از روي تراس سدان حامي رو ديدم . به درون خانه برگشتم و چمدون و پالتوم رو برداشتم و يك نگاه كلي به خونه انداختم همه چيز رو به راه بود ، در را بستم و قفل كردم . وقتي به لابي رسيدم حامي هم تازه وارد شده بود و داشت دسته كليدش را در دست مي چر خاند كه با ديدن من آن را مشت كرد و لحظه اي خيره نگاهم كرد ، قلبم لرزيد . با همان ژست هميشگيش جلو آمد ، يك دستش را تا نيمه در جيب شلوارش فرو برده بود . سر تا پا تيپ اسپرت زده بود ، يك پيراهن بهاره يقه گرد آجري رنگ با شلوار كرم و يك كت تك تقريبا همرنگ شلوارش . وقتي بهش رسيدم با لحن عادي بدون شوق و اشتياق احوالپرسي كرد ، اون اشتياقي كه در وجودم مي جوشيد در او نبود يعني او در اين مدت دلتنگ من نشده بود .
جلوي ماشينش گفت:
چمدونتون رو بدين من ، شما بفرماييد سوار شيد .
چمدانم را به او واگذار كردم و داخل ماشين نشستم و با يك نفس عميق بوي ادكلن مخصوص حامي را بلعيدم ... حامي پشت رل نشست و در حال بستن كمربند گفت :
دير كه نكردم ؟
مثل آدمي حرف مي زد كه انگار نه انگار مدتهاست همديگر رو نديديم ، مثل اينكه آخرين ديدار ما همين ديروز بود .
نه من هم پروازم تاخير داشت .
به طعنه گفت :
عاشقي هم عالمي داره ، اين دو تا عاشق هنوز بهار نيامده هوس كوهستان كردن اما خدا كنه آسمون هوس نكنه بباره .
شما بزرگترشون هستيد بايد راهنماييشون مي كردين .
شما هم بزرگتر طنازيد تونستيد منصرفشون كنيد .
ما در يك خانواده دموكرات بزرگ شديم و به تصميمات هماحترام مي ذاريم .
حتي اگر اون تصميم غلط باشه ؟
هر خانواده ايدئولوژي خاص خودشو داره .
شما اگر خسته هستيد استراحت كنيد براي من بيدار و خواب بودن شما فرقي نمي كنه ، يه پتومسافرتي روي صندلي عقب گذاشتم برداريد ... به نظر من بهتره بخوابيد .
عملا دستور داد بخوابم و مزاحمتم را كم كنم ، صندلي را افقي كردم و پتو را روم كشيدم . از ميان چشمان نيمه بازم به چهره مغرور حامي نگاه كردم ، دست او به سمت ضبط رفت و آن را روشن كرد و چند تا آهنگ را رد كرد تا به آهنگ مورد نظرش رسيد . از لا به لاي مژه هايم ديدم نگاهي به من انداخت و در همين حين خواننده شروع به خواندن كرد .
من كه يه روزي دل به تو دادم .
هر چي كه داشتم واست گذاشتم .
خيال مي كردم يه مهربوني .
نمي دونستم نا مهربوني .
وقتي كه رفتي تنها نموندم .
به ياد عشقت نفرت مي خوندم .
با عشق تازه ميام سراغت .
عشق جديدم مي ده به بادت .
اي عشق تازه پيشت مي مونم .
مي خوام بدوني واست مي مونم .
من تا هميشه واست مي خونم .
هر جا كه باشم از تو مي خونم .
من كه يه روزي دل به تو دادم .
هر چي كه داشتم واست مي ذاشتم .
خيال مي كردم يه مهربوني .
نمي دونستم نا مهربوني .
حامي دوباره اين آهنگ را گذاشت يك بار ، دو بار ، سه بار ... نمي دونم شايد مي خواست به من حرفي رو بفهمونه بگه ديگه عشقي ميون ما نيست ... نه اين دروغه ، هيچ چيز عشق اول نمي شه اما از كجا معلوم من عشق اول حامي باشم ، پس اون اشتياقي كه حامي اون شب داشت يك هوس بود ؟ ... نه ، نه اين امكان نداره اون فقط به اين آهنگ علاقه داره و شايد اين خواننده ، خواننده محبوبش باشه . دليل نمي شه حرف دلش باشه ، اگر غير اين بود چي ؟ اون منو به خودش علاقمند كرده حالا مي خواد ولم كنه ... اگر اين كارو كنه چي ؟ عشق تازه اش كيه ؟ كتي ! نه اون نمي تونه اون دختره جلف باشه ، حامي فقط براي سرگرمي به اون توجه مي كنه . شايد كس ديگه اي باشه كه من نمي شناسمش ... طناز ، اون بايد خبر داشته باشه ... نه نمي شه از طناز سوال كنم ، سه پيچ مي كنه و تا سر از قضيه در نياره ولم نمي كنه و دست از سرم بر نمي داره ... تازه چي بگم ، بگم من عاشق حامي شدم هموني كه تو هميشه تو شوخي هات محكوم مي كردي اه ...
