صفحه 5 از 11 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 107

موضوع: آتش دل

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -مرجان،جان من فردا شب پرواز دارم...
    -خب شما كي وقت داري؟
    -مرجان چرا مي خواي بخاطر من مهموني تو تغيير بدي،مگه همكارها رو دعوت نكردي.
    -چرا اما باهاشون تماس مي گيرم و مي گم زمان مهموني تغيير كرده.
    -مرجان احمق گير آوردي،مهمونهايي در ميون نيست بايد بگي مهمون امن هم حتما همكار گرامي همسرت،فواد ارسياست.
    -اي قربون هوش و ذكاوتت بشم.
    -تو چرا حرف تو گوشت فرو نمي ره.
    -تو چرا حرف تو كله ات فرو نمي ره،گفتم شش ماه مي ري مرخصي و عاقل مي شي اما يه سر سوزن هم كه بهت اميد داشتم از دست دادم.اين بنده خدا هنوز منتظر جواب تو.
    -كي گفته منتشر من باشه...خدا رو شكر پروازهاي من و تو جداست.
    -غصه نخور،من هم بزودي ميام تو پروازهاي خارجي.
    -مباركه.
    -مرسي،من كي قرار اين مهموني رو بذارم.
    -هيچ وقت.
    -گمشو تو هم با اين جواب دادنت.
    جواب من همين بود،كار نداري.
    -ا چي چي رو كاري نداري،من هنوز يه جواب درست حسابي نگرفتم.
    -من جواب دادم اون ديگه مشكل توئه كه گوش شنوا نداري،بايد برم به مامانم برسم خدانگهدار.
    با پرويي تماس رو قطع كردم و با سرعيت به كنار مامان شتافتم و براش از هر دري حرف زدم،راز و نياز مادر و فرزندي كه تو اين بيست و اندي روز زياد انجاام مي دادم.
    -سلام.
    -سلام،كجا بودي طناز.
    اين روزها زياد با اين دوست جديدش قاطي شده بود و اين كارش نگرانم مي كرد.
    با بغض گفت:رفته بودم ديدن مينو.
    از جلو در اتاق مامان گذشت و به اتاقش رفت،با لبخند به مامان نگاه كردم و گفتم:
    -فكر كنم مثل بچه ها با مينو دعواش شده،حتما كلي گيس همدگه رو كشيدن...مامان چرا ما رو اينقدر لوس كردي.
    مامان به رويم لبخند مهرباني زد اما چشمش نگران طناز بود.
    -الان مي رم فضولي،اگر حدسم درست باشه آشتيشون مي دم.
    در اتاق رو باز كردم،طناز گوشه تختش نشسته بود و زانوهاشو در آغوش گرفته بود.
    -اين چه قيافه اي كه گرفتي،دوست جونت گذاشتت سر كار يا زدين به تيپ و تار هم...د بگو چته،مامان و هم نگران كردي.
    -رفتم ديدن مينو.
    لبه تخت كنارش نشستم و گفتم:
    -جرا رفته بودي ديدن مينو.
    -آره...صبح زنگ زدم از مامانش آدرس منزل مينو رو بگيرم كه مستخدمشون گفت مينو خانم شب عروسيش تصادف كرده و الان هم بيمارستان بستري،خانم يغماييان هم بيمارستانند.آدرس بيمارستان و گرفتم و با نگار رفتيم بيمارستان...كميل نذاشت ما مينو رو ببينيم.
    -كميل...به اون چه ربطي داشت،مگه ما با مينو تصادف كرديم.
    -چه مي دونم،پسره عقده اي نذاشت ديگه.
    -صبح مي خواستي بري چرا منو بيدار نكردي.
    -آخه سپيده تازي زده بود اومدي خونه،دلم نيومد بيدارت كنم و گفتم استراحت كني بعد دوباره با هم مي ريم ديدن مينو.
    -حالا پاشو يه آبي به صورتت بزن بعد زنگ بزن بيمارستان و تلفني حال مينو رو بپرس،خدا كنه چيز مهمي نباشه.
    -الان بيست و پنج روزه از عروسيش مي گذره حتما حالش خيلي بد بوده كه نگهش داشتن.
    -پاشو،نفوس بد نزن.
    ***
    با ريموت در ماشين رو قفل كرده و دسته گل را كمي در دستم جا به جا كردم،منزل سفيد پوش يغماييان جلوي رويم بود.چهل روزي بود كه مينو از بيمارستان مرخص شده بود،ديروز طناز و نگار به ديدنش اومده بودن و هردو از وضعيت بد روحي مينو مي گفتن اما ترس من از روبرو شدن با كميل بود با اون زبون گزنده اش.با راهنمايي مستخدم روي يكي از صندلي هاي سالن نشستم خيلي دلم مي خواست مستقيم به ديدن مينو بروم اما ادب حكم مي كرد اول مادرش رو ببينم،مادرش زن مهربوني بود كه البته زيادي تحت نفوذ همسر و پسرش بود.
    -واي طنين جون،تويي دخترم.
    -سلام خانم يغماييان،حالتون چطوره؟
    -سلام دخترم...مگه سرنوشت اين دختره مي ذاره حالي براي آدم بمونه.
    در چهره اش دقيق شدم از زماني كه تو عروسي ديده بودمش پيرتر به نظر مي رسيد و چين و چروك هايي در صورتش پيدا شده بود.
    -خسته به نظر مي رسيد خانم يغماييان.
    -خسته،دارم مي ميرم.بچه ام چه پيشوني نوشتي داره،دلم براش كبابه...پسره بي چشم و رو اين مدت كه پيداش نبود،امروز صبح اومده و مي گه زن ناقص نمي خوام.بهش گفتم بچه ام سالم بود تو به اين روزش انداختي،پرو پرو تو چشمام نگاه مي كنه مي گه اين از بدقدمي خودشه و من زن شوم كه از شب اول برام بد بياري داشته باشه نمي خوام...من بايد بهش چي مي گفتم،دختر مث پنجه آفتابم رو دستي دستي بدبخت كرديم.
    -اين نشون كته فكري اون آقاست،به قول قديمي ها جلو ضرر رو از هرجا بگيري منفعته...حالا خود مينو چي مي گه.
    -بچه ام خبر نداره،اگر بفهمه مثل يه ميوه لك دار نخواستنش دق مي كنه...عزيزم،مينو خيلي بهت علاقه داره و مثل يه خواهر دوستت داره،تو باهاش حرف بزن شايد اين مهر سكوت رو از لبش برداره.
    -هركاري از دستم بربياد كوتاهي نمي كنم.
    -خدا تو رو براي مادرت ببخشه...راستي حال مادرت چطوره؟مادرت هم خيلي خانمه ولي حيف كه زندگي باهاش ناسازگار بود،پدرت هم خدا رحمت كنه.
    -متشكرم خانم يغماييان،مي تونم مينو رو ببينم.
    -حتما خانمم،مينو تو اتاقشه.
    -خودم راه اتاقشو بلدم شما زحمت نكشيد.
    -من هم مزاحمت نمي شم،برو خانمم.
    بالاي پله ها،هال كوچكي بود كه با يك دست نيم ست قرمز رنگ تزئين شده بود و فضاش آكنده از بوي سيگار،شدت بو بقدري زياد بود كه بيني رو مي سوزوند.پشت در اتاق مينو لحظه اي مكث كردم كه صداي در يكي از اتاقها رو شنيدم و از ديدن هيبت كميل جا خوردم،با موهاي ژوليده و ته ريش نزده و حلقه سياه دور چشمش نگاهم مي كرد.احساس كردم واژه هايي روي لبانش مي رقصيدن اما او بدون حذفي در اتاقش رو بست،بوي سيگار از اتاق او بود.سري تكان دادم و آرام به در اتاق مينو زدم،در را باز كردم و سرم را داخل بردم.
    -مينو خانم ما چطوره؟
    نگاهمان با هم تلاقي كرد،مينو لب مي زد و بغض دار بود.كسي كه روي تخت خوابيده بود هيچ شباهتي با مينويي كه مي شناختم نداشت،طناز گفته بود خيلي تغيير كرده اما اين همه تغيير باور نكردني بود.كنارش لبه تخت نشستم و دستش را ميان دستم گرفتم،دستاني استخواني.
