتونست يخ قلبمو آب كنه و تنها مردي كه فكر كردن بهش به من حس خوشايندي مي داد تو بودي و هستي اما ... حامي ، من و اين آتيش كينه از هم جدا نشدني هستيم ... سعي كردم به حرفت عمل كنم و با عشق تو اين آتيش رو خاموش كنم اما نشد ، بخدا نشد . حامي دوستت دارم ، تو اولين و آخرين عشقمي و تا زماني كه منو تو گور بزارنباز هم عاشقت باقي مي مونم اما نمي تونم ، از توانم خارجه ...
    كاش زماني كه اسفنديار اصرار داشت قبول مي كردم و تو رو به عقد خودم در مي آوردم ، اونوقت ديگه اين همه عذاب نمي كشيدم .
    در اون صورت تو مي شدي شريك اسفنديار و من تا ابد از تو بيزار مي شدم .
    اگر زنم بودي و ازمن بچه داشتي با حالا فرق مي كرد.
    اگر زنت بودم و بيست تاهم بچه داشتم يك روز به آخر عمرم مانده بود رهات مي كردم و ديگه اسمتو نمي آوردم . بهم زمان بده .
    من چهل سالمه مي فهمي ... باشه بهت فرصت ميدم ، چقدر ميخواي يك سال ، دو سال ... ده سال ،‌بيست سال .
    نمي دونم ، شايد بشه به آينده اميدوار بود .
    طنين امروز هم آينده روزهاي گذشته است ... من سه بار از تو خواستگاري كردم و اميدوار بودم توي اين سومين بار جوابمو بگيرم .
    حامي ، من تو بد شرايطي هستم .
    تو قبول كن نامزد من شي همون طور كه نامزد فواد بودي ، اگر ديدي نمي توني تحملم كني تركم كن .
    حامي از من بگذر ، آدمي كه نمي تونه با خودش كنار بياد زندگيتو خراب مي كنه . منطقي باش .
    طنين ، عشق منطق سرش نمي شه .
    پس من عاشق نيستم كه دارم عشق و منطق رو زير راديكال مي برم .
    تو زيادي عاقلي ... وجدانتم خيلي بيداره . طنين ، تو خيلي پاكي و من همه اينها رو مي خوام . تو هم بچه اي هم يك انسان بالغ ، قول ميدم مثل يه ديوار محكم باشم كه تو فق بهش تكيه بدي اما كنارم بموني و با من باشي ... چرا گريه مي كني ؟
    حامي دوستت دارم اما برو ، برو فراموشم كن .
    چرا ؟
    من ... من نمي تونم فقط برو ، من براي تو بهترين رو مي خوام و من بهترين نيستم .
    تو برام بهتريني چرا نيستي ، من تو رو مي خوام با تمام سلول هاي بدنم با تمام وجود . تو نمي دوني با من چكار كردي ، يك روز آمدي به من اعتراف كردي عاشقمي اما تا شب نشده رفتي به خواستگاري كس ديگه جواب دادي . تو مي دوني شبي كه شنيدم تو نامزد شدي تا صبح راه رفتم و مثل ديوونه ها با خودم حرف زدم و سيگار كشيدم . مي دوني چند بار تو رو تعقيب كردم و از اينكه كنار فواد نشستي آتيش گرفتم و صدام در نيومد . شب عروسي احسان ، شب تولد دوباره من بود ... هر روز و هر شب انتظار مي كشيدم خبر ازدواج تو رو بشنوم و اين انتظار داشت منو مي كشت اما روي پا پيش گذاشتن رو نداشتم . تو چي مي دوني از دردها من ... تو فقط خودتو مي بيني .
    ديگه تحمل شنيدن حرفهاي حامي رو نداشتم ، بلند شدم و از حامي دور شدم . خودش رو به من رسوند و بي رحمانه بازويم رو گرفت و گفت :
    كجا فرار مي كني برگرد همين جا ...
    دوباره سر قبر والدينم ايستاديم و حامي ادامه داد :
    همين جا كنار قبر عزيزانت ، تا از تو جواب مثبت نگيرم نميزارم بري ،‌ تو بايد به من جواب مثبت بدي حتي اگر شده به زور .
    بهتره با احسان تماس بگيري و بگي دو تا چادر بياره برامون اينجا برپا كنه تا ابد موندگارشيم .
    حامي شكست خورده پرسيد :
    يعني تا ابد نمي خواهي به من جواب مثبت بدي ؟
    ديگه زير اون نگاه ياراي مقاومت نبود ،‌گفتم :
    حامي ، پشيمون نمي شي ؟
    در سكوت نگاهم كرد ادامه دادم :
    قبول اما يه شرط داره ... هيچي ازت نمي خوام جز يه مهريه سنگين .
    تمام دار و ندارم رو مهرت مي كنم .
    مهريه من عشق توئه ، مي توني اين مهريه سنگين رو بدي ... عندالمطالبه .
    حامي با لبخندي پر از آرامش ، چشمش رو باز و بسته كرد ... سكوت محض بود و من بودم و حامي ، هيچ كس و هيچ چيز نبود و شاهد عقدمان دلهاي عاشقمان و گور پدر و مادرم بود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #107
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    >>>پایان<<<

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 7891011

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/