صفحه 10 از 11 نخستنخست ... 67891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 107

موضوع: آتش دل

  1. #91
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    منظورت خريد جهيزيه است ؟
    آره .
    تو هم بايد شروع كني .
    فعلا زوده ، من دوست دارم حداقل يك سال نامزد باشيم .
    حرفشو نزن ، خانوادم خوششون نمياد .
    ما شنيديم هميشه خانواده دختر خوششون نمياد .
    اتفاقا مامانم ديشب داشت درباره تاريخ عقد صحبت مي كرد .
    زير لب گفتم ،‌مثل هميشه مامانت براي خودش مي بره و مي دوزه .
    چيزي گفتي ؟
    نه .
    احتمالا امشب با تو صحبت مي كنه .
    من سجاف سر خود نيستم و از زير بوته هم عمل نيومدم ،‌شما و خانواده محترمتون بايد تشريف بياريد منزل ما در اين مورد به طور رسمي حرف بزنيد .
    اين مربوط به من و تو ، ما قراره با هم ازدواج كنيم و زندگي تشكيل بديم . تو ميگي خانواده من بياد از داماد شما اجازه بگيره .
    من نميگم بيان از احسان اجازه بگيرن ، شما كه حرف خودتونو به كرسي مي نشونيد حداقل توي جمع خانواده من باشه . لطفا براي من جلوي خانواده ام حرمت قائل شيد ، اين خواسته زياديه .
    من نوكر شما هم هستم خانم .
    شما لطف داريد .
    اينجا خونه ماست .
    خانه آنها در شرق تهران قرار داشت ، يك ساختمان چهار طبقه با نماي سنگ سفيد كه زير آن سه باب مغازه بود كه يكي ****ماركت و دوتاي ديگه خالي بود . فواد در ادامه توضيحاتش گفت :
    طبقه اول مامان مي شينه و فاضل طبقه دوم ، قرار ما همسايه روبرويي فاضل بشيم .
    خواهرت هم اينجا زندگي ميكنه ؟
    نه ،‌مامانم از داماد سر خونه خوشش نمي آد ( معلوم نيست اين مامانش از چي خوشش مياد هرچي كه ميگم ميگه مامانم خوشش نمياد ) ولي زياد دور نيست ... نمي خواي پياده شي .
    داشتم ****ماركت رو نگاه مي كردم ،‌فواد گفت :
    اين مغازه مال بابامه ،‌باز نشسته شده و براي سرگرمي البته يك فروشنده هم داره ... از اين طرف .
    وقتي پله ها رو طي كرديم جلوي يك در چوبي ايستاديم ، فواد لبخندي عاشقانه به من زد و زنگ را فشرد . دختر كوچولويي درو باز كرد و با لبخند گفت :
    سلام دايي جون .
    اين بايد هليا باشه خواهر زاده فواد ، دخترك را بغل كرد و گفت :
    سلام كردي هلي .
    هليا زبانش را گاز گرفت و به من نگاه كرد بعد گفت :
    تو عروسي ... پس لباست كو ؟
    لپش رو كشيدم و گفتم :
    هنوز لباس عروس نخريدم ،‌تو بايد هليا باشي درسته .
    دخترك سرش را تكان داد و گفت :
    اسممو از كجا مي دوني ؟
    فرشته ها بهم گفتن .
    دايي منو بزار زمين .
    فواد ، او را روي زمين گذاشت و دخترك به داخل خانه دويد . منتظر كسي بودم كه به استقبالم بياد اما فواد در را كامل باز كرد و با دست به من اشاره كرد تا وارد شوم ، با ترديد پا به درون خانه آنها گذاشتم و بعد از طي يك راهروي دو متري وارد سالن پذيرايي شديم . همه اونجا جمع بودن كه با رويت ما از جا بلند شدن ، فواد مستقيم به طرف مادرش كه بالاي سالن نشسته بود رفت و رويش را بوسيد ، من از او طبعيت كردم . فواد اينبار به سمت پدرش رفت و شروع به دست دادن و احوالپرسي كرد ،‌من هم با پدرش دست دادم . وقتي دستم را جلوي نفر بعدي كه برادر فواد بود دراز كردم ،‌او مردد به دستم نگاه كرد صداي رساي مادر فواد رو شنيدم كه گفت :
    توي خانواده ما ، زنها به مردها دست نمي دن .
    به مادر فواد بعد به خودش نگاه كردم ، ترسيدم از جام حركت كنم و باز مادرش بگه زنهاي ما جلوي مردها راه نمي رن يا زنهاي ما با هم روبوسي نمي كنند . همانجا از فاصله دور با همه احوالپرسي كردم و با اشاره فواد روي يكي از مبلها نشستم ، جو بدي بود . آروم زير گوش فواد گفتم :
    كجا مي تونم لباسمو عوض كنم .
    باز صداي مادرش مثل صاعقه بر وجودم زد .
    فواد نمي دوني توي جمع نبايد درگوشي حرف بزني .
    مادر ،‌ طنين مي خواد لباسشو عوض كنه .
    مادرش نگاهي به سر تا پاي من كرد و بعد رويش را بر گرداند ، فواد آهسته گفت :
    مي توني از اتاق من استفاده كني .
    منتظر بودم تا او براي راهنمايي من بلند شود اما همچنان نشسته بود ، وقتي نگاهم را ديد سرش را به معني چرا نشستي تكان داد ،‌آهسته گفتم :
    نمي خواي راهنماييم كني .
    فواد با صداي بلندي به خواهرش گفت :
    فهيمه جان ،‌طنينو به اتاق من راهنمايي مي كني .
    فهيمه با نگاه از مامانش كسب تكليف كرد و بعد از جاش بلند شد ،‌پشت سرش راه افتادم دري را نشانم داد و گفت :
    اين اتاق فواد .
    برگشت و رفت ،‌وارد اتاق شدم . يك اتاق ساده با يك تخت يك نفره ، در كنارش كتابخانه اي كوچك و كمد ديواري بود . مانتوم و شالم رو از تنم خارج كردم و روي جا رختي گذاشتم ،‌بعد با دست موهامو مرتب كردم و از اتاق بيرون آمدم . وارد سالن كه شدم همه ساكت شدن و مادر فواد از شدت خشم سرخ شده بود . سر جاي اولم نشستم ، فواد سرش پايين بود كه مادرش منو مخاطب قرار داد و گفت :
    طنين نمي دوني تو جمع چطور بايد لباس بپوشي .
    اين يك توهين مستقيم بود ،‌لحظه اي كوتاه چشمم را بستم تا خشمم را كنترل كنم و بعد گفتم :
    من ايرادي تو لباسم نمي بينم كاملا پوشيده اس .
    پوشيده ؟ شالت كو ؟ بهتر مانتو بپوشي .
    به فواد نگاه كردم انتظار داشتم او حرفي بزنه اما او ساكت و سر به زير بود ،‌بهتر خودم از حقم دفاع كنم .
    من اينطوري راحت ترم .
    ما نا راحتيم ... تو بايد مثل پروانه لباس بپوشي .
    به پروانه نگاه كردم كه مثل يك خدمتكار كنار در آشپزخانه نشسته و آماده به خدمت بود ، يه بلوز آستين بلند گشاد كه دو نفر ديگه توش جا مي شدن و يك دامن مشكي بلند و يك جفت جوراب مشكي كلفت به پا داشت ، گره روسريش بقدري سفت بود كه من داشتم خفه مي شدم .
    مي خواستم بگم من مثل او لباس نمي پوشم اما ترجيح دادم جلسه اول دندون رو جيگر بزارم تا بيشتر از اين رومون به هم باز نشه .
    آدم توي اين خانواده حس شركت توي دادگاهو داشت همه ساكت و گوش به حرف قاضي ، اينجا هم همه ساكت بودند و چشم به دهان خانم ارسيا داشتند تا او حرفي بزنه .
    مادر فواد سكوت كرد ، شايد انتظار داشت من شرمنده بشم و برم تو اتاق مانتومو بپوشم . با نگاهي كه بدتر از صدتا فحش بود گفت :
    ميز شامو بچينيد ، فواد خيلي دير آمد و همه گرسنه اند .
    مادرش طوري حرف ميزد كه انگار من مقصر دير آمدن پسرش هستم ، بخاطر اينكه فكرم را منحرف كنم از فواد سراغ برادر زاده هايش را گرفتم .
    خسته بودن خوابيدن.
    به هليا نگاه كردم ، در آغوش پدرش كز كرده بود و من را نگاه مي كرد .
    هر جاي ديگه اي بود براي كمك كردن در چيدن ميز بلند مي شدم اما امشب نه ، بايد مادرش مي فهميد دنيا دست كيه و همه عروس ها پروانه نيستن كه جلوش كوتاه بيان و به او اجازه تاخت و تاز تو زندگي ديگران رو بدن و اگر براي همه اين كارو مي كرد براي من نبايد مي كرد . با اجازه مادر فواد همه دور ميز غذاخوري نشستن ،‌مردها يك طرف و زنها طرف ديگه اما من با كمال پر رويي كنار فواد نشستم كه اين از نگاه تيز مادرش دور نماند .
    فواد در حضور مادرش موش بود و حتي جرات نداشت از من پذيرايي كنه ، اين كارو خواهرش انجام مي داد . در حالي كه با غذام بازي مي كردم رفتار خودم را جمع بندي مي كردم ، شايد جايي اشتباه كرده بودم كه مادرش نسبت به من بد بين شده اما اون از اولين برخورد همين رفتارو با من داشت و چنان از من خواستگاري كرد كه انگار داره برده مي خره .
    شنيدم كه مادرش گفت :
    من توي تقويم نگاه كردم ، دو هفته ديگه عيد مبعث و براي عقد زمان خوبيه .
    به فواد نگاه كردم ،‌ از زير ميز به پايم زد يعني ساكت باش اما من زير بار حرف زور نمي رم .
    اولا خانم ارسيا تاريخ عقد بايد در حضور خانوادم و بطور رسمي باشه ، دوما بهتر ما مدتي نامزد باشيم تا با اخلاق هم آشنا شيم تازه عقد براي دو هفته ديگه خيلي زوده .
    خانوادت ، منظورت دامادتونه .
    درست همين جمله را فواد گفته بود پس او ديكته مادرش را به من تحويل داده بود ،‌گفتم :
    وقتي يك نفر وارد خانواده ما مي شه مورد احترامه و مهم نيست اون به اصطلاح عروس يا داماده ، مهم اينه كه اون فرد ميشه عضو خانواده ... احسان اگر شوهر خواهرمه براي من حكم برادر بزرگتر داره و همين حسو طناز نسبت به فواد داره . ما فواد و احسان رو غريبه نمي دونيم كه تو جمع خانواده راهشون نديم و به چشم غريبه نگاهشون كنيم .