    -دختر خوب نبينم مريض باشي.
    -طنين چرا من بايد زنده بمونم.
    -براي اينكه زندگي كني عزيزم.
    -زندگي!من الان با يه مرده تنها تفاوتم نفس كشيدنمه.
    -هميشه كه روتخت نمي خوابي و بالاخري بلند مي شي...در ضمن آقا داماد دمش و گذاشته روي كولشو دبرو كه رفتي.
    بغضش تركيد و ميان گريه گفت:فقط اومد تا رسولم رو از من بگيره لعنتي.
    -من فكر نمي كنم رسول آدم بي منطقي باشه كه فقط بريا يه اسم تو شناسنامه ات تو رو نخواد.
    -رسولم...
    -بجاي گريه كردن برام تعريف كن ببينم چي شد.
    -شب عروسي ما براي ماه عسل راهي شمال شديم آخه اين تنها خواسته من بود،مي خواستم اونجا خودم رو تو دريا غرق كنم...تو راه تورج خيلي حرف مي زد،ترجيح دادم خودم رو به خواب بزنم كه...تصادف بدي بود فقط مي سوختم و نمي تونستم نفس بكشم،وقتي بهوش اومدم تو بيمارستان بودم.تو اتاق تنها بودم،وشحال شدم و گفتم حتما از شر تورج راحت شدم اما پرستار به خيال خودش خوش خبري داد كه حال تورج خوبه و تنها پيشونيش پنج تا بخيه خورده ولي من از دو قدمي مرگ برگشتم.تورج به ديدنم نمي اومد و رفتار خانوده ام هم كمي عجيب بود،حدس مي زدم آقا ديگه منو نمي خواد ولي بخدا اگه ناراحت بشم فقط نگران رسول بودم.خانواده ام كه چيزي نمي گفتن مجبور شدم از پرستارها حرف بكشم تا ببينم چه بلايي سرم اومده،گويا يه جسم تيزي تو سينه ام فرو رفته و به قلبم آسيب رسونده.روي من عمل پيوند انجام شده بود،پرستار گفت خيلي خوش شانس بودم چون همون موقع يه مصدوم رو به بيمارستان ميارن كه مرگ مغزي شده بود و قلب اونو به من پيوند مي زنن.اون جوون عضو انجمن اهداي عضو شده بود تا بعد مرگش اعضاي بدنش رو اتونه اهدا كنه،خيلي دوست داشتم ناجي خودم رو بشناسم و از پرستار خواستم مشخصات اون آدم خير رو بياره.در مقابل اصرار من تسليم شد بره ببينه مدركي پيدا مي كنه،براي شناختن اون جوون رفت و با يه گواهي نامه رانندگي برگشت...طنين،قلب رسولم تو سينه منه و من تحمل اين قلب عاصق رو ندارم و نمي تونم با قلب بي قرار اون زندگي كنم...چرا رسول با من اين كارو كرد،چرا قلبش بايد نصيب من بشه.من بايد همسفرش مي شدم نه امانت دارش،هرتپش اين قلب به من مي گه بي وفام و در حق رسولم بد كردم...(با طعنه ادامه داد)بابام در حقش بزرگواري كرده و يه مراسم سوگواري آبرومند براش گرفته...خدا چرا با من اين معمله رو كردي.
    اشكخاي من با مينو همدردي مي كرد،دستش رو ميون دستم فشردم و گفتم:آروم باش مينو،برات خوب نيست...بخاطر قلب رسول آروم باش...مگه نمي گي امانت دار رسولي پس امين باش.
    -هيچ كس ديگه نمي تونه عشق رسول رو از من بگيره چون عشقش تو قلبشه و قلبش تو سينه من،ديگه زور بابا و كميل بهش نمي رسه اما جيگرم داره آتيش مي گيره.اي خدا،چقدر من بدبختم.
    -مينو،تو خدا آروم باش اگر خانواده ات،تو رو اينطوري ببينن ديگه نمي ذارن بيام ديدنت.
    -اين هم رو كارهاي ديگه شون،طنين مي خوام بميرم و لابد براي اين اين هم بايد از خانواده ام اجازه بگيرم.
    -مينو بخاطر قلب رسول به خودت ظلم نكن...اگر همين طور بي تابي كني،مجبورم مامانت يا كميل خان رو صدا كنم.
    -طنين اين خونه رو نمي تونم تحمل كنم،منو از اين خونه ببر.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -كجا ببرم؟
    -قبرستون...فقط اين خونه نباشه،هرجايي بود بود.
    -بذار با مامانت صحبت كنم ببينم اجازه مي ده امشب بيايي خونه ما.
    راضي كردن خانم ثغماييان راحت بود اما كميل كار حضرت فيل بود،من نمي دونم خونه اينا چند تا رئيس داره اما اون هم بالاخره قبول كرد البته به قول طناز با زبون خوش خط و خالم.
    طنين-من دارم مي رم،مينو جان داروهات فراموش نشه من شرمنده مامانت بشم.
    نگار-اگر يادش رفت خودم به خوردش مي دم،نگران نباش.
    تابان-آجي جون اگر اومدي ديدي مجتمع خالي از سكنه است نگران نباش،بدون از دست هرهر و كركر اين سه تا فرار كردن.
    طناز-تابان مودب باش،برو تو اتاقت.
    تابان-بفرما هيچي نشده منو تبعيد كردن.
    نگار-كر جرات داره نامزد خوشگل منو تبعيد كنه،اگر طناز نازك تر از گل بهت بگه با اين دندونام خرخره اش رو مي جوم.
    تابان-نگار،تو آدم خور بودي و ما خبر نداشتيم.
    نگار-بخاطر تو طناز كه سهله،آدم هم مي خورم اما به شرطي كه وقتي بزرگ شدي منو بگيري.
    طناز-صبر كن ببينم،مگه من آدم نيستم.
    نگار-من كه شك دارم.
    تابان-بالاخره يه همصدا با من پيدا شد.
    طنين-ببخشيد بحث مهم علمي طناز شناسيتون رو قطع مي كنم،من ديگه رفتم شب خوشي داشتي باشيد.
    طناز-ا صبر كن كارت دارم.
    داخل راهرو ايستادم،طناز نگاهي به پشت سرش انداخت و گفت:
    -فردا كي مياي؟
    -اگر نقص فني نداشتي باشيم نه صبح بايد تهران باشم،چطور،كاري داري؟
    -آره...فردا عصر كاري نداري؟
    -فردا عصر،نه.
    -قرار بذارم.
    -با كي؟
    -با اين دوست جديدم...مي خواد بياد خواستگاري،گفتم تو اول بايد ببينيش و تا تو اجازه ندي نمي تونه بياد خواستگاري.
    -باشه...من ديرم شده و پايين منتظرم هستن،ديگه سفارش نكنم مراقب مينو باش.كميل منتطر يه كوتاهي كوچيكه تا منو زنده زنده آتيش بزنه،خدانگهدار.
    ***
    از ديدن طناز كه روي كاناپه خوابيده بود خنده ام گرفت،جز صداي ضربات چكه آب به سينك دستشويي صدايي نمي آمد حتما نگار و مينو رفته اند.شانه اي بالا انداختم و اتاقم رفتم،نه اون دوتاي ديگه اينجا رو تخت من و طناز بيهوش شده بودن.در كمد رو باز كردم تا كيفم رو داخلش بذارم.
    مينو-سلام طنين،اومدي.
    طنين-سلام مينو خانم سحرخيز،اينجا چه خبر؟
    نگار-هيچي تا نصف شب حرف مي زديم،بقيه اش رو هم خواهر عزيزت حرف زد.راستي طنين،طناز زبون س سو س رو از كجا ياد گرفته؟
    -سلام.
    نگار هم بيدار شد،نگاهي به چشمان پف كرده اش انداختم و گقتم:
    طنين-زباون س سو س چيه؟
    نگار-نمي دونم والا،ديشب تا صبح طناز با تلفن حرف مي زد و هرچي استراف سمع كردم جز س سو س چيزي نشنيدم و گفتم نكنه زبون جديد و من خبر ندارم.
