فصل بيست و يكم
گلهاي ميخك و داودي رو پرپر كردم و روي سنگ سياه قبر پدر ريختم.يكسال گذشت اما هنوز داغ من تازه بود،به عكس تراشيده شده پدر برروي سنگ نگاه مي كردم.دلم هواي صداي مهربان و آغوش گرمش رو كرده بود،دوباره نگاهم تار شد و اشكم سرازير شد.
-طنين كافيه.
از پس اشك سعيد رو ديدم كه روبرويم سرپا نشسته بود،سرم رو بلند كردم همه رفته بودن جز خودمون و خانواده معيني فر.با صداي گرفته اي گفتم:شما بريد من خودم ميام.
طناز با اون چشما و بيني قرمز،كنار گوشم گفت:
-طنين حال مامان خوب نيست.
به مامان نگاه كردم و گفتم:
-من كه گفتم شما بريد خودم ميام،مي خوام...
-شما عمه رو ببريد من طنين رو ميارم.
-سعيد تو هم برو...خودم...
-من مزاحمت نمي شم هرچقدر خواستي اينجا بشين،فقط زماني كه مي خواي برگردي با هم برمي گرديم.
حوصله چك و چونه زدن نداشتم و حالا راحت تر مي تونستم عزاداري كنم ديگه حال خودم رو نمي فهميدم،مامان نبود كه به خاطرش خودداري كنم.كسي زير بازوم رو گرفت و منو بلند كرد،بعد كسي زيرگوشم گفت:
--بسه ديگه چفدر خودت رو اذيت مي كني،پدرت هم خدابيامرز راضي نيست.
بازوم رو از دستش بيرون كشيدم و گفتم:
-سعيد بزار تو حال خودم باشم.
-يكسال پدرت اين زير خوابيده،نمي خواي باور كني.
-پدرم به ناحق مرد.
-نه پدرت قرباني ضعفش شد.
فرياد زدم:خفه شو تو چي مي دوني لعنتي،گمشو نمي خوام ببينمت.
افتان خيزان راه افتادم،تعادلي روي پاهام نداشتم.سعيد دوباره منو گرفت و گفت:
-باشه خفه مي شم،صبر كن با هم بريم.
-نمي خوام برو به درك،تنهام بذار...تو...
-طنين تو حالت خوب نيست و روي پا بند نمي شي.
-به تو ربطي نداره.
-باشه من ساكت مي شم.
نايي براي جدال لفظي نداشتم،خودم رو به دستان پرقدرت سعيد سپردم و وقتي داخل پاترول مشكي سعيد نشستم چشمانم رو بستم.حالم از دنيا و آدمهاش بهم مي خورد.
***
بعد از سالگرد پدر،بداخلاق و بهانه گير شده بودم و اين حالات من با ديدن احسان تشديد مي شد.احسان هم متوجه اين امر شده بود و براي همين اونا سعي مي كردن ديدارشون زماني باشه كه من پرواز داشتم،درغير اين صورت بيرون خونه قرار مي ذاشتن.من هم سعي مي كردم خودم رو در بي خبري از اونا غرق كنم،جديدا به سيگار روي آورده بودم و در خفا براي خودم سيگار دود مي كردم.تابان و طناز كمتر با هم دعوا مي كردن و از طناز شنيده بودم كه احسان،تابان رو در مدرسه فوتبال و كلاس زبان ثبت نام كرده.با نزديك شدن به زمان عروسي طناز،چند تيكه از عتيقه ها رو فروختم و پولش رو به طناز دادم تا جهيزيه اش رو تهيه كنه.در اين دوران بد روحي مرجان دست بردار نبود و مرتب پيغام فواد رو مبني بر درخواست ازدواج مطرح مي كرد و من چون آهويي گريز پا از هرچي كه مربوط به آينده ام بود مي رميدم.روز دقيق مرگ اسفنديار رو مي دونستم اما كسي من رو براي مراسم سالگردش دعوت نكرد و اين بزرگترين لطف اطرافيانم بود اما خبر داشتم كه بقيه اعضاي خانواده ام در اون مراسم حضور داشتن ولي حيف كه مجبور بودم سكوت كنم و دندان روي جيگر بذارم،بيچاره مامان خبر نداشت براي مراسم چه كسي و پا تو خونه كي گذاشته اما از طناز دلخور بودم چون اون با علم به اين موضوع راحت و بي خيال خود را به بي خبري مي زد و بقيه رو با خودش همراه مي كرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)