    اون زرنگ تر از اين حرفها بود كه كنايه ساده منو متوجه نشه .
    مادرت كه نمي تونه حرف بزنه ، فكركنم تو به فواد گفته بودي بزرگ خانواده خودتي پس ديگه نيازي به گردهمايي رسمي نيست .
    به فواد نگاه كردم چقدر بي جنم بود .
    درسته مادرم توانايي صحبت كردن نداره اما گوشي براي شنيدن و عقلي براي فهم مسائل داره ... به هر حال اون مادرمه و من اجازه نمي دم كسي اونو ناديده بگيره .
    مادرش كوتاه آمد اما غضبناك نگاهم كرد ، حتما بعد از رفتنم از فواد مي خواست زبون دراز منو كوتاه كنه .
    كار كردن تو خارج از خونه كه به خانوادت ربط نداره ؟ ... تو خانواده ما رسم نيست زنها بيرون كار كنند ،‌فهيمه ليسانس حسابداريه و پروانه هم كامپيوتر خونده . هر دو تحصيلكرده هستند اما خانه دارند ، تو هم بايد كم كم به فكر استعفا دادن باشي .
    چي ؟ ... خانم ارسيا ،‌من اجازه نميدم ديگران برام تعيين تكليف كنند . فواد از اول مي دونست من شاغلم پس شرايط منو پذيرفته كه آمده خواستگاري ، درسته فواد .
    فواد ساكت بود وقتي اين وضع رو ديدم ،‌محكم و استوار گفتم :من استعفا نمي دم ،‌فواد مي تونه انتخاب كنه .
    از پشت ميز بلند شدم و به اتاق فواد رفتم ،‌مانتو و شالم را پوشيدم و كيف به دست قصد خروج از خانه كردم . فواد با ديدن من از جا بلند شد ،‌اما مادرش گفت :
    بشين سر جات فواد .
    فواد نشست ،‌سري تكان دادم و از آن خانه بيرون زدم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #92
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مرجان تو از هيچي خبر نداري و بهتره دخالت نكني .
    من از همه چيز خبر دارم ... ببين فواد چقدر فهميده ست با اينكه تو به مادرش بي احترامي كردي باز هم داره التماست مي كنه ،‌سركار خانم دست پيش گرفتن .
    چي ؟ من بي احترامي كردم ؟ چه آدم دروغ گوييه .
    حالا هر چي ... بين زن و شوهر اختلاف پيش مياد .
    اختلاف بين زن و شوهر منطقيه اما دخالت مادرشوهر نه .
    چرا گناه مادرشو به پاي فواد مي نويسي .
    چون اونجا نشسته بود و همه حرفها رو مي شنيد ،‌ اما خودشو به كري زده بود .
    تو نبايد انتظار داشته باشي اون به مادرش بي احترامي كنه .
    من نخواستم بي احترامي كنه ... اون نبايد بزاره مرز من و مامانش بهم بخوره اما اون اين اجازه رو به مامانش داد .
    حالا تو بزار من گوشي رو بهش بدم ... ميگه تو ، توي اين دو روز به تلفن هاش جواب نميدي .
    مرجان نامزدي ما اشتباهه ، يادم رفت وگرنه همون شب انگشتر و پسش مي دادم .
    واي اين حرفو نزن طنين ، آدم با تقي به تروقي كه انگشتر پس نميدهو نامزديشو بهم نمي زنه .
    مرجان فواد نگاهش به دست مادرشه .
    ازدواج كنه درست ميشه .
    آمديم نشد .
    تو چقدر منفي نگري ... گوشي رو بدم بهش ، دلش برات تنگ شده ، گناه داره به خدا .
    از پس تو بر نميام.
    فدات بشم ، گوشي .
    الو ، طنين .
    بله .
    سلام خانمم ، خوبي ؟
    ...
    با من قهري ؟
    ...
    تو بايد شرايط منو در كني .
    فواد تو اشتباه كردي ، قبول داري .
    آره ولي تو هم مقصري .
    من مقصرم ؟ تو انتظار داري مثل گاو سرمو بندازم پايين .
    اون مادرمه ،‌من نمي تونم به مادرم بي احترامي كنم .
    اون بي احترامي كرد چي ؟ متاسفم برات هنوز بچه اي ... فواد بي احترامي با دخالت فرق داره ، مادرت يك آدم چشم و گوش بسته مي خواد كه اگر بهش گفت بشين بشينه بگه پاشو پاشه بگه بمير بميره . من نمي تونم اينطوري بار نيومدم .
    تو فقط جلوي مامان اينطوري باش تو زندگي خصوصي خودمون هر كاري خواستي بكن .
    مگه نمي گي قراره طبقه بالاي مامانت زندگي كنيم پس مادرت هميشه تو زندگيمون حضور داره و ما زندگي خصوصي نداريم ... اينو قبول كنم شغلم چي ، من شغلمو دوست دارم .
    حالا بعدا درباره شغلت حرف مي زنيم .
    نه حالا بايد به نتيجه برسيم .
    پشت تلفن نميشه ، بيام دنبالت بريم بيرون .
    نه .
    طنين لج نكن .
    فواد تو بايد ياد بگيري مادرت جاي خودشو داره و همسرت هم جاي خودش رو ، نمي توني بين احساسات مادرت با دخالت هاش ديوار جدايي بكشي .
    من نمي تونم توي روي مادرم بايستم .
    واي فواد ، تو چرا حرف خودتو ميزني .
    چرا فقط تو باهاش مشكل داري و بقيه ندارند .
    چون بقيه مي خوان خر باشن و خر بمونند اما من نمي تونم .
    تو داري به خانواده من توهين مي كني .
    آره ، چون اون شب خيلي به من توهين شد .
    تو هم جواب دادي و ساكت نموندي .
    نه ، من جواب ندادم اگر مثل مادرت توهين مي كردم خوب بود . من فقط از حقم دفاع كردم ، مادرت مي خواد همه برده اش باشن اما من نيستم .
    مادرم دلسوز زندگي ماست .
    اين دلسوزي نيست سلطه گريه .
    بيا فراموش كنيم .
    ...
    قبول مي كني .
    به شرطي كه تكرار نشه ... درضمن ما به اين زودي ها عقد نمي كنيم .
    چرا ؟
    چون مي خوام با شناخت وارد زندگيت بشم .
    مادرم ...
    مادرت چي ؟
    قبول نمي كنه .
    ميل خودته ، اين شرط منه وگرنه همين حالا همه چيزو تمام مي كنيم .
    باشه يه كاري ميكنم ولي تو بايد ...
    چرا ساكت شدي ؟
    بريم خونه ما ... مادرم ازت دلخوره .
    منظورت رو واضح بگو ؟
    مياي از دل مامانم در بياري .
    از من انتظار داري بيام به پاي مادرت بيفتم و بگم منو ببخش ... چرا ؟ من كاري نكردم ، اصلا حرفشو نزن ، من غرورم را خيلي دوست دارم .
    باشه ... اما تو روي منو زمين زدي .
    ...
    شب مياي بريم بيرون .
    نه ... نيمه شب پرواز دارم .
    خدانگهدار.
    گوشي را روي دستگاه گذاشتم و سرم را در دست گرفتم . فواد رو با حامي مقايسه كردم و چقدر با هم فرق داشتن ، اون محكم و مرد بود و اين يكي سست و بچه . چقدر دلم براش تنگ شده اما نبايد بهش فكر كنم ، اين روزها خيلي بي تابشم . يكي از عكساش رو از آلبوم طناز برداشته بودم ، همون عكسي كه توي كوه گرفتيم و هر چهارتامون هستيم . حالا بايد سعي كنم اون احساسو به فواد منتقل كنم . دستي را روي سرم حس كردم ، دست تابان بود .
    چي شده آجي جون ؟
    هيچي ... داري جايي ميري .
    آره قراره با بچه ها فوتبال بازي كنم.
    برو مواظب خودت باش.
    روي تخت طناز يك رمان بود به زبان اصلي ((ربل اين لاو )) برداشتم و چند ورق خواندم اما حوصله نداشتم و گذاشتمش سر جاش ، بعد عكس حامي رو از لاي قاب عكسي كه تعبيه كرده بودم بيرون كشيدم و روبروم گذاشتم و به آن خيره شدم .
    حامي بقدري دوستت دارم كه نمي تونم ازت متنفر شم ، تو با تارو پودم چه كردي كه هنوز تو روياي مني . نامزدم را با تو مقايسه مي كنم و هنوز چشمم به در كه بيايي و مثل يه ناجي نجاتم بدي . وقتي به روزهاي با تو بودن فكر مي كنم با اينكه پرعذاب ترين روزهام بود اما باز هم برام شيرينه ، تنها خاطرات ارزشمند من ... حامي تو شخصيتم را لگدمال كردي اما باز هم برام عزيزي ، مني كه غرورم را با هيچ چيز عوض نمي كنم پس تو رو از خودم بيشتر دوست دارم . من به فواد بله گفتم و حالا هم تا آخرش هستم ، تا جايي كه بن بست برسم . من عجله كردم اما تو مقصر بودي چون مي خواستي غرور شكسته ات رو ارضا كني اما آينده منو خراب كردي .
    چيه باز غمبرك زدي ؟
    عكس حامي رو ، ‌زير رو تختي هل دادم و گفتم :
    كي آمدي ... اين روزا يه ورد مي خوني غيب ميشي ، دوباره ورد مي خوني ظاهر ميشي .
    از دلسوزي هاي شماست خواهر بي معرفت ،‌تو حتي براي خريد يك سر سوزن با من همراهي نكردي .
    بده نمي خوام تو كار عروس و داماد دخالت كنم .
    بحث عروس و داماد نيست ، بگو فواد دمم را لگد كرده .
    تو چرا مثل خاله زنكها سرك ميكشي تو زندگي من .
    نيازي به سرك كشيدن من نيست ... رنگ رخساره خبر مي دهد از سر درون .
    بالاخره كدو تالاررو ، رزرو كردي ؟
    با احسان صحبت كردم تالار نمي گيريم ،‌خونه شون به اندازه كافي بزرگه و عروسي رو اونجا مي گيريم و چون همسر شما شغل حساسي داره از حالا بهش بگو با وقت قبلي عروسي ما دعوته .
    اين عين جمله مادر فواد در شب خواستگاري بود ، حرفي نداشتم بزنم و فقط به طناز نگاه كردم .
    تو تصميم نداري براي عروسي من لباس تهيه كني ،‌بايد بهترين لباسو بپوشي .
    حالا كو تا عروسي ، يك ماه و نيم فرصت دارم .
    اگر بهانه نمياري بيا بريم آپارتمان ما رو ببين ، نكنه اونو هم مي خواي بزاري شب عروسي .
    مگه كامل شده ؟
    تقريبا ،‌هرچند يكسري خرده ريز مونده .
    مامان رو هم ببريم .