    طنين-منو بگو اين بچه رو امانت گرفتم و دست كيا سپردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    طناز-نگار بيدار شو بعد گزارش منو بده...سلام طنين،كي اومدي؟
    طنين-پنج شيش دقيقه مي شه.طناز،مينو مريضه اينجوري ازش پرستاري مي كني.
    طناز-مگه نگار گذاشت بخوابه.
    مينو-نه طنين،خودم دوست داشتم كمي بيدار باشم و از بودن با بچه ها لذت ببرم.
    نگار-طناز نمي خواي به ما صبحونه بدي،مرديم از گشنگي.
    طنين-ديگه بايد فكر ناهار بود،طناز يه چيزي بده بچه ها ضعف نكنن تا من ناهر سفارش بدم،ديگه بايد سروكله تابان هم پيدا بشه.
    نگار-من پيتزا مي خورم.
    مينو-روتو برم.
    طنين-مينو جان،تو چي مي خوري؟
    نگار-مينو پيتزا بدش مياد،براش شينسل سفارش بده.
    طنين-من و مينو شينسل مي خوريم و براي شما سه تا پيتزا و براي مامان هم...
    طناز-نيم ساعت پيش ناهارشو دادم.
    بشقاب را به دست طناز دادم و او در حال خشك كردن گفت:
    -بعدازظهر رو يادت نرفته كه؟
    -نه،نمي خواي قبل از ديدنش اطلاعي بدي.
    -نه.
    -اما اين منصفانه نيست،حتما تو گفتي چيكار كنه تا نظر مثبت منو جلب كنه.
    -نه به اون هم چيزي نگفتم...دوست دارم ببينيش بعد بگم چطور آدميه،به اون هم همين رو گفتم.شما اگر بدون شناخت همديگر رو ببينيد بهتر مي تونيد نسبت به هم رفتار كنيد،يه رفتار واقعي نه نمايشي.
    -چه ايده عجيبي.
    -مي خوام ببينم اون چه كه من مي بينم تو هم در اون مي بيني.
    -ليلي در چشم مجنون زيباست.
    -مي دونم...
    صداي زنگ تلفن بجث ما رو قطع كرد،تابان آن رو جواب داد.
    -سلام آقاي رجب لو.
    -...
    -بله،تشريف دارن.
    دستم را شستم و در حال خشك كردن گفتم:
    -كي بود تابان.
    -آقاي رجب لو گفت آقاي يغماييان اومده دنبال مينو.
    مينو-بابام؟!
    نگار-فكر نكنم،بايد داداش جون خوش تيپ گند اخلاقت باشه.
    طناز-نگار!
    نگار-مگه دروغ مي گم.
    صداي زنگ داخلي آپارتمان بلند شد و نگار گفت:من باز مي كنم.
    رفت پشت در و از داخل چشمي نگاه كرد بعد براي ما بشكني زد و ابروانش را بالا داد و با لبخند سرش را تكان داد،در را كه باز كرد با صداي بلندي گفت:
    -به به كميل خان بفرماييد داخل،طنين جان مهمون داريد.
    پشت سر نگار قرار گرفتم،كميل بود اما نه كميل ژوليده ديروز بلكه اين كميل هميشگي بود.
    -سلام آقاي يغماييان بفرماييد داخل.
    -متشكرم مزاحم نمي شم،اومدم دنبال مينو.
    -چرا تعارف مي كنيد بياييد داخل،ما داريم از وجود مينو جون لذت مي بريم كجا مي بريدش.
    -به اندازه كافي مزاحم بوده،مامان نگرانشه و بعد از اون اتفاق جلو چشم مامان باشه بهتر.
    پسره ديوونه فكر مي كنه ما به زور خواهرش رو عاشق كرديم.
    -در هر صورت ما خوشحال مي شديم مينو بيشتر پيشمون مي موند.
    نگار-كميل خان چقدر سخت مي گيريد،يه شب ديگه مينو با ما باشه براي روحيه اش هم خوبه.
    كميل مثل اينكه حضور نگار رو فراموش كرده بود چنان به او نگاه كرد كه گويا براي اولين بار او را ديده،بعد مثل اينكه از حضورش ناراحت باشه اخم غليظي كرد و گفت:
    -بله اين از رفتار اخيرش كاملا معلومه چقدر شما رو اون تاثير داريد.
    بيش از اين تحمل تيكه پروني كميل رو نداشتم،گفتم:
    -من مي رم به مينو كمك كنم حاضر بشه.
    كميل پشت در ايستاد و نگار پشت سرم اومد.
    طنين-مينو جان برادرت پشت در منتظرته،مي گه آماده شو بريم.
    نگار-عجب برادر عصاقورت داده اي داري،دهنش هم بي چاك و دهنه و هرچي خواست بارمون كرد.
    مينو-واي طنين جان ببخشيد،ناراحت نشدي كه كميل اينطوريه.
    در پوشيدن مانتو كمكش كردم و گفتم:من هم از خجالتش دراومدم،تو نگران برخورد ما دو نفر نباش.
    نگار-اما من هنوز شرمنده اش هستم.
    طناز-نگار!
    نگار-مينو حالا كه مي ريد منو هم تا جايي مي رسونيد،شايد تو مسير كمي جبران كردم و دماغ اين داداش گند دماغت رو به خاك ماليدم.
    طناز-نه مينو جان،نگار با شما نمي ياد من خودم مي رسونمش.
    مينو-ما كه داريم مي ريم نگار رو هم مي رسونيم.
    نگار-خدا رو چه ديدي،شايد اين داداشت از زبون درازم خوشش اومد و خاطر خواهم شد.
    طنين-مي گم تو كه اينقدر دنبال كميل هستي چرا با دسته گل نمي ري خواستگاريش.
    نگار-اون وقت آقا داماد با سيني چاي مياد و از من پذيرايي مي كنه،نه اينكه اين پسر خيلي خجالتي تمام سيني چاي رو روي من مي ريزه.
    طنين-حالا تا آقا داماد جوش نياورده حاضر شو،مينو منتظر توئه.
    بعد از بدرقه مهمانها شروع به نظافت و جابجايي وسايل خونه كرديم،به قول تابان هركه اتاقها و هال را مي ديد فكر مي كرد قوم مغول حمله كرده،در عرض يك شب اين سه تا دختر خونه رو كن فيكون كردن.
    -قربون خونه ساكت خودمون،چقدر اين نگار حرف مي زنه.
    -خوبه دوستاي خودت هستن.
    -نگار آره اما مينو با تو عياق تره،چرا موضوع قلب رسول رو نگفتي.
    -ديدي كه ديروز با مينو برگشتم بعدش هم ديگه فرصت نشد.
    -مينو اين موضوع رو اول به تو گفت،چون تو رو محرم تر مي دونه...
    ولي خداييش چقدر مينو بدشانسه.
    -اما يه شانس آورده،ديگه لازم نيست يه عمر اون ديو دو سر رو تحمل كنه.
    -آره گفت...مي دوني چه تصميمي گرفته.
    -نه چيزي نگفت.
    -مي گه حالا قانونا من يه مطلقه هستم و ديگه اختيارم دست بابام نيست،مي خوام برم گرگان پيش خاله پيرم زندگي كنم.
    -مينو احتياج داره يه مدت تنها باشه تا با عشق ناكامش كنار بياد.
    -واي طنين دير شد،بدو حاضر شو.
    ***
    طناز ترمز دستي رو كشيد و گفت:اينجا قرار داريم.
    -مثل بچه مدرسه اي ها تو پارك قرار گذاشتي.
    -اون با رستوران و كافي شاپ موافق بود ولي من گفتم تو پارك جمشيديه،حالا چرا پياده نمي شي.
    هواي پاييز سرماي زمستان را با خودش داشت،دستم رو تو جيب پالتوم فرو كردم و گفتم:
    -حالا تو اين سرما واجب بود تو پارك قرار بذاري خانم رمانتيك.
    طناز در آينه ماشين شالش رو مرتب كرد و در حال تنظيم موهاش گفت:
    -سرما باعث مي شه خاطره اين روز به ياد موندني بشه.
    -تا بوي فرندت قنديل نشده بريم.
    -بفرماييد خواهر عزيزم،بازوي من در اختيار شماست.