خودم از شنيدن صدام جا خوردم و حامي هم با تعجب نگاهم كرد ، گيج و درمانده نگاهش كردم .
خواب ديدي ؟
خودش راه فرار را توي دهنم گذاشت ، گفتم :
ها ... آره ... داشتم كابوس مي ديدم .
آب مي خواهي ؟ ... تو سبد پشت صندليم يه بطري هست ، بردار بخور.
پتو را تا گردنم بالا كشيدم و گفتم :
نه تشنه نيستم ... خيلي راه مونده ؟
آره يه شش ، هفت ساعتي مونده .
به ساعتم نگاه كردم ، سه و نيم بود گفتم :
تا ده و نيم مي رسيم .
به اميد خدا .
به ضبط اشاره كرد و گفت :
اين اذيتت مي كنه خاموشش كنم .
خواننده ديگه اي مي خوند گفتم :
نه بزار بخونه .
چشمامو بستم و نسيم خنكي به صورتم خورد بعد صداي تق تق و بوي سيگار ، چشمم را نيمه باز كردم و ديدم متفكر داشت سيگار مي كشيد . به قيافه اش نمي آمد كه از حضور و همسفر شدن با من راضي باشه ، انگار اصلا حضور من براش مهم نبود . در كنار حامي بودم و اين مرا نا آرام ميكرد ، پتو را روي سرم كشيدم تا حصاري باشه ميان من و اون ...
نور شديد پروژكتور باعث شد بيدار شم ، صندليم رو به حالت عمودي در آوردم و به اطراف نگاه كردم . هوا تاريك بود و داخل يك پمپ بنزين بوديم اما نمي دانم كجا ، حامي داشت بنزين مي زد .
حامي وقتي سوار شد پرسيد :
بيدار شدي ؟
نه من پاسخي دادم نه او منتظر جوابم شد ، حركت كرد و كمي جلوتر مقابل يك دكه ايستاد ، دوباره پياده شد و اينبار با دستي پر بازگشت . در عقب را باز كرد و از داخل سبد دو تا ليوان پيركس دسته دار برداشت و پر آبجوش كرد و بدون حرف دستش را دراز كرد ، ليوان را از دستش گرفتم و يك چاي كيسه اي داخل ليوان من و يكي داخل ليوان خودش انداخت . به ياد آوردم او از خوردن چاي توي ليوان يا فنجان كدر متنفر بود ، نخ كيسه را گرفتم وچند بار بالا پايين ردم و چاي خوش رنگ آلبالويي توليد شد .
گرسنه نيستس ؟
ليوان چاي را بو كشيدم و گفتم :
نه .
فكر كنم موقع شام برسيم ... داخل اون نايلون كمي تنقلاته ، اهل تعارف و پذيرايي نباش كه من اهلش نيستم و هز چي ميلت كشيد بردار بخور .
فعلا همين چاي كافيه ... ممنون .
خواهش مي كنم ، اگر خوابت مياد بگير بخواب رسيديم بيدارت مي كنم .
نه زياد خوابيدم ... الان نمي دونم كجا هستم ، هيچي نديدم.
چيز مهمي رو از دست ندادي ، از اين به بعد بايد جاده رو تو تاريكي طي كنيم ... غصه نخور وقتي خواستيم برگرديم صبح حركت مي كنيم تا شما همه جا رو ببينيد .
در حال چاي خوردن نگاهش مي كردم ، از نگاهم كلافه شد و برگشت و پر سوال نگاهم كرد . به سوي جاده نگاه كردم ماشين هايي با چراغ هاي پر نور از روبرو مي آمدن و مگذشتن . سر يك تقاطع حامي پيچيد تو يك فرعي ، جاده بي ترديد در دل كوهستان بود .
كجا مي ريم ؟
ويلا ... مي ترسي ؟
اين جاده كمي ترسناكه .