    مامان ديده ، اما باشه سه تايي ميريم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #93
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كيفم را روي ميز گذاشتم و گفتم :
    فواد ، من ميرم دستامو بشورم .
    غذا چي سفارش بدم ؟
    هرچي مي خوري فرقي نمي كنه .
    دستامو شستم ،‌وقتي برگشتم فواد همچنان منو به دست بود و گارسون بالاي سرش منتظر ايستاده بود . روي صندليم نشستم و از داخل جعبه دستمالي بيرون كشيدم و گفتم :
    چرا سر در گمي ؟
    نمي تونم ، بيا خودت يك چيزي سفارش بده .
    منو را از دستش گرفتم و گفتم :
    شينسل خوبه ؟
    خوبه .
    آقا دوتا شينسل با سالاد ، براي دسر من ژله مي خورم تو چي فواد ؟
    براي من هم ژله پرتغالي بياريد .
    از داخل كيفم سه تا كارت بيرون آوردم و جلوي فواد گذاشتم .
    اين هم كارت عروسي طناز ، از همه زودتر شما دعوت شدين تا با شغل حساستون تداخل پيدا نكنه و اين دو تا كارت هم براي خواهر و برادرته ... عروسي دو هفته ديگه ست .
    مادرم فكر نكنم بياد .
    بعد ازاتفاق اون شب ، من ديگه پا به خونه فواد نذاشتم و ديداري نبود با فواد داشه باشم كه اون از من نخواسته باشه براي عذرخواهي از مادرش به خونشون برم .
    يعني هيچ كدوم شما نمي آييد .
    من ميام ، بقيه رو خبر ندارم .
    مامانت شمشير رو از رو بسته .
    اين تويي كه شمشيرو از رو بستي .
    من با مارت مشكل ندارم تا زماني كه پا تو كفشم نكنه .
    مادر من ، از سر دلسوزي حرف ميزنه .
    تو ميگي دلسوزي ، من دلم نمي خواد دلسوزم باشه .
    باشه غذاتو بخور ، ‌سرد ميشه .
    بر خلاف تعارف فواد ،‌خودش نمي خورد و با غذاش بازي مي كرد .
    چيزي شده فواد ؟
    نگاهي به من انداخت و گفت :
    بعد از ازدواج تو و طناز ، تكليف مامانت و تابان چي مي شه ؟
    خب معلومه با من زندگي مي كنند .
    چي ؟ با تو .
    آره .
    ولي مامانم .
    باز هم مامانت ؟ مامانت چي .
    در اون صورت بايد خونه شما زندگي كنيم .
    چشمامو تنگ كردم و به فواد نگاه كردم ، توي اين يك ماه و نيم فهميده بودم آدم مقتصديه و از روي حساب خرج مي كنه و بدون اجازه مادرش هم پلك نمي زنه حتما مادرش باز برام خواب ديده .
    فواد حرفتو بزن ،‌چرا لقمه رو دور سرت مي چرخوني ؟
    رسيدگي به تابان سخته اما خب ميشه تحمل كرد .
    چرا براي سخته اما براي احسان نيست . احسان چنان صميمي با تابان برخورد مي كنه كه نگو اما تو حتي كسر شان ميدوني بياي بالا به مادرم سلام كني حالا تابان بماند ،‌ اين بچه هنوز به تو به چشم يه غريبه نگاه مي كنه .
    احسان يك سال و نيم داماد شماست و من يك ماه و نيم .
    احسان از روز اول با تابان رابطه صميمانه داشت .
    چرا با من اين رابطه رو برقرار نكرد ؟
    تو خودت را كنار كشيدي .
    من ازش خوشم نمياد .
    تو از كدوم يكي از اعضاي خانوادم خوشت مياد .
    تو .
    خسته نباشيد ... خانواده من يعني فقط خود من .
    من مي خواستم چيز ديگه اي بگم حرف به اينجا كشيد .
    قاشق رو داخل بشقاب رها كردم و گفتم :
    گوشم با شماست .
    طنين ، مادرت به رسيدگي نياز داره .
    مگه ما كوتاهي كرديم .
    نه ، حالا كه طناز ازدواج مي كنه و تو هم دل از شغلت نمي كني .
    خب ؟
    بهتر نيست مامانت را بسپاري به يك آسايشگاه .
    چي گفتي ؟
    ميگم اگر مادرت را ببريد آسايشگاه براي ...
    ساكت شو .
    طنين گوش كن .
    نمي خوام گوش كنم ... تو گوش كن دخالت مامانتو ،‌بي عرضگي خودتو ،‌بچه بودنتو و خساستتو همه رو تحمل كردم و بي حرمتي به خانوادمو ناديده گرفتم اما مامانم رو نمي تونم دور بندازم .
    من نگفتم ...
    گفتي مامانتو ببر آسايشگاه ، اين يعني چي فواد ؟ ... من وتو به درد هم نمي خوريم .
    طنين زود نتيجه گيري نكن .
    يك ماه و نيم زمان كافي بود .
    طنين ،‌تو خيلي عجولي .
    فواد توي اين مدت به همه چيز فكر كردم ،‌من نمي تونم تا آخر عمر دستورات مادرتو تحمل كنم . من نمي تونم از مادرم بگذرم ، نمي تونم به خاطر اينكه از احسان خوشت نمياد با خواهرم قطع رابطه كنم ... فواد ، من و تو خيلي فاصله داريم و دنياي ما با هم فرق مي كنه .
    انگشتر رو از انگشتم بيرون آوردم و روي ميز گذاشتم و خودم را از اين بند راحت كردم و فواد به مادرش سپردم تا براي او زني فرمانبردار و مطيع حرفهاي خود پيدا كند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #94
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ظرف شكات را به آخرين مسافر تعارف كردم و بعد از بررسي كمربند ايمني ،‌روي صندلي مخصوص كنار مرجان نشستم و كمر بندم را بستم .
    طنين .
    حرف نزن .
    ا ، من مي خوام حرف بزنم .
    حرف نمي زني چرند ميگي .
    دست شما درد نكنه .
    خواهش مي كنم قابلي نداشت .
    طنين گوش كن ... قول ميدم بعد ديگه درباره اش حرف نزنم .
    گوش نمي كنم ، چون مي دونم مي خواهي چي بگي .
    اگر گوش نكني اين پسره به من و سيصد تا مسافر رحم نمي كنه و هممون رو مي فرسته سينه قبرستون .
    اون بدون اجازه مامان جونش اين كار و نمي كنه فقط در حيرتم مامان جونش چطور آمده خواستگاري من .
    چون به تو علاقه داشت مادرشو راضي كرده بود ... اون هنوز هم به تو علاقه داره .
    من از اول هم بهش علاقه نداشتم اما اين فرصت رو به اون دادم علاقمندم كنه ،‌نه تنها علاقمند نشدم بلكه ازش متنفر شدم ... مرد هم اين همه بي عرضه .
    من حرف تو رو قبول دارم ، بهروز كلي باهاش صحبت كرده و قول داده عوض شه .
    اون بيست و هشت سال با اين خصوصيات رشد كرده و بيست و هشت سال هم طول مي كشه تا تغيير كنه ، من دوست ندارم عمرمو هدر بدم كه شايد اين آقا تغيير كنه .
    طنين ، ‌فواد پسر خوبيه .
    شايد اون يك خلبان خوب ، يه دوست خوب يا فرزند خوبي باشه اما همسر خوبي نمي تونه براي من باشه.
    تو بهش وقت بده ، حتما همسر خوبي هم ميشه .
    حالا كه هيچ خبري نيست مي گه مادرتو بزار آسايشگاه ، صد در صد فردا ميگه تابانو بفرست خوابگاه بهزيستي .
    اون يه حرفي زد تو چرا بزرگش مي كني .
    يكي از راه نرسيده بگه مامانتو از خونه اش بيرون كن ، چكار ميكني .
    مگه نمي گي فواد بچه ست ،‌خب تو اين حرفشو بزار پاي بچگيش .
    مرجان به يك مرد بيست و هشت ساله نمي شه گفت بچه .
    تو هم شدي گربه مرتضي علي ، از هر طرف مي ندازنت چار چنگولي بيا زمين .
    مرجان ، تو تا به حال مادر فواد رو ديدي ؟
    نه .
    يك بار برو ديدنش ، يك خانم رئيس تمام عياره و وقتي اون هست هيچ كدومشون جرات نفس كشيدن ندارند .
    شايد خواسته گربه رو دم **** بكشه .
    گربه كشته شد و مراسم ختم و هفتم و چهلمش هم تمام شد ، شما چرا دست از سر قبرش بر نمي داريد .
    فواد كه گفت خونه مامان تو زندگي مي كنه تا از مامانش دور باشي .
    فوادخان براي تصاحب خونه مامانم اين حرفو زده وگرنه عاشق چشم و ابروي من نيست .
    فواد تو اين يك هفته از خواب و خوراك افتاده .
    زمان بهترين درمانه ، به مرور فراموش مي كنه .
    عشق فراموش شدني نيست .
    مرجان راست مي گفت چون درد من هم درد عشق ، عشق به حامي .
    سرم رو پايين انداختم و در حالي كه با انگشتام بازي مي كردم ، به جاي چهره حامي قيافه فواد در ذهنم نقش بست .
    خب ، حرف آخرت چيه ؟
    مرجان دست از سرم بردار ، من و فواد وصله تن هم نيستيم ... پاشو ،بايد صبحانه سرو كنيم .
    وقتي از كار فارغ شديم ، مرجان دوباره شروع كرد.
    نمي خواستم اينو بگم ، اما فواد اعتقاد داره به خاطر يه خواستگار پولدارتر اونو ول كردي و همه اين حرفات بهانه ست .
    فواد ... استغفرالله .
    طنين ، تو داري به عشق فواد اهانت مي كني .
    اون به شخصيت من اهانت كرده ،‌ نگو نه .
    تو خيلي آتيشي هستي و زود جوش مياري .
    مرجان خسته ام ،‌بخدا خسته ام ، من براي خودم سختي ها و مسئوليت هايي دارم . من خيلي فكر كردم توي اين مدت نامزدي با فواد ، همه جوانب رو سنجيدم ... فكر مي كني برام بهم خوردن اين نامزدي ضربه نبوده ، من هنوز جرات نكردم به خانوادم بگم ... مرجان خواهش ميكنم ولم كن ، اگر براي دوستيمون ارزش قائلي ديگه پي اين موضوع رو نگير ...
    طنين بيا يكبار ديگه به فواد فرصت بده .
    مرجان ديگه همه چيز تمام شده .
    ديروز دلم براش سوخت ... گريه مي كرد ،‌ به خاطر تو گريه مي كرد .
    اشك تمساح بود .
    طنين بي رحم نباش .