    از ديدن ژست طناز خنديدم و گفتم:بخدا خيلي دلقكي،نكنه با اين اسكول بازي طرف رو از راه بدر كردي.
    -بريم،يخ زد.
    پارك خلوت بود و جز و چند تا بچه مدرسه اي و دانشجو،تو اين سرما كسي در پارك ديده نمي شد.
    -ببين همون كاپشن سفيدست،كنار حوض رو نيمكت نشسته.
    ارزي كه تمام وجودم رو گرفت از سرما نبود،روي پا چرخيدم و گفتم:
    -برگرد،تا ما رو نديده برگرد.
    -ا،چرا منتظر؟اين حركات چيه؟چرا دستم رو مي كشي.بخدا بده،اين كارت شوخي جالبي نيست.
    كر شده بودم و فقط دست طناز رو مي كشيدم و مي خواستم از آنجا دور بشيم،چرا اين سايه دست از سر زندگي ما برنمي داشت.به ماشين رسيدم و گفتم:
    -در رو باز كن و سوار شو.
    -تا نگي چرا،سوار نمي شم.
    سوئيچ را از ميان انگشتانش كشيدم و با ريموت در رو باز كردم،او را به زور روي صندلي هل دادم و خودم پشت رل نشستم.
    -طنين اين چه كاريه،داري كجا مي ري اون منتظر ماست.
    -بايد از اينجا دور شيم،بايد فرار كنيم.
    صداي زنگ خنده قهقهه كودكي در فضا پيچيد،اين روزگار بود كه به ما مي خنديد.
    -اون زنگ زده،دير كرديم نگران شده،چي بايد جوابشو بدم.
    -هيچي،ديگه نبايد جوابشو بدي بايد خططو عوض كني و اسمشو از ذهنت پاك كني.
    -آخه يه چيزي بگو،بگو چرا؟
    گريه طناز زبانم را از خود بي خود كرد،صداي خودم را شنيدم كه گفتم:اون احسان.
    -تو از كجا مي دوني،از كجا اونو مي شناسي؟
    كنار خيابان پارك كردم و دستم را پشت صندلي طناز گذاشتم و به سمتش برگشتم.
    -اون احسان معيني فر،پسر اسفنديار،پسر كسي كه به زندگي ما آتيش كشيد.
    طناز مات زده نگاهم كرد و بعد سرش را به طرفين تكان داد و گفت:اين دروغه و واقعيت نداره،تو داري سربسرم مي ذاري.
    -نه خواهركم خودشه،چطور نشناختي مگه من بارها اسمشو نبرده بودم مگه فاميليشو نمي دونستي.
    -نه،تو اسمشو نگفته بودي.تو فقط توي خونه دو تا اسم مي بردي،فرزاد و حامي،فاميلي هم كه ملاك نمي شه.
    از شنيدن صداي هق هق طناز نفسم بند اومد،حق با اون بود و من هميشه اونو به اسم آمفوتر نام مي بردم.چقدر دنيا كوچيك و چقدر نامردانه قمار مي كنه.سر طناز را روي شانه ام گذاشتم و با دست آن را نوازش كردم.
    -خواهر گلم حالا كه فهميدي اون كيه،فراموشش كن.
    -سخته،بخدا خيلي سخته طنين.
    -مي دونم اما تو مي توني.
    طناز شده بود يه مجسمه با دو لكه به خون نشسته،هرچند اشكهايش در پنهان بود اما چشمانش زبان حالش بود.چرا احمقانه باور كردم كه ما دو خانواده در اين اقيانوس آدمي گم مي شيم و چرا نفهميدم من مهره كوچكي هستم در بازي چرخ گردون.از ديدن طناز شكنجه مي شدم و سعي مي كردم به هر طريقي كه شده او را از اين غم رها سازم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    يك ماه از رفتن ما به پارك جمشيديه مي گذشت و دي ماه اولين لباس عروسش را بر تن زمين مي كرد.طناز با اين موضوع تا حدودي كنار اومده بود،وقتي شماره جديدش رو به من داد صدايش بغض دار بود.با رفتن مينو به گرگان و سرگرم شدن نگار به امتحانات پايان ترمش،طناز منزوي تر از هميشه شده بود و من هم به علت نزديكي به سال نو ميلادي پروازهام بيشتر شده و كمتر مي تونستم شريك تنهايي طناز باشم.اون روز به علت بدي آب و هوا پرواز لغو شد،از سكوت خونه حدس زدم طناز مامان رو برده فيزيوتراپي و آوازخوان به طرف اتاق رفتم.
    هم اتاقي...هم اتاقي برس بدادم...اوني كه دل و دينم رو برده خيلي وقته نكرده يادم...هم اتاقي ببين چگونه سيل اشكم شده روونه...درد جان سوزم و بخدا جر تو هيچكي نمي دونه.
    هم اتاقي...هم اتاقي برو طبيب دل بيمارم بيار...بهش بگو عاشقت غريبه،مرده از رنج و انتظار...اي عزيزم برس به دادم...اوني كه دل و دينم رو برده نكرده يادم.
    طناز تو اتاق بود،روي زمين نشسته بود و به تخت تكيه زده بود و آهنگ غمگيني را گوش مي كرد و همپاي خواننده زار مي زد.كنارش نشستم و همينطور كه نشسته بود او را بغل كردم.
    -طنين منو ببخش اما من نمي تونم احسان رو فراموش كنم،مي دونم پدرش آدم پستي بوده و باعث مرگ پدر شده اما نمي تونم ازش متنفر باشم.
    دستم را نوازش گرانه به پشتش كشيدم و گفتم:اگر من نبودم و خودت تنها بايد تصميم مي گرفتي چيكار مي كردي؟
    -بخدا توش موندم.
    -من يه نقشه دارم...برو ديدنش و همه چيزو بگو،كاري كه پدرش با ما كرد،رفتن من به خونه شون به عنوان كلفت و اينكه چرا منشي برادرش شدم و ببين باز هم موافق با تو ازدواج كنه.
    -راست مي گي برم باهاش حرف بزنم،ايرادي نداره.
    -نه...اين زندگي تو،تو بايد باهاش كنار بيايي.
    با ذوق و شوق رفت تا با دلدارش تماس بگيره و من اميدوار بودم كه عكس العمل احسان،او را نسبت به اين عشق شوم دلزده كند و دل ناآرام من رو آرام اما عصر همان روز با ديدن چهره خندان و پراز اميد طناز فهميدم كه اميدم عبث بوده.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -كجا داريميري؟..
    -كي از حموماومدي؟..
    -الان،تو كجا داريميري؟..
    -معلوم نيست با اين تيپ و لباس كجا دارم ميريم.
    -قرار امروز مامان احسان زنگ بزنه و اجازه بگيرهبراي خواستگار،مثلا تو بزرگتر من هستي.
    -چه جالب،خانم مي خوان از كلفتشون وقتبگيرن.
    -لوس نشو،حالا همه مي دونن چرا اون ديوونه باز رودرآوردي...خواهر عزيز،اگر عجله نمي كردي من كه به عنوان عروس اون خانواده مي رفتمتو اون خونه،دنبال اون ميراث هم ميگشتم.
    -حتما وقتي نااميد مي شدي مي گفتي حامي خان كتابهايحطي كجاست،نه.
    -منو مسخره مي كني؟نمي خواي بگي كجا مي ري،تو كهچهار روز استراحت داشتي.
    -يكي از همكارهام براش مشكلي پيش اومده،جايگزين ميرم.
    -مامان احسان زنگ زد كي جوابشوبده.
    -خودت،خوشبختانه اون يه متر زبون براي خام كردنخانم معيني فر و غالب كردن خودت براي گل پسرش كفايت مي كنه،كمكي مي خوايچيكار.
    -طنين دست از مسخره بازي بردار...من مي دونمتو...تو مي خواي هرطور شده اين ازدواج سرنگيره.
    -!..
    طناز لبهايش را جمع كرد و دانه هاي اشك از چشمشسرازير شد.
    -من...منظوري نداشتم،منوببخش.
    -تو خواهر مني و من جز خوشبختي تو به هيچي فكر نميكنم،حالا هم تو رودرواسي با همكارمموندم.
    -پسميايي؟..