اين جاده ميانبر،خلوته اما مطمئنه و زودتر مي رسيم .
چقدرديگه مونده ؟
صد و سي كيلومتر .
دست به سينه به كوه هاي بلند و پر عظمت سياه نگاه مي كردم و به صداي حركت لاستيكها بر روي جاده گوش مي دادم كه با صداي ناگهاني و بلند موسيقي ، شماتت بار به حامي نگاه كردم .
قصد ترساندن شما رو نداشتم ، فكر كردم با گوش كردن به موسيقي حواستون پرت ميشه و كمتر مي ترسيد .
دوباره به بيرون نگاه كردم ، نيم ساعتي بود كه در اين جاده خلوت حركت مي كرديم كه حامي متوقف شد .
چرا ايستادين ... چيزي شده ؟
صدام مي لرزيد و خودم هم مي لرزيدم .
نمي دونم ... بشين جاي من ، هر وقت كه گفتم استارت بزن .
حامي كاپوت را بالا زد و خودش پشت اون پنهان شد ، من اطرافو نگاه مي كردم كه با فرياد (( بزن )) حامي ، استارت زدم اما بيهوده بود . حامي كاپوت را محكم بست و كنار من ، دست به پنجره گذاشت و گفت :
اينطوري نمي شه ، من از مكانيكي سر در نمي آرم .
نا اميدانه به جاده اي كه از آن آمده بوديم نگاه كردم و در حالي كه سعي مي كردم اين بار صدام نلرزه گفتم :
چكار بايد كرد ؟
بالاخره يكي از اين جاده مي گذره ، صبر مي كنيم تا كسي رد شه و ازش كمك مي گيريم .
حامي نشست و فرمان را دو دستي گرفت و فكورانه به آن خيره شد .
موبايلم را برداشتم و گفتم :
با احسان تماس مي گيرم ، اون اين جاده رو بلده و مياد دنبالمون ...اينكه آنتن نداره.
متاسفانه اينجا تحت پوشش دكل مخابراتي نيست .
حالا بايد چكار كنيم توي اين برهوت .
به كوير ميگن برهوت .
حالا هر چي ، وقت مسخره كردن من و استاد ادبيات شدن شما نيست .
هيچي ، بايد صبر كنيم تا صبح شه من برم از سر جاده اصلي كمك بيارم .
يعني تا صبح هيچ كس از اين جاده رد نمي شه .
نه اين جاده خيلي كم گذره.
اينجا ... ايجا گرگ هم داره ؟
طبيعتا بله بايد داشته باشه .
واي خداي من ، توي يك جاي پرت و پر از جك و جونور بايد تا صبح صبر كنيم .
نه بايد توي هتلپنج ستاره دو قدم جلوتر شب رو صبح كنيم ، دختر خانم مي بيني كه اين اتفاق افتاده و با جز و جز كردن سركار چيزي تغيير نمي كنه .
احسان ! ... حتما وقتي ببينه دير كرديم مي آد دنبالمون نه .
اگر بياد مطمئن باش از اين جاده نمي آد ... اينجا شبهاي سردي داره ، لباس گرم تو چمدونت داري .
حامي قصد پياده شدن داشت كه ملتمسانه دستشو گرفتم و گفتم :
نه سردم نيست ، پياده نشو .
حامي متحير اول به من ، بعد به دستم نگاه كرد و گفت :
چرا ؟
تو گفتي اينجا گرگ داره نرو پايين .
حامي دستمو از دستش جدا كرد و با لحن طنز آلودي گفت :
نترس خانم كوچولو ، آقا گرگه منو نمي خوره اما اگه اينكار رو كنه بايد بگم خيلي بد غذاست .
حامي شوخي نكن ... خواهش مي كنم پياده نشو .
باشه ... اين درو نمي بندم و به محض ديدن جنبنده اي به سرعت هر چه تمام تر دوباره سوار مي شم ، خوبه ... وگرنه دختر خوب تا صبح منجمد ميشيم .
اجازه دادم پياده شه ، خودم هم پياده شدم و كنارش ايستادم .
تو چرا پياده شدي ؟
اينطوري بهتره .
آره ، آقا گرگه از هيبتت مي ترسه و جلو نمي آد .
صداش آغشته به خنده بود و دستاويز جديدي پيدا كرده بود براي دست انداختنم ، اما من بي تفاوت به او اطراف رو نگاه مي كردم .
نمي خواي از چمدونت لباس گرم برداري ؟
نه پالتوم داخل ماشينه .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)