    عاقل بودن بي رحمي نيست ... خوبه ما ازدواج كنيم چند سال بعد با بودن بچه به اينجايي كه حالا هستيم برسيم .
    از كنار مرجان بلند شدم ، هر چه كنارش نشينم او همين حرفارو تكرار مي كنه . كنار خانم معظمي ، همكار ديگه ام نشستم .
    چه عجب خانم نيازي ،‌ منو تحويل گرفتيد .
    اين مرجان به آدم مهلت نمي ده .
    پس از دست مرجان فرار كردين ؟
    اي يه همچين چيزي .
    مرجان ، دختر خوش صحبتيه .
    ديگه از خوش صحبتي گذشته ... شنيدم به زودي باز نشست مي شيد .
    آره ديگه ، خودمم خسته شدم و اصلا نفهميدم بچه ها چور بزرگ شدن .
    حالا به جاش بزرگ شدن نوه هاتون رو مي بينيد .
    واي نمي دوني چقدر نوه شيرينه ، مخصوصا اگر دختر باشه و شيرين زبون .
    خدا ببخشه براتون .
    شما هم ازدواج كنيد و بزاريد مادرتون طعم شيرين اين نعمتو بچشه .
    فعلا خواهرم از من جلوتره .
    هر گل يه بويي داره .
    حالا مامانم بوي اون گل رو به شامه اش بفرسته تا گلهاي بعدي .
    شنيدم با كاپيتان ارسيا نامزد شدين خيلي خوشحال شدم ، اما ديروز مرجان گفت شما نامزدي رو بهم زدين .
    اي مرجان پليد همه جا ، جار زده پس بي خود نبود اين همه حسن ، حسين مي كرد مي خواست به اينجا برسه ... از دست اون واعظ فرار كردم ، گير واعظ ديگه اي افتادم .
    با هم تفاهم نداشتيم خانم معظمي .
    آدم نبايد زود تصميم بگيره ، توي نامزدي از اين قهر و آشتي ها زياده .
    بحث سر قهر و آشتي ، ناز و ناز كشي نيست . ما با هم تفاهم فرهنگي نداشتيم ، شما كه خانم با تجربه اي هستين و مي دونيد چي مي گم .
    مي دوني عزيزم ، تنها مردي كه نميشه دخالت كرد مسائل مربوط به ازدواج و اختلاف زن و شوهري ... تو هم دختر عاقلي هستي و حتما اين تصميمت منطقيه ، من دوست ندارم نصيحتت كنم اما فقط ميگم براي تصميم گيري هيچ وقت عجله نكن چون بعضي تصميمات غير قابل جبرانه .
    به سلامت فرود آمديم و به قول مرجان (( يك سر راه بي خطر گذشت ، خدا به داد ما برسه با اين خلبان عاشق چطور مي خواهيم برگرديم )).

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #95
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ** فصل بيست و پنجم ***
    طنين جان ، چشماتو باز كن .
    آذر خانم يك قدم عقب رفت ، دقيق نگاهم كرد و بعد با لبخند رضايت جلو آمد و در حالي كه بقيه آرايش صورتم را انجام ميداد گفت :
    طنين جون عروس بشي چه لعبتي مي شي ، دختر چشماي خوش حالتت با اين رنگ كهربايي ، حتما كشته مرده زياد داري .
    آذر خانم ادامه نده كه ديگه براي خودم كلاس ميزارم .
    مگه دروغ ميگم ، بزار بگم يكي از بچه ها برات اسفند دود كنه ... من تعجبم چطور خواستگارهات گذاشتن تو هنوز مجرد باشي ... اين همه خارجي كه توي هواپيما هستند كورند ، دختر به اين خوشگلي رو نمي بينند .
    آذر خانم همچين هم كه ميگيد نيستم .
    حرفمو باور نداري پاشو تو آيينه خودتو نگاه كن .
    به آيينه نگاه كردم و گفتم :
    دستاي شما هنرمندانه كار مي كنه .
    نه گلم ، خوشگلي .
    كار من تمام شد آذر خانم ؟
    آره جونم ، هم كار شما هم كار مامان .
    به مامان نگاه كردم چنان با لذت نگاهم ميكرد كه قند تو دلم آب شد ، بعد از كلي تعارف تيكه پاره كردن با آذر خانم حساب و كتاب كردم .
    قرار بود ما زودتر به خونه افسانه جون بريم . تمام حياط صندلي چيده شده بود ، به كمك كارگرها ويلچر مامان را بالا بردم . بعد برگشتم و جعبه لباس خودم و مامان را برداشتم ، جعبه ها بزرگ بود و جلوي ديدم رو گرفته بود با احتياط راه مي رفتم كه دستم سبك شد . حامي يكي از جعبه ها رو برداشت ، هول شدم و گفتم :
    ا خدانگهدار .
    حامي خنديد و گفت :
    سلام .
    خراب كردم اما به روي مباركم نياوردم . بعد از روزي كه بهش ابراز عشق كرده بودم نديده بودمش ، شايد بايد بهش ناسزا مي گفتم ، اما دلم براش تنگ بود و با ديدنش بي قرارانه مي تپيد . حس مي كردم صداي قلبمو مي شنوه ، غرورم رو شكسته بود ، اما برام مهم نبود با من چه كرده ، همين كه ديدمش زخمم التيام پيدا كرد .
    صورتش را اصلاح و سبيلش را باريك تر از هميشه پيرايش كرده بود ، چنان محو تمتشايش بودم كه نفهميدم با حالتي خاص داره نگاهم مي كنه . بالاخره خجالت كشيدم و گفتم :
    چرا شما زحمت مي كشيد بزاريد مي برم .
    اين همه آدم اينجاست ، چرا از كسي نخواستي كمكت كنه .
    خودم مي تونستم ببرم .
    حامي با من همقدم شد و گفت :
    اين جعبه ها جلوي چشمتو گرفته بود ، اگر زمين مي خوردي و بلايي سرت مي آمد كي جرات داشت جواب نامزدت رو بده .
    لبخند روي لبم خشكيد و با لحن سرد گفتم :
    شما مگه مدعي العموم نيستسد ؟ جواب نامزدمو مي ديد .
    من ؟ خانم ديواري كوتاه تر از من پيدا نمي كنيد .
    به قد و بالاش نگاه كردم ، منظور نگاهم را فهميد و قهقهه خنده اش گوشم را پر كرد . دندانهايم را روي هم فشردم و زير لب گفتم :
    رو آب بخندي ، منو مسخره مي كني گنده بك .
    چيه ، ناراحت شدي .
    نه ... خداكنه هميشه عروسي باشه و شما بخندي .
    خنده من گوهر كميابه .
    در اين شكي نيست .
    قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري .
    خودت براي خودت نوشابه باز مي كني .
    تو به گوهر بودن خنده من شك نداشتي ... نگو نه ، كه حرف خودتو تكذيب مي كني .
    مراقب خودت باش القاعده به خاطر لبخندت ندزدتت .
    پشت در اتاق كه رسيديم ، حامي گفت :
    اگركاري داشتي صدام كن ، يكي از بچه ها رو براي كمكت مي فرستم .. نگران نامزدت هم نباش ، هر چند نمي شناسمش اما پيداش مي كنم و دستشو تو دستت ميزارم .
    ناشناس هم نيست ، اگر خاطرتون باشه تو كافي شاپ فرانكفورت ديدينش .
    اوه ، همون كاپيتان ..
    بله ،‌با اجازه شما .
    جعبه دستش را روي جعبه دستم گذاشت و در اتاق را برايم باز كرد و رفت . رفتارش مثل آن روزها توي بيمارستان بود ، چرا بايد توقع رفتار ديگه اي داشته باشم . با نوك پا درو باز كردم و جعبه ها را روي تخت گذاشتم و به سراغ مامان رفتم و كمك كردم لباس بپوشه .، بلوز و دامن گيپور سنگ دوزي شده كاملا برازنده اش بود . جواهرات مامان را كه در نوع خودش بي نظير بود و يادگار دوران طلايي خانواده ، بر گردنش آويختم .
    فدات شم مامان چقدر ناز شدي .
    مامان لبخند غمگيني زد .
    چيه ؟
    به پاهاش نگاه كرد .
    مامان خودم نوكرتم ، هر جا خواستي مي برمت .
    حس كردم لبانش از بغض مي لرزه ، پس پاهاش بهانه بود و غمش چيز ديگه اي بود . جلوش زانو زدم و دستاشو تو دستم گرفتم و گفتم :
    مامان از چي ناراحتي ؟
    مامان چشماشو چرخوند و به سقف نگاه كرد ، در مقابل ريزش اشكش مقاومت مي كرد . صداش كه زدم چشماي پر اشكشو به من دوخت ، با صداي لرزاني گفتم :
    جاي پدر خيلي خاليه نه ...
    سرش را تكان داد و اشكش از گوشه چشمش روان شد ، سر انگشتانش رو بوسيدم و گفتم :
    مامان ، پدر حضور داره من حسش مي كنم . اون هم مثل ما خوشحاله ، حالا ديگه گريه نكن . روح پدر همه جا با ماست .. امشب ، شب عروسي طنازه ... به خاطر طناز بايد بخنديم .
    با دستمال كاغذي آهسته طوري كه آرايش مامان بهم نخورد ، اشكش را پاك كردم و گفتم :
    مامان جوني اجازه هست منم تريپ بزنم ، هر چند با بودن عروس به اون خوشگلي و مادر عروس به اين نازي كي ديگه خواهر عروسو نگاه مي كنه .
    مامان خنديد و سرش را به طرفين تكان داد ( يعني امان از زبون تو ) ياد اون روزها بخير هر وقت زبون بازي مي كردم اينو مي گفت ، اين بار خودم بجاش گفتم :
    امان از زبون تو طنين ، درسته مامان خانم زيادي درازه نه .
    پيراهن فيروزه اي كه پارچه اي از جنس لخت داشت پوشيدم ، به سبك لباسهاي رومي قديمي بود . علاقه اي به جواهرات نداشتم اما در عوض عاشق بدلي جات بودم ، سرويسي كه به تازگي خريده بودم را آويختم و صندلي سيرتر از رنگ لباسم به پا كردم ، كه بندهايش به صورت ضربدرتا زير زانوانم بالا مي آمد .
    جلوي مامان رژه رفتم و گفتم :
    چطوره؟
    مامان بالبخند رضايت سر تا پايم را نگاه كرد ،ادامه دادم:
    -اين دنباله لباس زير پاشنه كفشم مي اد وفقط خدا كنه زمين نخورم كه حسابي سه مي شه ...مي شم جوك عروسي طناز واحسان (مامان لبخندي زد)حالا كه حرف زمين خوردنت من شمارو مي خندونه،زمين بخورم قهقه مي زنيد... بسه ديگه مادر ودختر حسابي به خودمون رسيديم،بريم بيرون ببينيم چه خبره.