    -اگر هواپيما سقوطنكنه.
    -!..
    -ا چرا مي زني...پس فردا تهرانم و اگرعروس خانم عجول مراسم رو براي پنجشنبه شب بذارن،من هم حضوردارم.
    -طنين بدون حضور تو هيچ مراسمي انجام نميشه.
    -راستي طنگ بزن به اون نگار آتيشپاره بياد يهتغييراتي تو خونه بده،مادر احسان زن خيلي خوش سليقه و به دكوراسيون خونه همحساسه.تنهايي اين كارها رو نكني،يا زنگ بزن عفت خانم يا به خانم رجب لو بگو بياد بهكمكتون.
    -چشم،امر ديگه اينيست.
    -ببين اگر لباس مناسب نداري بروبخر.
    -چرادارم.
    -ببر بدهخشكشويي.
    -ديروز بردمدادم.
    -از مامان غافل نشي،فكري براي لباسشكردي.
    -اون كت و دامني كه روز مادر خريدم رو بردم دادمخشكشويي.
    -من ديگه بايد برم،سفارش نكنم خودت كه حواستهست.
    -آره بابا،تو كه از من هول تري چرا از حالا دست وپاتو گم كردي.
    -آخه دارم خواهرم رو عروس مي كم و از دست غرغرهاشراحت مي شم.
    -مي ري يا بيرونتكنم.
    -رفتم،چرا حمله ميكني.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (مكاني كه اعضاي پرواز براي چك كردناطلاعات پرواز جمع مي شوند)رفتم،هنوز جلسه شروع نشده بود و مرجان با ديدن من كنارخودش برام جايي باز كرد.
    -نمي دونستم تو هم تو اينپروازي.
    -تا سه چهار ساعت پيش خودمم نمي دونستم،جايگزيناومدم.
    -جايگزينكي؟..
    -ستاري تماس گرفت و خواست جاش بيام،گويا خانمش دارهفارغ مي شه.
    -ستاري،شماره تو رو از كجاداشت؟..
    -وقتي شماره تلفنم رو به تو مي دادم با خودم حدس ميزدم مي شه مثل شماره صد و هجده و همه ملت ازش خبردارن.
    -من؟!بخدا اگر من دادهباشم.
    -حالا از هركسگرفته.
    -تو اون شش هفت ماه بي معرفتي تو بهم ثابت شده بوداما تا اين حدش رو فكر نمي كردم،پرو مثل طلبكارها اومده و كنارم نسشته بدون اينكهحالم رو بپرسه بازجويي مي كنه.
    -ببخشيد...مرجان گلم خوبي،همسرت حالشخوبه و سردماغ،ما رو زنده به مقصد ميرسونه.
    -شوهر من،خلبان اين پروازنيست.
    -خدا رو شكر،حالا كيهست؟..
    مرجان با ابرو به در ورودي اشاره كرد و گفت:كاپيتانفواد ارسيا.
    با ديدن ارسيا،پاك اوقاتم تلخشد.
    -چيه؟چرا اوقاتت تلخشد.
    به جاي جواب دادن به مرجان،جواب احوالپرسي كاپيتانرو دادم.زمان باگيري هواپيما براي كنترل نظم داخلي هوپيما سوار شديم و زمانمسافرگيري كنار سرمهماندار براي عرض خير مقدم به مسافران كنار در هواپيماايستادم.از ديدن او در ميان مسافران به چشمانم شك كردم اما با چند بار باز و بستهكردن چشمم فهميدم دچار توهم نشدم،خودش بود با آن نگاه دقيق و صورتي مصمم.با ديدن اوبقدري خودم رو باختم كه فراموش كردم براي خيرمقدم بايد لبخند بزنم،اشاره همكارم منرا بخود آورد و به او خوشامد گفتم و براي راهنمايي بليطش رو گرفتم.خوشبختانه بايدبه قسمت ويژه مي رفت و در قسمت كاري من نبود،نمي دونم با اون حالم با بقيه مسافرانچگونه برخورد كردم.
    بعد از پذيرايي مسافران با شكلات و بررسي كمدبندهايايمني و حركت هواپيما،روي صندلي مخصوص نشستم،تازه وقت كردم به او و حضورش در اينپرواز فكر كنم.با اين كه در ماي بيش از هشتاد ساعت پرواز داشتم اما هميشه زمان اوجگرفتن هواپيما احساس خاصي بهم دست مي داد،يه حس لذت بخش اما اين اولين بار بود كهآن حس به سراغم نيامد.
    ***..
    :..
    -تو اينجا چيكار ميكني؟..
    -طنين يكي از مسافرهاي قسمت من مي خواد تو روببينه.
    -مشكلي پيش اومده خانمكاشفي.
    :..
    -آقاي علي پور،يكي از مسافراي قسمت ويژه مي خوانخانم نيازي رو ببينن.
    -نمي دونستم خانم نيازي شخصيت مهميهيتن.
    -آقاي علي پور،از آشنايانهستن.
    آقاي علي پور نگاه شماتت باري به ما دو نفر انداختو براي بازرسي دستشويي ها رفت تا مسافري سيگارنكشد.
    -چرا ايستادي علي پور رو نگاه مي كني،برو زودبرگرد.
    -اينها رو جمع كنم ميرم.
    -تو برو،من جمع ميكنم.
    -كجانشسته؟..
    -a5



    .
    چه راحت روي صندلي لم داده بود و داشتمطالعه مي كرد و همين اعتماد به نفس زيادش برام عذاب آوربود.
    -بفرماييد،آقاي معينيامرتون.
    -سلامخانم.
    -سلام...منتظرمبفرماييد.
    -قبلا از نحوه برخورد مهماندارهاي هواپيما خيليتعريف مي كردن.
    -من كارم رو خوب بلدم و گوشم باشماست.
    وقتي سكوتش طولاني شد با اينكه تا اون لحظه از نگاهكردن به او پرهيز مي كردم نگاهش كردم،وقتي نگاهمان تلاقي كرد گفت:قبلا خو و طبعآرومي داشتي.
    -آقاي معيني،من براي اين فراخوان شما توبيخ شدم پسامرتون رو سريع بفرماييد.
    -حرفهاي منطولانيه.
    -پس اينجا جاش نيست،اينجا محيطكارمه.
    -توكافي شاپ فرودگاه فرانكفورت مي تونيم همديگه روببينيم...اگر نمي تونيد،همين جا بايد وقتتون روبگيرم.
    كلامش بوي تهديد مي داد،از قدرت اون توي خانواده اشخبر داشتم و بخطر طناز بايد كوتاه ميومدم،با يك نفس عميق كنترل خودم رو بدسگرفتم.
    -باشه تا شما بارتون رو تحويل بگيريد،من هم كارم روانجام مي دم و ميام كافي شاپ.
    -من هستم و يه كيف دستي،باريندارم.
    -اما من كار دارم،بعد از فرود زياد معطل ميشيد


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -مهم نيست منتظر ميمونم.
    -پس تافرانكفورت.
    -بله تا فرانكفورت به اميد ديدار...راستي يه ليوانآب...لطفا.
    -مي گم خانم كاشفي براتونبياره.
    -نه شمابياريد.
    مردك گنده مثل يه بچه سرتق مي مونه و فكر مي كنهبايد هرچي اون مي خواد بشه،حيف كه به خاطر خواهرم مجبورم وگرنه مي دونم چطور حالتوبگيرم.
    ***..
    -كجا ميري؟..
    -تو برو استراحتكن.
    -من دارم مي رم استراحت كنم،تو بگو داري كجا ميري؟..
    -قرار دارم،حالا مي ذاريبرم.
    -نه بابا،با خارجي ها ميپري.
    -خجالت بكش،خودت هم مي دوني من قرار نبود تو اينپرواز باشم پس چطور مي تونم با يه خارجي قراربذارم.
    -خودت مي گي قرار دارم،از تو هيچ چيز بعيدنيست.
    -چقدر تو به من اعتمادداري.
    -تو داري مي گي قرار دارم و جواب درست و درمون همنمي دي،پس من حق دارم هرطور كه دوس دارم قضاوتكنم.
    -با اين مزاحم تو پرواز قراردارم.
    -حالا كي هست كه نيومده حرفش اينقدر خريدار داره وتو پاي ميز مذاكره نشونده،هرچي باشه از فواد خيلي زرنگتره.
    -چي چي براي خودت مي بري و مي دوزي و تنم مي كني،يهمشكل خانوادگي داريم و سر اون موضوع مي خواد با من حرفبزنه.
    -برو خوشبگذره.
    :..
    -بفرماييد،من درخدمتم.
    -چي ميلداريد؟..
    -امرتون روبفماييد.
    -چي ميلداريد؟..
    چشمانش مثل هميشه مصمم بود و تا حرفش را به كرسينمي نشاند كوتاه نمي اومد.
    -قهوهاسپرسو.
    به گارسون سفارش دو تا قهوه اسپرسو با كيكداد.
    -آقاي معيني،من وقت زياديندارم.
    -عرض مي كنم خدمتتون،تحمل داشتهباشيد.
    :..
    -من ناخن گير همراه ندارم،شماچطور؟..
    خون به سرم هجومآورد.
    -ببين حامي خان اگر يكبار اجازه دادم چنان جسارتيكني يك شرايط استثنايي بود و كارم گير بود اما حالا به هيچ بني بشري اجازه اين كاررو نمي دم،من به بلند كردن ناخن علاقه دارم و تا اندازه اي كه محيط كاريم اجازه بدهبلند مي كنم.
    :..
    -تسليم،هفت تيرت رو غلاف كن.معلومه هنوز سر اوناتفاق ساده عصباني هستي،هنوز يادم نرفته چقدر گريهكردي.
    -شما با اون كارتون به من توهينكردي.
    :..
    -ميل كنيد سرد ميشه.
    در حالي كه جرعه جرعه قهوه ام رو مي خوردم،حامي رادر ذهنم ارزيابي مي كردم.
    -به چي فكر ميكنيد؟..
    -بهشما.
    از جواب بدون فكري كه داده بودم ناراحت شدم و شروعبه رفع و رجوع جوابم كردم.
    -يعني به كار شما...هنوز هم نمي خوايد بگيد چيكارداريد.
    -چرا مي گم اما شما بگو چه احساسي داري كه داريمفاميل مي شيم.
    -احساسيندارم.
    -...
    -مباحث را با هم قاطي نكنيد،ازدواج خواهرم ربطي بهخويشاوندي شما نداره.
    -متوجه نميشم.
    -از اينكه خواهرم همراه زندگيشو انتخاب كرده و اينانتخاب باب ميلش بوده خوشحالم اما از اينكه به واسطه ازدواجش من با افرادي خويشاوندمي شم،احساس خاصي رو در من برنميانگيزه.
    -ايدولوژيجالبيه.
    -متشكرم.
    -پس شما هنوز نسبت به ما حس عداوت ودشمني داريد.
    -...
    -مشكلي پيش اومده طنينخانم؟..
    :..
    -نه جناب ارسيا...ببخشيد آقاي معيني،من يه لحظهكنترلم رو از دست دادم.
    -به هر حال من همين نزديكي هستم،در صورت نياز صدامبزنيد.
    -آقاي ارسيا ايشون يكي از اقوام هستن،معرفي مي كنمآقاي حامي معيني(ره به حامي كردم)ايشون كاپيتان فواد ارسيا،خلبان همين پروازي كهاومديم هستن.
    :..
    -مثل اينكه من مزاحم بحث خانوادگيتونشدم،ببخشيد.
    -خواهش ميكنم.
    :..
    -من ديگه بايد برم،بابت قهوهمتشكرم.
    -من هنوز حرفم تمومنشده.
    -شرمنده تا زمان پرواز برگشت چيزي نمونده و من سفرخسته كننده اي داشتم و بايد استراحتكنم،خدانگهدار.
    :..
    -خوشگذشت؟..
    -تو كشيك منو ميكشيدي.
    -چه رويايي،با هم دل و قلوه ميدادين.
    -تو ارسيا رو فرستادي سروقتمون.
    -آره فرستادم طرف بياد دستش چه شاخ شمشاديپشتته،حسابي هل كرده بود نه؟..
    -آره اينقدر با دساچگي به فواد نگاهكرد كه فواد از ترسش جيم شد.
    -خوب براي تو كه بد نشد كلي افهگذاشتي.
    -مثل يه پشه مزاحم وزوز كنان اومد سراغمون،حامي همبا حشره كش تحقير دخلشو آورد.
    -حالا چي ميگفتين؟..
    -تو مي ميري اگر تو كارهاي من دخالتنكني.
    -چرا زد تو پر ارسيا؟چي بهش گفت رفت تولك.
    -اي كاش به جاي ارسيا تو ميومدي جلو،حالتو ميگرفت.
    -حالا خواستگاري كرد يا پيشنهاد دوستي داد،توهواپيما حدس زدم گلوش پيشت گير كرده پس الكي براي من رل آشنا و فاميل رو بازينكن.
    -تو اون مغز منحرفت چي مي گذره،مي دوني اونكيه؟..
    -يك ساعته دارم همينو ميپرسم.
    -اين آقا،برادر همسرطناز.
    -طناز؟مگه طناز ازدواجكرده.
    -نه در مرجله خواستگاري و فكركردنه.
    -دست مريزاد به اين خواهر زرنگ،حالا چه موضوع مهميبوده كه اين برادر شوهر خوش تيپ رو به اينجا كشونده تا بياد با تو حرفبزنه.
    -اون تاجر و تو كار صادرات و واردات،ديدار ما هماتفاقي بود و اگر پليس بازي تو و فضولي ارسيا مي ذاشت ميگفت.
    -اون كه ارسيا رو دك كرد و تو زود بلند شدي،مي شستيتا بگه.
    -مثل اينكه خستهام.
    :..
    -نريم تو،من نمي تونم حرفنزنم.
    -قربون روت برم،براي تو كه محدوديت زماني وجودنداره و همه جا حرف مي زني و هرچي دلت بخواد ميگي.
    -حالا اين پسره مجرده تا زنداره؟..
    -اي جاسوسدوجانبه.
    -من براي كي مي خوام جاسوسي كنم؟فقط براي كنجكاويخودم سوال كردم.
    -كنجكاوي خودت و فواد،بعد هم تحريك فواد و بعد بعدشهم ديوونه كردن من.
    -تو چقدر بدبيني،حالا از اين پسرهبگو.
    -چيبگم؟..
    -مجرده يامتاهل؟..
    -تازه اومدن خواستگاري،وقت نكردم از داماد آيندموندرباره شناسنامه خانوادش سوال كنم.
    -واه،مگه تو مراسم خواستگاري نيومدهبود.
    -نه.
    -پس كجا همديگرو ديديد و آشناشديد؟..
    چه گيري افتادم،اين دختره دست بردارنيست.
    -يه روز با برادرش كه قرار همسر طناز بشه تو يهرستوران همديگه رو ديديم،ديگه سوالي نيست من خوابممياد.
    -يعنيتو از طنازنپرسيدي؟..
    -من كه مثل تو مفتشنيستم.
    -بگو بيتفاوتم.
    -هرچي تو بگي،مي رم استراحتكنم.
    -برو.
    -تو كجا ميري؟..
    -من...خوابم نمياد،مي رم يه چيزيبخورم.
    -يه چيزي بخوري يا گزارشبدي.
    -تو خيلي فكرت مسمومها.
    -خوب مي دونم كه حرفاي من رو دلت سنگيني مي كنه وبايد بگي،نگي رودل مي كني.
    ***..
    در حال پذيرايي از مسافران با شكلاتبودم كه دستي روي شانه ام خورد و در پي اون صداي مرجان روشنيدم.
    -طنين.
    -اينجا چيكار مي كني،علي پور ببينه يهچيزي مي گه ها.
    -اوناينجاست.
    -كي؟..
    -همونفاميلتون.
    -!..
    -اه تو چقدر گيجي،همون برادر شوهرطناز رو مي گم.
    -!..
    -نمي دونم اسمشچيه.
    -اگر منظورت اونه،اسمش حاميمعيني.
    -ولش كن اسمشو،اين يارو يا خيلي لرده يا مغزش پنجكار مي كنه.
    -چرا.