    ويلچرمامان را تاسر پله ها بردم وگفتم:
    -همين جا باشين ،من برم يكي از كارگرهارو صدا كنم بياد شمارو ببريم پايين.
    با كمك يكي از كارگرها مامان رو پايين اوردم،تعدادي از مهمانها امده بودن و بانو براي نظارت برپذيرايي ازمهمانها به هر سو سرك مي كشيد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #96
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با كمك يكي از كارگرها مامان رو پايين آوردم ، تعدادي از مهمانها آمده بودن و بانو براي نظارت بر پذيرايي از مهمونها به هر سو سرك مي كشيد . مامان را پشت يكي از ميزها گذاشتم ، عده اي از مهمانهاي احسان را در مراسم نامزدي ديده بودم ،‌اما نمي شناختمشون ، كم كم به تعداد مهمانها افزوده شد . خان عمو با كل خانواده اش دعوت بود و تني چند از اقوام دور هم دعوت شده بودن . اما بيشتر مهمانها دوستان عروس و داماد بودن . طناز دست در دست احسان همراه با موسيقي و كف و سوت طوري كه صداي اركستر شنيده نمي شد ، وارد شدن . عروس و داماد در حال خوش آمد گويي به مهمانها به ميز ما رسيدن و طناز محكم مامان رو در آغوش گرفت و فشرد ، او هم جاي خالي پدر رو در شب عروسيش حس كرده بود . دستي به پشتش كشيدم و گفتم :
    طناز كافيه ... طناز !
    طناز از مامان جدا شد و منو در آغوش گرفت ، زير گوشش گفتم :
    خوش بخت بشي ...ديگه كافيه ، مامان ناراحت مي شه ... طناز زشت مي شي و همه مي گن واي چه عروس بي ريختي .
    از خودم جداش كردم و گفتم :
    بابا به اين احسان بيچاره فكر كن ، كم مونده گريه كنه ... برو جلو بده ، برو به مهمونات خوشامد بگو .
    كنار مامان نشستم و به طناز كه داشت ميان مهمانها گشت مي زد نگاه كردم .
    طنين جون ، ديدي عروسم چه ماه شده .
    به افسانه جون نگاه كردم كه بالاي سرم ايستاده بود ، گفتم :
    شما لطف داريد .
    حالا اين مامان خوشگل عروسم رو مي خوام ، قرض مي دي .
    خواهش مي كنم .
    تو هم پاشو دختر ، عروسي خواهرته ... ا راستي نامزدت كو ، خانمي شيريني كه ندادي نامزدت رو هم به ما نشون نمي دي .
    خدمت مي رسه .
    خوشحال ميشم صياد قلب اين آهوي زيبا رو ببينم ... ديگه خودت صاحب مجلسي ، برو وسط مجلس خواهرتو گرم كن .
    من هم همرنگ جماعت شدم و براي هر چه بهتر شدن عروسي خواهرم تلاش كردم ، با آمدن مينو و نگار از جمع جدا شدم و آنها را سر يك ميز خالي هدايت كردم و در حالي كه با دستمال عرقم را پاك مي كردم گفتم :
    چه عجب ،‌ميزاشتيد صبح مي آمدين .
    نگار : مقصر مينو ،‌با اون داداش گند اخلاقش .
    نگاهي به مينو انداختم و گفتم :
    دوباره چي شده ؟
    كميل خان از جاي ديگه مي سوزه ، عقده شو سر من خالي مي كنه . حالا اين نامزد كذايي سركار خانم كو ؟
    اين سوال غريب به اتفاق اكثر مهمانها بود .
    حالا ... براي شكم چروني شما دوتا رو دعوت نكرديم ، پاشيد بايد سنگ تموم بزاريد .
    نگار : اوه اوه ، نامزدت خوب ساختت .
    كسي منو نساخته يه خواهر كه بيشتر ندارم ،‌نبايد بزارم شما دو تا دوست بي بخارش قصر در بريد .
    مينو : چرا از ما دو تا مايه ميزاري عروس خانم يه خواهر داره كه حريف تمام آدم هاي دنياست .
    نگار : مينو ، طنين زياد حرف مي زنه اما كيه كه عمل كنه ... سعيد نيامده ؟
    واه واه ، با پسر داييم چه پسر خاله شده .
    نگار : شما ديگه كارت يه اينجا نباشه .
    نگاهم به در ورودي افتاد ، مرجان و بهروز گل بدست جلوي در ايستاده بودن .
    ببخشيد بچه ها ، مرجان آمد برم سر ميز شما بيارمش .
    لبخند به لب به پيشواز مرجان رفتم ، ابروانش را بالا برد و نگاه خريدارانه اي به سر تا پايم انداخت ، از حالتش خنده ام گرفت و گفتم :
    چشم نزني چشم چرون .
    به جان طنين به چشام شك كردم .
    سلام خانم نيازي ، تبريك مي گم .
    سلام بهروز خان ، خوش آمدين .
    مرجان سبد گل را به سويم گرفت و گفت :
    اينو بگير .
    چرا زحمت كشيدين ، خودتون گليد مرجان خانم .
    ما نخريديم فقط افتخار حماليش با من بود .
    به گلها نگاه كردم و گفتم :
    گفتم از تو چنين سليقه اي بعيده ... حالا از طرف كيه ؟
    يك كم جلوي شوهرم خجالت بكشي بد نيست ،‌روي كارتش نوشته .
    به كارت نگاه كردم روش نوشته بود پيوندتان مبارك ، از طرف (ف . ا ) هجوم خون رو به مغزم حس كردم و گفتم :
    اين ولخرجي هي از فواد جز نا ممكن هاست .
    من بهش گفتم اين كارو نكن طنين جنبه نداره .
    اي كاش اين كارو نمي كرد ... مرجان گفته باشم توي اين جمع فقط يك نفر خبر داره من و فواد بهم زديم ، پس اگر درز كنه و كسي بفهمه مي دونم كار كار تو و كار تو هم مي مونه با كرام الكاتبين ، ديگه خود داني با زيپ دهنت .
    تهديد مي كني .
    هر چي مي خواهي حساب كن ، نمي خوام امشب اين خبر به گوش مامان و طناز برسه .
    حق سكوت نرخش بالاست .
    بهروز خان ، هواي دهن اين وراجو داشته باش . بفرماييد از اين طرف ... مرجان سفارش نكنم ... بچه ها معرفي مي كنم دوستم مرجان و همسرشون بهروز خان . مرجان ايشون نگاره و لنگه خودت ، ايشون هم مينو .
    بچه ها با هم دست دادن ، ساحل كنارم آمد و گفت :
    طنين جون ، طناز كارت داره .
    بچه ها رو با هم تنها گذاشتم و به طرف جايگاهي كه براي عروس و داماد تزيين شده بود رفتم .
    جانم طناز .
    نمي خواي با ما عكس بگيري ؟
    چرا صبر كن تابان بياد .
    فواد كجاست ؟
    نگفتم ، آخ چقدر كم حواسم من ، ديشب حال مامانش بهم خورده و الان بيمارستان بستريه ، بابت نيومدنش عذرخواهي كرد .
    حالش خيلي بده .
    نه مي گفت عصر منتقلش كردن بخش .
    يك دروغ جديد به مجموعه دروغ هام اضافه شد .
    تابان كجاست ؟
    قرار بود با سعيد بياد ،‌با هم بودن ، اما نمي دونم چرا دير كردن .
    يه زنگ بزن بهش .
    باشه .
    كجا ميري ؟
    ميرم زنگ بزنم .
    بيا اينجا ... احسان ، احسان .
    احسان ، حرفش رو با دوستش قطع كرد و عاشقانه به طناز گفت :
    جانم .
    موبايلتو بده .
    بفرما خانم ، خدمت شما ... چكار كنم ديگه زن ذليلم .
    احسان جان از اينكه جلوي طناز اعتراف كردي به زودي پشيمون مي شي .
    تو خواهر مني يا خواهر احسان .
    من طرف حقم .
    گوشي رو از دست طناز گرفتم ، در حال شماره گرفتن بودم كه طناز گفت :
    نمي خواد شماره بگيري ،‌ آمدن ... اين چرا خودشو اين ريختي كرده .
    به سمتي كه طناز نگاه مي كرد چرخيدم ، تابان موهاشو فشن كرده بود و يك دست لباس عجيب و غريب پوشيده بود . با غضب گوشي را توي دستاي طناز گذاشتم و خودم را به تابان و سعيد رساندم و آهسته گفتم :
    تابان همراهم بيا .
    براي پيدا كردن يه جاي خلوت به حياط رفتم و تابان و پشت سرش سعيد آمد . با خشم گفتم :
    اين چه وضعيه ؟
    تابان به سعيد نگاه كرد و گفت :
    مگه چه ايرادي داره طنين ؟
    بگو چه ايرادي نداره ، اين شكل و شمايل نه به سنت مي خوره نه به قيافت مياد.
    تابان : مده .
    هرچي مد بود رو بايد انجام داد .
    طنين گير نده .
    الان جلوي تو رو نگيرم پس فردا حريفت نمي شم .
    طنين يه امشب .
    به تابان و بعد به سعيد نگاه كردم و سري تكان دادم .
    بيا داخل با طناز عكس بنداز ... تو هم برو نگار دنبالت مي گرده .
    منو دعوت نمي كني با دختر عمه ام عكس بگيرم .
    هه توي اين مهموني آزادن با عروس و داماد عكس بگيرند ... سعيد من از تو گله مندم .
    چند قدم از تابان دور شدم و شنيدم كه گفت :
    باز فواد جونش حالشو گرفته ، به من گير داده .
    من در يك طرف و تابان در طرف ديگه طناز ايستاد و عكس يادگاري گرفتيم ، بعد پيش دوستام برگشتم .
    مينو : بيا نگار ، پسر داييتو كچل كرد .
    يك دستم رو پشت صندلي مينو و دست ديگرم را پشت صندلي مرجان گذاشتم و گفتم :
    نگار باز هوس چند تا ليچار كردي .
    نگار : طنين مي خوام برم خواستگاري .
    همه خنديدن ، خود سعيد هم از خنده سرخ شده بود . خودم را به بي خبري زدم وگفتم :
    خواستگاري براي كي ؟
    مي خوام برم خواستگاري سعيد .
    سعيد يه مامان داره مثل كوه يه خواهر داره مثل شير ، نيازي نداره تو براش خواستگاري بري .
    نگفتم مي خوام برم براش خواستگاري ، گفتم مي خوام خواستگاريش برم .
    خواستگاريش !
    آره اين بچه داييت عرضه نداره ، من مي خوام با گل و شيريني خواستگاريش برم . هر كي دوست داره هفته ديگه همراهم بياد . حالا هم بهش مي گم يك هفته وقت داري چايي آورنو تمرين كني .
    قربونت ، من اگر بيام مادر سعيد بهت جواب رد مي ده .
    باشه ، بهتر نيا . تو چي مينو ، تو نمياي .
    نگار خجالت بكش .
    چي چي رو بكش ... پسر به اين خوبي از كجا پيدا كنم ، زبون نداره كه داره ، پررو نيست كه هست ديگه چي مي خوام ، جهيزيه اش هم همين زبون درازش . از همين حالا بگم ، من خونه و ماشين ندارم بعد هم چون تو از خودت خونه داري چرا اسراف كنيم ، توي همون خونه ات زندگي مشتركمونو شروع مي كنيم . تو كار كن ، من مي خورم ... ديگه ، آهان من خيلي قرتي هستم و عشقم خريد لباس و كفشه ... طلا دوست ندارم ، اما اگر بخري ناراحت نمي شم .
    بچه ها از خنده ريسه رفته بودن ، نگار خيلي جدي حرف مي زد . به سعيد گفتم :
    سعيد تا به حال تو عمرت خواستگار به اين حالي داشتي .
    طنين ، زبون اين دوست زبون درازتو كوتاه كن .
    خواستم حرف بزنم كه نگار دستشو به علامت سكوت بلند كرد و ادامه داد :
    من از همسر بد دهن خوشم نمياد ، بايد ادب رو رعايت كني ... حالا پنج شنبه كه آمدم يك هفته فرصت ميدم فكر كني ، من كشته مرده زياد دارم . هر روز از انجمن حفاظت از نسل انسانها با من تماس مي گيرن و ميگن يه فكري به حال اين نسل در حال انقراض آقايون بكن و اينقدر اينها رو از بين نبر . تازه چند باري هم از من به جرم نابود كننده نسل آقايون شكايت كردن ، اما خب چون من بي گناه بودم تبرئه شدم .
    نگار دست از لوده بازي بردار .
    مرجان : خدايي خيلي خوشم آمد ، نگار جون خيلي با حالي .
    طنين : اين بدون مشوق آدم مي خوره ، ‌واي به حالا كه يه مشوق لنگه خودش داره .
    نگار : تو اينجا چكار مي كني ؟ ... صاحب مجلس مهموناشو ول كرده آمده اينجا گوش ايستاده ، چه كار بدي واي واي واي .
    سعيد : فكر كنم پنج دقيقه ديگه اينجا بشينم نگار خانم عقدم كنه .
    نگار : مگه بده ،‌يك دفعه جشن عروسي مي گيريم ، اينجا هم كه همه چيز مهياست ، خب ما هم از جشنشون استفاده مي كنيم .
    رو به بهروز كردم و گفتم :
    بهروز خان ، مرجان به قدر كافي از نعمت زبون بهره داره ، به خاطر اينكه اين نعمت فزوني پيدا نكنه بهتر دستشو بگيري و وسط بريد .
    نگار : آره سعيد ، ما هم بريم تا اينها تو رو پشيمون نكردن و رشته هاي منو پنبه .
    نگار دست سعيد رو گرفت و از پشت ميز بلند شد ، بهروز و مرجان هم رفتن ، روي صندلي نشستم و گفتم :
    خب ، مينو خانم نمي خوامن بلند شدن .
    تو كه مي دوني ... بهتر اينجا بشينم و به گوشام استراحت بدم ، مي دوني اين نگار چقدر اراجيف بهم بافت .
    دلش پيش سعيد گير كرده .
    بيچاره سعيد ،‌دلم براي پسر داييت مي سوزه .
    نه بابا ، خدا درو تخته رو لنگه هم جور كرده ... چه خبر ، مامان و بابا خوبند ؟
    آره ... گفتن برگرد تهران براي خودت يه زندگي مستقل تشكيل بده اما تهران باش ، بابام گفته خودم كارخونه دارم و تو رفتي تو كارخونه مردم كار مي كني . مي خوام برگردم توي كارخونه بابام كار كنم يه آپارتمان هم نزديك خونه مون ديدم ، حالا تا چي پيش بياد .
    خوبه .
    اما كميل گير ميده ... مخصوصا شنيده تو نامزد كردي ديگه خيلي بداخلاق شده ، مامانم براش دنبال يه دختر خوبه اما رو همه ايراد ميزاره .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #97
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    يك مدت بگذره فراموش مي كنه .
    كيان ، برادر هومن آمد سراغم و من هم درخواستش رو قبول كردم .
    زمان صرف شام ،‌گرم پذيرايي از مهمانها بودم كه حامي دورو برم پيدا شد . نمي دونم از سر شب با كارمنداش كجا بود ، جوادي و عزتي هم نبودند .
    نمي خواي شام بخوري شايد منتظر نامزدتي .
    مي خورم دير نمي شه .
    اين شاه داماد آينده نمياد .
    نخير نميان .
    چه عصباني ... اين قهر و ناز نامزدي براي همه هست ، دلت شور نزنه .
    من عصباني نيستم .
    پس چرا اخم كردي ؟
    اخمم رو باز كردم و گفتم :
    حالا باور كردين عصباني نيستم ... بفرماييد از كتي خانم پذيرايي كنيد .
    من عادت ندارم از كسي پذيرايي كنم ، خانم ها مشتاقند ميزبان من باشند . باور نداريد همين حالا ميرم پشت يه ميز خالي مي شينم ، ببين چند تا ظرف غذا توسط خانم ها برام سرو مي شه .
    چه از خود راضي .
    اين يكي از محاسنمه كه طرفدار زيادي داره .
    ياد روز اعترافم افتادم و سرخ شدم ، سرم را پايين انداختم و گفتم :
    بفرماييد به طرفداراتون برسيد .
    تا نيم ساعت پيش همين كارو مي كردم . براي ايجاد تنوع روشم را عوض كردم .
    استفهام آميز نگاهش كردم .
    خانم ، من قابل خوردن نيستم بفرماييد غذا بخوريد .
    حامي كه رفت با خشم زير لب گفتم :
    آشغال خور نيستم ، از خود راضي متكبر پر رو .
    از روي ميز كمي كباب برگ و سالاد كشيدم و سر ميز مرجان و مينو رفتم ، بهروز داشت با موبايل حرف مي زد . صندلي رو عقب كشيدم و گفتم :
    نگار كو ؟
    مينو : داره مغز سعيد رو مي خوره .
    اين دختره موقع غذا خوردن هم دست برنمي داره.
    نه ، تا خودشو اساسي غالب كنه.
    مرجان : كاش تو هم از نگار كمي ياد مي گرفتي .
    نگاهش كردم و حساب كار دستش آمد ، حضور مينو باعث شد بي جوابش بزارم . بهروز تلفنش تمام شد و گفت :
    ارسيا بود سلام رسوند .
    مرجان : به ما كه نه .
    مرجان .
    جانم .
    بلدي زبون به كام بگيري .
    نه خيلي سخته .
    ملتمسانه به بهروز نگاه كردم ، رو به مرجان گفتم :
    عزيزم ،‌غذا سرد شد .
    يك جمله بگم ساكت مي شم ... طنين اين پسره برادر احسان ،‌ازش خوشم نمياد . الان داشتي باهاش حرف مي زدي بگي نگي يه چيزي دستگيرم شد .
    كار آگاه پوآرو لطفا غذاتو بخور ، فضولي هم موقوف ... بچه ها از خودتون پذيرايي كنيد .
    بدون اينكه به غذام دست بزنم از جام بلند شدم و به بهانه تجديد ميكاپ به اتاقي كه در اختيارمون گذاشته بودن رفتم و لباسم را با يك لباس طلايي رنگ عوض كردم ،‌داشتم موهامو مرتب مي كردم كه صداي گفتگوي دو نفر را پشت در شنيدم .
    ساحل ، تودختر خاله اش هستي و به حرف تو گوش مي كنه .
    نه كتي حرفشو نزن ،‌درسته كه اون پسر خالمه و از برادر بهم نزديكتره اما من نمي گم .
    چرا ؟
    تو اخلاقشو نمي دوني ... تا حالا رفتارش با تو مثل بقيه بوده ،‌اگر نظري بهت داشت چراغ ### مي داد . كتي ،‌خودتو سبك نكن .
    تو نمي خواي برام كاري انجام بدي ،‌همينو بگو .
    كتي ،‌تو برام مثل خواهري ، براي خودت ميگم ... حامي منو سنگ رو يخ مي كنه .
    پس كتي عاشق حاميه ،‌بي خود نبود حامي اونو طعمه قرار داد ، مي دونست اگر به مرحله اجرا مي رسيد كتي با سر به طرفش مي رفت .
    باشه خودم امشب بهش ميگم ... يا رومي روم يا زنگي زنگ .
    كتي اين كارو نكن ، برادرت رو پيش حامي شرمنده نكن .
    من كاري نكردم فقط دوستش دارم .
    حامي براي هيچ دختري تره خرد نمي كنه شايد به حرفت بخنده يا براي يك مدت سرگرمي خوبي براش باشي اما حامي كنارت ميزاره ،‌اون مرد مغروريه و هميشه دنبال دست نيافتني هاست .
    من عاشق غرورشم .
    كتي دست از اين ديوونه بازي بردار ،‌حامي مثل پزمان نيست .
    مي دونم متفاوته ، براي همين مي خوامش .
    تو درباره پژمان هم همين حرف رو مي گفتي . براي حامي بيرون كشيدن سابقه ات از دوبي كاري نداره ،‌اگر بفهمه تو دوبي چيكار كردي نگاهت هم نمي كنه .
    اون موقع آزاد بودم و اختيارم دست خودم بود .
    حامي كسيه كه گذشته طرف براش مهمه ، اگر بفهمه تو بارداري نا مشروع داشتي ديگه نگاهت هم نمي كنه .
    ا چطور با اين دختره ،‌طنين كه شوهر داره لاس مي زنه ، اما به من كه مي رسه تسبيح آب مي كشه .
    اين وصله ها به حامي نمي چسبه ، اون با طنين طوري رفتار مي كنه كه با بقيه رفتار مي كنه . طنين امتحانشو به ما پس داده ، اون بقدري از خانواده خالم متنفره كه به حامي چنين اجازه اي نمي ده ... محض اطلاع تو بايد بگم ،‌حامي ازش خواستگاري كرد ، اما اون نذاشت اين درخواست از دهنش بيرون بياد و جواب منفي داد .
    تو چقدر ساده اي دختره از اون هفت خط هاست و اينها همش بازار گرميشه .
    هر كاري دوست داري انجام بده ... من ديگه ميرم ، هومن داره دنبالم مي گرده . تو هم خودتو خراب نكن . حامي ، فرنوش رو مثل تفاله از اين خونه انداخت بيرون تو كه جاي خود داري .
    من حماقت فرنوش رو نمي كنم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #98
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حامي رام شدني نيست خودتو بكش كنار ، اون اگرعلاقه اي به تو داشت به طرفت مي آمد . چون آدم خجالتي و كم رويي نيست .