    -اين همه راه اومده و هزينه كرده كهتو فرانكفورت قهوه بخوره.
    -چه حرفا مي زني،خيلي ها ميان كارشون رو انجام ميدن و با پرواز برگشت برمي گردن.
    -ا ميان تو كافي شاپ يه صندلي اشغالمي كنن،قهوه مي خودن و سيگار مي كشن.
    -چرا چرند مي گي،شايد تو كافي شاپقرار ملاقات داشته.
    -بعد از رفتن تو به استراحتگاه،تا دو ساعت قبل ازپرواز تو كافي شاپ زاغ سياهشو چوب ميزدم.
    -چه بيكاري هستيتو.
    -حالا نگفتي،اين پسر مشكل روانينداره.
    حواسم به كار حامي بود،با گيجي گفتم:نه نميدونم.
    -از من گفتن قبل از ازدواج طناز يه تحقيقي كن،مي گنبيماريهاي رواني جنبه ارثيش زياده.
    -چي مي گيتو.
    -مي گم نكنه خانوادگي ديوونهباشن.
    -نمي خواد تشخيص پزشكي بدي،برو قسمت خودت الان عليپور سر مي رسه.
    مرجان سه رديف از من دور شده بود كه صدايشزدم.
    -چيه؟..
    -باز هم تو قسمتتوئه؟..
    -نه،موقع خوش آمد گوييديدمش.
    -باشه اگر باز خواست منو ببينه،يه بهانه اي راست وديست كن.
    -اگه به من گفتباشه.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -چرا حرفت رو نزدي،مي خوايچي؟.
    پاهام رو به كف ماشين كوبيدم و گفتم:اين درو بازكن،من هر چي دوست داشته باشم مي گم دوست نداشته باشم نميگم..
    حامي صندليش رو به حالت افقي درآورد و گفت:مثل بچههاي لوس...من تا حرفم رو نزنم كسي از اين ماشين پياده نميشه..
    حامي ساعدش رو روي پيشانيش گذاشت اما شك دارم اونچشما در پوشش ساعد بسته باشه،دكمه شيشه اتوماتيك رو زدم اما كار نكرد.عصبي و كلافهبودم و از شدت خشم گريه ام گرفته بود،چه حماقتي كردم سوار ماشينش شدم.به حامي نگاهكردم و از آرامشش عاصي تر شدم،بعد خم شدم و به اميد پيدا كردن چيزي شبيه قفلفرمان(طناز هميشه قفل فرمان رو زير صندلي مي ذاشت)مي خواستم با اون شيشه روبشكنم.اگر به ماشين گران قيمت حامي خسارتي وارد مي شد برايم لذت بخش بود اما چيزيزير اين صندلي لعنتي نبود..
    هوا ديگه كم كم روشن شده بود و بر تعداد خودروهاافزوده مي شد.سرخي نوري كه از پشت تابيده مي شد توجه ام را جلب كرد و به پشت سرنگاه كردم،چراغ گردون گشت پليس بود.جرقه اي در ذهنم روشن شد و دوباره به حامي نگاهكردم،خودم رو به موش مردگي زدم و گفتم:.
    -شما برديد،امرتون رو بفرماييد منسراپا گوشم...آقا حامي بيدار شيد،خانواده ام نگران ميشن..
    حامي دستش رو از روي چشمش برداشت و گفت:اين كار رواز اول مي كردي..
    بعد صندليش رو در حالت عمود قرار داد،نگاهش كردم وگفتم:.
    -پس اول حرف منو گوش بديد،من از شما و پدرتونمتنفرم و اينو هيچ وقن فراموش نكنيد..
    حامي از خشم سرخ شد وگفت:اسفنديار،پدر من نيست..
    ماشين پليس داشت نزديك مي شد،مقنعه ام را زماني كهماشين پليس هم تراز با ماشين حامي قرار گرفته بود،از سرم كشيدم و ماشين گشت مقابلما توقف كرد.حامي گيج و مبهوت از حركت عجيب غريب من حتي ماشين پليس را نديد،وقتيمامور پليس به شيشه پنجره سمت حامي كوبيد او تكان شديديخورد..
    حامي-بله..
    مامور پليس-پيادهشيد..
    هر دو پياده شديم،مامورها حامي را تفتيش بدني كردنو بعد مدارك ماشين رو خواستن اما زماني كه گفتن با خانم چه نسبتي داري تازه فهميدمچه كار خطرناكي كردم.قبل از حامي،گفتم:.
    طنين-بدترين نسبت دنيا،ايشون همسر منبيشعور هستن..
    بيچاره حامي از شوك اول بيرون نيومده حالا دومينضربه رو خورده بود،سعي كردم چشم تو چشم با مامور حرف بزنم تا قافيه رونبازم..
    -سوتفاهم نشه ها جناب اما مرد جماعت حرف تو كله اشنمي ره،يكي نيست به اين آقا حالي كنه من ديگه نمي خوام ببينمش چه برسه تحملشكنم..
    حالا ديگه اعتماد به نفسم رو بدست آورده بودم،چشممرا به حامي دوختم و گفتم:من ديگه با تو زندگي نمي كنم،شما بفرما غلام حلقه بگوشخواهر جونت باش،بيچاره پير شدي اما هنوزم مثل بچه ها از خواهر و مادرت كسب تكليف ميكني..
    حامي-منفقط....
    طنين-شما فقط چي آقا،تا الان تحمل كردم ولي ديگهبسمه.من به خاطر تو خيلي گذشت كردم ولي از كارم نمي تونمبگذرم..
    مامور-خانم...آقا لطفا اختلاف خانوادگي تون روببريد منزل و به دعواتون ادامه بديد،ميون انظار جاي اينطور كارانيست..
    طنين-منزل آقا؟صد سال ديگه جاي من توي اون خونهنيست...اصلا جناب اين وقت صبح من جرات نمي كنم كنار خيابون منتظر تاكسي بمونم،منوتا يه جايي مي رسونيد..
    مامور نگاهي به همكارش كرد و گفت:ما در حال خدمتهستيم...خلاف مقررات..
    طنين-فكر كنم حفاظت از جان و ناموس ملت برعهدهشماست و اين هم نوعي ايجاد امنيته...فقط تا جايي كه من بونم آژانسبگيرم..
    مامور-باشهبفرماييد....
    طنين-صبر كنيد وسايلم روبردارم..
    به سوي ماشين حامي برگشتم و به محض پيدا كردن فرصتكه با حامي تنها شدم گفتم:.
    -ديدي بدون اينكه حرفت رو بشنوم از اين ماشين پيادهشدم..
    حامي دستي به موهايش كشيد و بعد از يك نگاه خيرهگفت:.
    -خيلي فيلمي...هوم...من باورم شد چه برسه به اينبنده خداها...خيلي لجباز و چموشي اما منلجبازترم..
    -فعلا كه جستم بعد رو بيخيال،اما مرد باش و كاري بهاحسان و طناز نداشته باش..
    -مطمئن باش من مستقيم وارد مي شم و ضربه فني ات ميكنم،هيچ وقت در عمرم از قرباني استفادهنكردم..
    يك لبخند پر تمسخر به حامي زدم و دستي به نشانهخداحافظي برايش تكان دادم..


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتي بيدار شدم به ساعتم نگاهكردم،ساعت چهار بعد از ظهر بود.دوباره دراز كشيده و دستم را زير سر گذاشتم و به سقفخيره شدم و به اتفاق صبح فكر كردم،با يادآوري قيافه حامي موقع خداحافظي نقش يهلبخند روي لبم بسته شد كه به من نيرويي مضاعف داد.روي تخت نشستم و دستم را به طرفينباز كردم و از پنجره به بيرون نگاه كردم،خورشيد داشت كم كم دامنش رو جمع مي كرد.ازاتاق كه بيرون اومدم صداي طناز رو شنيدم كه داشت با تلفن صحبت مي كرد،به طرفدستشويي رفتم و دستم به دستگيره نرسيده بود كه اسم خودم رو از دهان طنازشنيدم..