    كمك نمي كني دخالت نكن .
    صداي قدم هاي تندي آمد و بعد از اون كسي آرام به دنبال نفر اول رفت .
    به در تكيه دادم ، نمي دونستم به حرفهاي كتي فكر كنم يا حامي ... از حرفاي ساحل خيلي چيزها دستگيرم شد . دو تا دستامو روي گيجگاهم گذاشتم و جوشش يك خشم رو در وودم حس كردم ،‌ از كي و از چي رو نمي دونم ،‌ اما بيشتر اين خشم به سوي خودم بود . قدم هايي از پشت در اتاق گذشت ،‌ حدس زدم بايد حامي باشه چون فقط اون اينطوري با قدم هاي مطمئن راه مي رفت ، طوريكه اطمينان داشت دنيا هميشه بر وفق مرادشه بعد از شنيدن صداي باز و بسته شدن در اتاق از اتاقي كه درونش بودم بيرون آمدم . كسي تو راهرو نبود ،‌نبايد كسي منو اونجا مي ديد خودم را به جمع مهمونها رسوندم .
    چيزي شده عزيزم ، مشوشي ؟
    به افسانه جون نگاه كردم و براي حفظ ظاهر لبخندي زدم و گفتم :
    نه ، چطور ؟
    رنگت پريده عزيزم ،‌نگران نامزدتي ؟
    چه چشماي تيزي داره كه زير اين هزار لايه كرم آرايشي ، رنگ پريده ام رو ديده ، بهتر ديدم به حرفش لبخند بزنم تا او در توهم خودش باقي بماند . با دلسوزي دستش را به پشتم كشيد و گفت :
    آخي ،‌اشكالي نداره عزيزم ،‌ مردها غير قابل پيش بيني هستن واي به نامزد تو كه خلبانه .
    مامان باز شما اسلحه گذاشتين رو شقيقه اقايون .
    نميدونم حامي كي پشت ما قرار گرفته بود كه حالا داشت از جامعه مردان دفاع مي كرد .
    هيچي پسرم ،‌ طنين جون نگران نامزدشه .
    طنين كه نيم ساعت با نامزدش تلفني حرف زده ، ديگه چرا ناراحته .
    برگشتم و به حامي گفتم :
    من كي با تلفن نيم ساعت حرف زدم .
    طناز دنبالت مي گشت ،‌نيم ساعتي بود كه غيبتون زده بود ، فكر كردم رفتي يه جاي خلوت نغمه عاشقانه سر دادي .
    رفتم لباسمو عوض كنم ،‌تلفني در كار نبود .
    حق با شماست ، متوجه تغيير رنگ لباستون نشدم ... ولي لباس قبلي هم خوش رنگتر بود هم بيشتر به شما ميومد .
    من رنگ لباسمو براي تنوع انتخاب مي كنم ، نه براي آمدن يا نيامدن ،‌با اجازه شما .
    من كه حرف بدي نزدم ،‌چرا بدش اومد .
    رف حرف حامي مادرش بود و من ترجيح دادم نشنيده بگيرم . گوشه اي ايستادم و به بهانه نگاه كردن به مهمانها كتي رو زير نظر گرفتم از نگاه كردنش به حامي مشخص بود كه داره دنبال موقعيتي مي گرده تا همين امشب با حامي حرف بزنه . مرجان به سراغم آمد .
    چرا اينجا ايستادي ، با همه قهري .
    نه خسته شدم .
    چه نازك نارنجي ،‌حالا چرا تو لكي .
    شوهرت رو ول كردي آمدي زير زبون كشي .
    جوش شوهر منو نزن ،‌حرف بزن ببينم چته .
    مرجان اگر يه كلمه ديگه حرف بزني چنان جيغي مي كشم كه پرده گوشت پاره شه .
    چه خشن .
    حوصله ندارم .
    كي داشتي كه اين بار دومت باشه .
    اه تو هم .
    بهترين جا كه هيچ كس از آدم سين جين نمي كرد كنار مامان سر ميز خان عمو بود ... خوبه حالا اين خان عمو اخلاق نداره كه مامان اين همه دوستش داره ،‌ هنوز نشسته بودم كه شروع كرد .
    زبون نرگس كم پيدايي .
    خان عمو .
    دختر جون هر وقت تورو مي بينم ياد مادر بزرگت مي افتم ، مادر مامانت ،‌ نه تنها قيافه اش بلكه زبونشم مثل تو بود ، ولي در عوض مادرت مظلوم و ساكت . اصلا اين دختر به اون مادر نمي خوره .
    براي همين مامانم ،‌منو خيلي دوست داره .
    هنوز تو هواپيمايي كار مي كني ؟
    بله
    يه زن و چنين شغلي !
    خان عمو توي قرن بيست و يكم ديگه بين زن و مرد تفاوتي نيست .
    زن هميشه بايد تو خونه اش باشه ، زني كه مثل مردا كارش روز و شب نداشته باشه به درد زندگي نمي خوره .
    خان عمو مي فرماييد برم بميرم چون شغلمو دوست دارم .
    خان عمو اخمي كرد و سري تكان داد . دنبال كتي گشتم نبود ،‌حامي هم نبود . منو به حرف گرفتن از اين دو تا غافل شدم و نفهميدم كتي چطور حامي رو به خلوت كشيده ،‌نمي دونستم طبقه بالا رفتن يا تو حياط ! نوبتي نگاهم روي در ورودي و پله ها بود تا اينكه كتي عصبي و خشمگين يكي در ميون پله ها رو پايين آمد و يك راست به رختكني كه براي خانم ها در نظر گرفته شده بود رفت ، همه چيزو مي شد از قيافه كتي خواند . دستم رو زير چانه ام گذاشتم و بي هدف ناه كردم كه سنگيني نگاهي رو حس كردم ، به پله ها نگاه كردم حامي در حال پايين آمدن از پله ها داشت نگاهم مي كرد وقتي ديد دارم نگاهش مي كنم لبخند نيم داري تحويلم داد ،‌اما من وانمود كردم نديدمش و جاي ديگه اي رو نگاه كردم . خان عمو قيام كرد و همه خانواده اش ،‌چه پسرها چه عروس ها چه دخترها و دامادها از جا برخواستن . من در عجبم خان عمو چطور همه بچه هايش را چنين مطيع خود كرده ،‌ از همه جالب تر اين بود كه فرزندانش براي خود صاحبعروس و داماد بودن ، اما آنها هم براي كوچكترين كار از خان عمو اجازه مي گرفتن . بعد از خداحافظي با خان عمو ،‌سر ميز دوستام برگشتم .
    مينو كو .
    نگار : رفت با عروس و داماد خداحافظي كنه .
    مرجان : طنين جان ماهم ديگه زحمتو كم مي كنيم ...
    خيلي خوش آمدي ،‌هميشه تو شادي ببينمت .
    نگار : مرجان جون مي ريد با عروس و داماد خداحافظ كنيد .
    مرجان : اره .
    نگار : من هم ميام ... پاشو سعيد ما هم بريم پيش طناز .
    همراه بچه ها به طرف عروس و داماد رفتيم ،‌طناز داشت با مينو حرف مي زد و احسان با حامي . چند قدم مانده به آنها شنيدم كه حامي از احسان پرسيد :
    احسان اين نون زير كبابت ،‌ژيان قيمتي رو نشونمون نداد .
    ديگه به آنها رسيده بوديم ،‌احسان گفت :
    چرا از خودش نمي پرسي .
    حامي تازه منو ديد و بدون اينكه تغيير تو قيا فه اش نشان از جا خوردنش باشد گفت :
    اين باجناق احسان رو امشب رويت نكرديم ... افتخار ندادن ،‌خانم .
    دهنم باز نشده مرجان بستش و گفت :
    آقا احسان بايد حالا حالاها در انتظار باجناق باشه چون طنين با اين اخلاقي كه داره فواد كه سهله ،‌آرنولدم بياد سراغش فراري ميده .
    مرجان !
    طناز : طنين من نفهميدم . چي شد ؟
    مرجان : طنين جان ، خورشيد تا ابد پشت ابر نمي مونه ... طناز جان ،‌خواهرت دو هفته پيش همه چيز رو بهم زد ،‌اما اون فواد بد بخت همچنان داره براش بال بال مي زنه .
    هيچ صدايي رو نمي شنيدم ،‌فقط لبان مرجان بود كه تكان مي خورد و نگاه خيره و سرد حامي كه به من دوخته شده بود . يك جفت شيشه به نام چشم .
    بهروز دخالت كرد و گفت :
    خانم ،‌وقت عروس خانم و آقا داماد رو گرفتيم .
    مرجان صورت طنازو بوسيد و بهروز دستان احسان رو فشرد ،‌مرجان وقتي مي خواست با من خداحافظي كنه با صداي بلند گفت :
    واي خداي من ،‌ ديگه امنيت جاني ندارم .
    براي خودم متاسفم ، دوستي مثل تو دارم ... اين قرارمون نبود .
    بدكاري كردم راحتت كردم .
    نگار بازويم را فشرد و گفت :
    طنين حقيقت داره ؟
    فقط سري تكان دادم ، ديگه كسي چيزي نپرسيد ، اما حس مي كردم همه منو با دست به هم نشون ميدن . حالا كتي با خيال راحت دلش هر چي بخواد ميگه .
    طنين .
    طناز چه نرو و آرام صدام كرد ، وقتي ديد توجه ام به اوست گفت :
    مي خوايم بريم تو شهر دور بزنيم . مياي ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #99
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نه ما ميريم خونه ...
    طنين ، من ...
    در حالي كه صداش از بغض مي لرزيد بغلم كرد ، حس جدايي و رفتن او باعث شد من هم گريه كنم . افسانه جون مداخله كرد و گفت :
    بسه دختر ... ا طنين مگه قرار طنازو تو غربت ببريم ، واي وايچه گريه اي .
    طناز و از خودم جدا كردم و دستش را گرفتم و در دستان مردانه احسان گذاشتم و گفتم :
    احسان قول بده امانت دار خوبي امانت دار خوبي باشي . خواهرم ، ‌پدر نداره تو براش هم همسري كن هم پدري ... هميشه پشتش باش ، قول مي دي .
    چشمان احسان هم نمناك بود ، گفت :
    قول مي دم ، ‌مرد و مردونه تا وقتي كه جون دارم بهش خيانت نكنك و تنهاش نزارم .
    خواهرم به خانه بخت رفت و مدعوين بوق زنان او را تا خانه بختش بدرقه كردن ، من ماندم و مامان و افسانه جون . صورتم را با دستانم پوشاندم و تلخ گريه كردم ،‌ نمي دونم چرا اشك من اشك غم بود . افسانه جون بغلم كرد و گفت :
    طنين بسه چرا گريه مي كني ؟ ببين مامان تو ... به خاطر مامان .
    ما ديگه بايد بريم .
    مگه من ميزارم .
    نه ديگه به اندازه كافي زحمت داديم .
    پس بزار مامان باشه و من و مامانت امشب همديگه رو خوب درك مي كنيم ، درسته بچه هامون سر و سامون گرفتن و ما آرزويي جز خوشبختي شون نداريم اما ... امشب جاشون خيلي خاليه .
    به مامان نگاه كردم و گفتم :
    براي شما ...
    خودم مي خوام مامانت بمونه .
    باشه من ميرم .
    تو هم بمون ...
    نه ،‌سعيد قرار تابان رو برسونه خونه .
    پشت رل ماشين طناز نشستم ،بايد اين امانتي طناز رو بهش برگردونم ودر اولين فرصت براي خودم يك ماشين دست
    و پا كنم .توي خيابونهاي خلوت و اين نيمه شب تابستاني كسي تنها تر از من نيست ،ضبط را روشن كردم واهنگي از افتخاري كه با حال امشبم هم ساز بود گذاشتم .
    بگذاريد بگر يم ، بگذاريد يگريم.
    به پريشاني خويش
    كه به جان امد از اين ،بي سرو ساماني خويش .
    غم بي هم نفسي .
    كشت مرا دراين شب .
    در ميان با كه گذارم . غم تنهاي خويش .
    گفتم اي دل كه چو من ،خانه خرابي ديدي.
    گفت ما خانه نديديم،به ويرانه خويش .
    زنده ام باز پس از اين همه ناكامي ها.
    به خدا كس نشناسم به بدانجامي خويش .
    ما به پاي تو سر سفت نها ديم وزدي .
    گرز رسوايي عشق تو به پشيماني خويش .
    اندر اين بهر بلا.
    ساحل اميدي نيست .
    تا بدان سو كشم.
    كشتي طوفاني خويش .
    بگذاريد بگريم ، بگذاريد بگريم .
    به پريشاني خويش.
    كه به جان امدم ، از بي سرو ساماني خويش .
    همپاي او گريه كردم ، توي پاركينگ صورت خيسم را با دست پاك كردم وخسته وكشان كشان خودم را به اتاقم
    رساندم . همه لبا سامو از تنم بيرون اوردم و همانطورزير پتو خزيدم ، اما هر كاري مي كردم خوابم نمي برد ،‌ جاي خالي طناز روي تختش مثل خوره اعصابم را مي خورد . دستم را دراز كردم و قاب عكس رو از روي ميز عسلي برداشتم ، بعد از بهم خوردن نامزديم اون عكس چهار نفره كه روي كوه با هم گرفته بوديم جايگزين عكس دو نفره من و طناز شده بود . با انگشت روي صورت طناز دست كشيدم و دستم به سوي چهره حامي رفت ،‌ به چشماش نگاه كردم ،‌همان نگاه كه گاهي شوخ بود و گاهي شيشه اي . مدت طولاني به آن عكس خيره شدم و زمان برايم متوقف شد ،‌به آن روزها سفر كردم به روزهاي شيرين با او بودن با او راه رفتن و در يك فضا نفس كشيدن . بودن در كنار او ، زير سايه حمايت او چه حس خوبيه ... افسوس كه ناگهان همه حسابهايم بهم ريخت . انگشتمو روي چشماش كشيدم و چشمانم رو براي لحظه اي روي هم گذاشتم ،‌فواد ديگر نبود و من راحت بدون عذاب وجدان به او كه با تمام وجود مي خواستم فكر مي كردم . با ناخن دور گردي صورتش خط كشيدم و نفسي آرام از سينه ام بر آمد ، آن روزها سپري شده بود و من بايد باور مي كردم .
    دستم را با كلافگي روي شقيقه ام گذاشتم و به نقطه مبهمي خيره شدم . رفتار حامي امشب مثل يك فيلم صامت از جلوي چشمانم گذشت ، از آغاز مراسم تا جايي كه شنيد نامزديم بهم خورده ، حتي يك عكس العمل ساده انجام نداد و خيلي راحت از كنارم رد شد . ساحل به كتي گفته بود او چند صباحي را براي تفريح با زني مي گذرونه ، يعني من هم براي اون يك سرگرمي با تاريخ مصرف كوتاه بودم . مرجان چرا اينطوري خبر و داد حتما به قول خودش مي خواست مچ بگيره ، چقدر ساده اي مرجان كه مي خواي مچ حامي رو بگيري من كه نزديك به دو ساله مي شناسمش هنوز اندر خم كوچه اولم ديگه چه برسه به تو كه حداكثر ديدارت باهاش به سه بار مي رسه .
    چيه طنين خانم انتظار داشتي وقتي خبر بهم خوردن نامزديتو شنيد بشكن بزنه و برات بندري برقصه ، نه اون پيغام هم كه اون روز توسط احسان فرداي خواستگاري فواد فرستاد براي اين بود كه تورو بسوزونه و شادي گذشته اش را تكميل كنه ...
    حامي ... حامي ، حامي با همه اينها باز هم دوستت دارم و برام مهم نيست كه تو دوستم داري يا نه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #100
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از چشمي نگاه كردم ،‌طناز پشت در بود . در را باز كردم و گفتم :
    به به عروس خانم از اين طرفا .
    طناز رو بغل كردم و به خودم فشردمش ، ديروز ديده بودمش ،‌اما دلم براش تنگ شده بود .
    فقط به به عروس خانم ،‌ اين رسمشه طنين خانم .
    طناز از آغوشم بيرون آمد و گفت :
    احسان تو چقدر حسودي .
    خنديدم و دست احسان را فشردم و گفتم :
    به به آقا داماد حسود .
    به به ، به جمالتون خواهر خانم .
    احسان روي يكي از مبلها نشست ،‌ به آشپزخانه رفتم و طناز هم به اتاق مامان . داشتم ليوان هاي شربت را توي سيني مي چيدم كه طناز آمد به آشپزخانه و گفت :
    مامان خيلي وقته خوابيده ؟
    آره ديگه بايد بيدار شه .
    تابان كجاست ؟
    مدرسه فوتبال رفته .
    طناز از توي آشپزخانه با صداي بلند گفت :
    احسان ميخواي بري ،‌ برو .
    احسان : شربت نخورم .
    طنين : آخي چه مظلوم شدي ،‌نكنه طنين گوشتو پيچونده .
    احسان : طنين از حال و روزم خبر نداري ، هر شب اگه منو با كمر بند سياه نكنه خوابش نمي بره .
    سيني شربت رو گذاشتم رو ميز و گفتم :
    چزا مهرتو حلال نمي كني جونتو آزاد .
    احسان : بالباس سفيد رفتم بايد با كفن برگردم خونه بابام ، اگر حرف طلاق رو پيشش بزنم دندونامو تو دهنم مي شكنه .
    طناز : خوبه خوبه ،‌اگر كسي ندونه فكر مي كنه من مامور قبض روحم .
    احسان يك نفس شربتشو سر كشيد و گفت :
    ببين طنين چطور طعم شيرين زندگي مشتركمون رو داري تلخ مي كني ... من ديگه ميرم ، به مامان سلام برسون و بگو من آمدم خواب بود .
    باشه ... زود بيا ، دير نكني .
    چشم خانم ... طنين كاري نداري ؟
    خدا به همراهت .
    طناز تا پشت در همسرش رو بدرقه كرد ، سريع در و بست و به طرفم دويد .
    يه خبر .
    براي همين احسانو فرستادي پي نخود سياه .
    آره ... فرنوش اومده .
    فرنوش !؟
    آره ،‌خواهر احسان ... ديشب درو باز كردم ديدم پشت دره ،‌من كه نمي شناختمش ، اما عكسشو ديده بودم و قيافه اش آشنا بود . انتظارشو نداشتم ولي احسان خبر داشت ، ناجنس به من نگفته بود . نمي دونم آدرس مارو از كجا پيدا كرده بود ... واي طنين چه عفريته اي ،‌اولش چنان با عشوه و ناز حرف ميزد كه آدم مي خواست بخورتش . آمده بود احسان رو عليه حامي بشورونه ولي وقتي ديد احسان زيربار نمي ره ،‌جنس جلبشو نشون داد و مثل يه چاله ميدوني آپارتي كه لنگه نداره چنان داد و بيداد راه انداخته بود بيا و ببين . احسان هم خيلي آروم با خونسردي گفت ، برو بيرون وگرنه به پليس زنگ مي زنم ... منم مثل اوسكولا ايستاده بودم و نگاهشون مي كردم .
    خب كار به كجا كشيد ؟
    هيچي احسان گفت من هم با تو حرفي ندارم برو وكيل بگير وكيلتو بفرست ، اين دور و برم پيدات شه به جرم مزاحمت ازت شكايت مي كنم .
    پس ديشب فيلم داشتي .
    آره چه فيلمي اكشن اكشن ، البته صحنه خشونت نداشت كلام خشونت بار داشت .
    ديگه .
    هيچي خانم رو با ذلت بيرون كرد ، بعد رفت پاي تلفن نشست و با داداش حاميش ميتينگ راه انداخت . بعد از تلفن هم نشست پاي تلويزيون و فوتبال نگاه كرد . مي دوني بهش چي گفتم ؟
    نه نمي دونم .
    بهش گفتم اون اوايل طنين اسمتو گذاشته بود آمفوتر ،‌خنثي ... مرد بعد از اين همه بگير و ببند انگار نه انگار اتفاقي افتاده باشه رفتي نشستي پاي فوتبال ... هيچي ، اون هم يكي از اون لبخندهايي كه آدم آتيش مي گيره ،‌ اما نمي تونه كاري بكنه تحويلم داد .
    پس فرنوش دنبال ارثيه اش اومده .
    آره ... مي گفت شما فرزاد رو كشتين ارثشو بالا بكشين ، من هم ارثيه بابامو مي گيرم هم ارثيه فرزاد رو تازه بايد ديه فرزاد رو بدين وگرنه من پرونده اش رو دوباره به جريان ميندازم ... اگر پرونده فرزاد باز شه پاي تو هم گيره نه ؟
    نمي دونم بزار ببينم تا كجا پيش ميره ، فكر نكنم حامي اجازه بده آبروريزي شه .
    ***
    فرنوش دست خالي آمد و دست خالي رفت ،‌تنها حسنش اين بود كه طناز حضوري ملاقاتش كرد . البته اين وسط من و طناز در شگفتيم حامي چطور دهن فرنوش رو بست ،‌طناز با همه زرنگيش نتونست از زير زبون شوهرش بيرون بكشه . خوشحالم كه پرونده فرزاد زنده نشد ،‌چون حوصله درگيري نداشتم و تازه به آرامش رسيده بودم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 11 نخستنخست ... 67891011 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/