    -طنين...نه البته صبح اومد،من خواب بودم...حالا چيشده...برادرت...فرانكفورت چيكار مي كرد...تو از اين سفرهاي كاري نري ها،من صاقتدوريتو ندارم...درست مثل طنينه...خب بقيه اش...آخه حرفاي خودمون تموم شده...نهعزيزم،مي خوام صداتو بشنوم و محتوي حرفا مهم نيست...نه بخدا،به حرفات گوش ميكردم....
    محور حرفاشون از من دور شد،به دستشويي رفتم و داشتممسواك مي زدم كه صداي در دستشويي اومد و همزمان با اون صداي طناز روشنيدم..
    -طنيناونجايي؟.
    در رو باز كردم وگفتم:ها..
    -ايش،دهنت رو بشور حالم بد شد...مرجان پاي تلفنه،ازصبح چند بار زنگ زده..
    سري تكان دادم و به دستشويي برگشتم تا دهنم روبشورم،حتما از شدت فضولي خوابش نبرده.با حوله اي كه صورتم رو خشك مي كردم ازدستشويي بيرون اومدم و قبل از برداشتن تلفن،حوله رو دور گردنمانداختم..
    -الو..
    -كوفت،خبر مرگت چقدر ميخوابي..
    -همهومثل تو مشكل ندارن كه خسته بودم گرفتمخوابيدم..
    -مشكل من چيه؟كي گفته من مشكلدارم..
    -لازم نيست كسي بگه،عالم و آدم ميدونن..
    -به جاي مزه پروني بگو اين يارو چيكارتداشت..
    -تو كي مي خواي يادبگيري كه نبايد تو مسائل خصوصيديگران دخالت كني..
    -نمي فهمي اگر مي فهميدي من غم نداشتم،ديوونه ميخوام كمكت كنم..
    -مددكارم بودي و من نميدونستم..
    -نه خير يه همكار دلسوزم،تو كه رفتي پشت سرت ارسيااومد،ديده بود با اون رفتي مي دوني چيگفت..
    -نه نميدونم..
    -بايد هم مسخره كني،ما رو باش براي كي دل ميسوزونيم..
    جلوي خنده ام را گرفتم و گفتم:مسخره نمي كنم،بگوگوش مي كنم..
    -فواد عقيده داشت اين يارو برات مزاحمت ايجاد ميكنه،مي گفت تو خيلي از طرف مي ترسي و تو فرانكفورت هم با هم داشتين جروبحث ميكردين.آره طنين با هم جروبحث مي كردين؟.
    -داره جالب مي شه،خب بقيهاش..
    -هيچي ديگه گفت فكر كنم اين فاميل فرضي،خانم نيازيرو داره تهديد مي كنه و خانم نيازي بايد تو مشكل بزرگي افتادهباشه..
    -خب شما دو تا كاراگاه برجسته چي كشف كردين،بگوببينم تو موسيو پوارو بودي يا فواد..
    -لوده مسخره،ما داريم اينجا براي توجلز و ولز مي زنيم اون وقت تو اونجا نشستي هرهر و كركر ميكني..
    -آخه من به شما دو تا آدم سبك مغز چي بگم!چه قشنگيه اتفاق ساده رو بزرگ مي كنيد،يه خورده سير داغ و پياز داغ هم چاشني كردين و باسالاد و ماست و مخلفات برام سرو مي كنيد بعدش هم مي خوايد به شمانخندم..
    -حالا من به درك،يكي نيست به اين فواد بدبخت بگهديگي كه براي تو نمي جوشه كله سگ توشبجوشه..
    -حالا تو چرا داغكردي؟.
    -كاري نداري من مي خوام برم استراحت كنم،تو از صبحكپه مرگت رو گذاشته بودي ما اينجا برات عزاداري مي كرديم و اشك مي ريختيم...كارينداري..
    -از اول هم كاري نداشتم تو مزاحمشدي..
    از صداي تق توي گوشي فهميدم كه مرجان از دستم كفريشده و تلفنو قطع كرده،كاش قيافه اش رو مي ديدم و يه دل سير ميخنديدم..


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل هجدهم
    -طنين خانم حواست كجاست،تو خواب راه ميري..
    -مرجان،تويي،ترسيدم..
    -چند بار صدات كردم،ماشالله چقدر همنتد راه مي ري..
    -تو فكر بودم،خسته ام مي رم زود برسمخونه..
    -تو هم كه هميشه خدا خسته اي،فكر كردنت هم تمومينداره..
    -تو اگر مشغله فكري منو داشتي...كي مي شه جمعهآينده بشه..
    -مردم براي نامزدي خواهرشون لحظه شماري مي كنند توتو براي تموم شدنش..
    -تو اگر جاي من بودي مي فهميدي چي مي گم بخدا از بساز اين مغازه به اون مغازه از اين پاساژ به اون پاساژ منو كشونده كه ديگه توانيبرام نمونده،شبها هم اگر پرواز نداشته باشم بايد به روياپردازي خانم گوشكنم..
    -نوبت تو هم مي شه...تو كه مي گفتي خونه مراسم ميگيريد پس چي شد باغ گرفتين..
    -دست رو دلم نذار،منو كشت تا قبولكردم.مي گم پنجاه نفر بيشتر دعوت نكن مراسم نامزدي و عروسي كه نيست،مي گه فقطدوستاي من و احسان پنجاه نفرن و اينجا هم جا نمي شن.پنجشنبه صبح مي ريم محضر عقدشونمي كنيم و شب هم جشن مي گيريم..
    -انگار زياد از اين وصلت راضينيستي؟.
    -چرا،احسان پسر خوبيه.مي گم فقط خسته ام،از يه طرفاين پروازها و از طرف ديگه طناز و كاراش.من ديگه مي رم،تو ساعت چند پروازداري..
    مرجان نگاهي به ساعتش انداخت وگفت:.
    -واي ديرم شد،بقدري از من حرف كشيدي كه پاك زمان روفراموش كردم..
    مرجان با يه خداحافظي سريع رفت،جالب اينجاست كه اوناز شدت فضولي ته قضيه رو بيرون نكشه ول كن نيست بعد به من مي گه از من حرف ميكشي..
    ***.
    ويلچر مامان رو داخل سالن بردم و كيفشرو روي پاهاش گذاشتم و با صداي بلندگفتم:.
    -تابان حاضري بريم...طناز ديرشد..
    تابان جست و خيز كنان از اتاقش بيرون اومد وگفت:.
    -چطوره؟خوبه..
    يقه بلوزش رو صاف كردم وگفتم:آره...بيا سوئيچ رو بگير برو ماشين رو روشن كن گرم بشه...گوش كن تابان فقطروشن نه حركت،برو...طناز كجا گير كردي؟.
    به طرف اتاق رفتم،داشت محتويات داخلنايلونها رو زير و رو مي كرد..
    -چيكار ميكني..
    -طنين،نيست..
    -چينيست؟.
    -دستكش هام...همون دستكشسفيدم..
    -ديشب تو جيب پشتي كيف دستي اتگذاشتي..
    مثل فنر از جاش بلند شد و زيپ پشت كيف رو كشيد وگفت:.
    -آره اينجاست...بريم،من ديگه كاريندارم..
    -احسان نمي ياددنبالت..
    -نه،گفتم جلوي محضر همديگه روببينيم..
    -شناسنامه،گواهي فوت پدر،حلقه،همه روبرداشتي..
    -آره..
    -شاهدچي؟.
    -به سعيد گفتم اما فكر نكنم بياد،خان عمو همهست،تازه نوه هي خان عمو هم هست..
    خان عمو،عموي مامان رو فقط در مراسمعروسي و عزا مي بينيمش آخه زياد اهل رفت و آمد نيست.از اون پيرمردهاي اتوكشيده،زمان شاه تيمسار بوده و هنوز هم در اون حال و هوا سير ميكنه..
    -من هم جاي سعيد باشم نمييام..
    -طنين شلوغش نكن،سعيد خواستگاري كرد من هم جواب رددادم ولي ديگه قرار نيست كه تا آخر عمر به خاطر اين پاسخ ردم به سعيد بشينم تو خونهو پشت پا بزنم به بختم..
    -حالا وفت اين حرفا نيست،وسايلت رو برداربريم..
    طناز پالتو سفيدش رو روي بلوز و شلوار سفيدشپوشيد،درست مثل سفيدبرفي شده بود..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 11 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/