نگاهم روي پارچه هاي مشكي چرخيد تا به عكسش رسيد،خدايا چرا؟ديگه نمي تونستم روي پاهام بايستم و لبه باغچه كنار خيابان نشستم،يعني اون مرده؟پس من چي؟نقشه ام چي؟انتقامم چي مي شه؟نه...به خونه نگاه كردم،من ديگه اينجا كاري نداشتم...چرا يك كار باقي مانده و آن هم پيدا كردن ميراث خانوادگي.البته يك چيز هيچ وقت در دلم خاموش نمي شود آن هم شعله آتش خشم و كينه من نسبت به اين خانواده است،كاش اين مرد زنده بود تا من با دستهاي خودم خفه اش مي كردم.
-نمي دونستم اينقدر بهش ارادت داري.
به سوي صدا نگاه كردم حامي بود،پشت رل نشسته بود و تازه از پاركينگ خارج شده بود.حسابي گيج شده بودم هنوز از شوك مرگ معيني فر خارج نشده بودم كه اين يكي جلوم ظاهر شد،سلولهاي مغزم اعتصاب كرده بودن و اصلا نمي دونشتم چه عكس العملي بايد نشون بدم.
-من...من...من هم تازه پدرم رو از دست دادم،دو روز پيش چهلمش بود.
حامي از ماشين پياده شد و در حالي كه با ريموت در رو مي بست،به سويم آمد.
-متاسفم...اما شما براي مراسم پدرتون ده،دوازده روز غيبت كردين.
-من...
دختر احمق اين چه قيافه اي كه به خودت گرفتي،كمي خودم را جمع و جور كردم و با يه نفس عميق ادامه دادم:
-بيمار بودم.اون روز آخري كه از اينجا رفتم حالم خيلي بد شد و دكتر تشخيص آپانديس داد،خواهر تماس گرفته بود.
-بفرماييد داخل.
با ترديد نگاهي به حامي انداختم و وارد شدم،چند قدم از او دور نشده بودم كه روي پا چرخيدم و گفتم:
-آقا حامي.
او كه داشت در را مي بست كامل باز كرد و گفت:
-بله.
-فراموش كردم...تسليت مي گم،غم آخرتون باشه.
با لبخند معنا داري گفت:متشكرم و بعد رفت.
معني لبخندش چه بود،مطمئنا محبت آميز نبود برعكس پر از تمسخر بود.متفكر از رفتار حامي،از در مخصوص مستخدمين وارد آشپزخانه شدم.كسي آنجا نبود به اتاقم رفتم و بعد از تعويض لباس به آشپزخونه برگشتم،سمانه مشغول شستن ظرف بود و زير لب داشت آواز محلي مي خوند.
-سلام.
با تعجب به سمتم برگشت،دستش رو با حوله خشك كرد و منو در آغوش گرفت.
-كجايي تودختر...بانو مي گفت خواهرت زنگ زده و گفته تو بيمارستاني.
-من كه جز بيماري خبري ندارم،تو بگو چه خبر؟مثل اينكه در نبود من اينجا اتفاقات زيادي افتاده.
-اه چه جورم...حالا سر فرصت برات تعريف مي كنم.
-بانو كجاست؟
-اتاق خانم.
-حتما خانم خيلي عزاداره.
-عزادار!هوم،اگر مي گفتن دنيا مال تو اينقدر خوشحال نمي شد كه خبر مرگ اسفنديار خان رو بهش دادن و خوشحال شد.هرچند خوب ظاهرسازي كرد اما اگر كسي خانم رو مي شناخت،مي تونست بفهمه چقدر خوشحاله.
-اين حرفها باشه براي شب،الان اگر كسي حرفامون رو بشنوه برامون بد مي شه.
-پس اگر برات ممكنه اون خرما رو بچين تو ديس.
-باشه،راستي آقا حامي كجا مي رفت؟
-شركت.
-شركت؟!
-آره،اون فقط يه روز شركتشو تعطيل كرد.
-اينو راست نمي گي،داري سر به سرم مي ذاري.
-مي گم از هيچي خبر نداري همينه ديگه...واي بانو داره مياد،به خرماها برس.
جايي كه من ايستاده بودم طوري بود اگر سخصي وارد مي شد متوجه حضورم نمي شد،بانو عصبي وارد آشپزخانه شد.
-سمانه شستي اون ظرفا رو.
-سلام بانو.
بانو به سمتم چرخيد و با ديدن من گل از گلش شكفت.
-سلام دختر،حالت چطوره؟خوب شدي.
-متشكرم...متاسفم بدموقعي مريض شدم و دست تنهاتون گذاشتم.
-اين چه حرفيه دختر،مگه بيماري دست خود آدمه كه اين حرفو مي زني...حالا يه قهوه براي خانم ببر،تسليت هم بگو...بيا كه كلي حرف و كار داريم...
-چشم.
وقتي از سالن مي گذشتم،متوجه تغيير دكوراسين اونجا شدم و ظربه اي ملايم به در اتاق زدم و وارد شدم.خانم پشت به من جلوي پنجره با لباس خواب مشكي بلند و ساده اش ايستاده بود و به خيال اينكه من،بانو هستم گفت:
-بانو بذارش روي ميز برو،كاري ندارم.
-ببخشيد خانم،من طنين هستم.
بطرفم برگشت،با حرف سمانه مخالف بودم،خانم خيلي شكسته تر به نظر مي رسيد و دلم به حالش سوخت.
-خانم تسليت مي گم.
-متشكرم...بهتر شدي؟بانو مي گفت حالت خيلي بده،بيمارستان بستري بودي.
-چيز مهمي نبود،يه عمل ساده بود كه از شانس بد ن عفونت كرد.
-حالا چطوري؟
-خوبم خانم.
لحظه اي در سكوت براندازم كرد،معلوم بود فكرش جاي ديگه اي پرسه مي زنه.
-طنين،چند سالته؟
از سؤال ناگهاني خانم جا خوردم و با ترديد گفتم:
-بيست وپنج سال.
-بيست وپنج...درست هم سن تو بودم...
-چي خانم؟
-هيچي مي توني بري،به بانو بگو تا ظهر كسي مزاحمم نشه.
-چشم خانم.
خانم را با تفكراتش تنها گذاشتم و متفكر از رفتار او به پيش بانو برگشتم و حرفهاي خانم را بازگو كردم،بانو با افسوس سري تكان داد و گفت:
-امروز اصلا حالشون خوب نيست،گفتم با خواهرتون تماس بگيرم قبول نكرد.صبح زود مي خواست بره بهشت زهرا و به بدبختي راضيشون كردم نرن،با اينكه اين همه سال از اون روز شوم مي گذره اما انگار همين ديروز بود حتي يك لحظه اش رو هم نمي تونم فراموش كنم.
گيج شده بودم،گفتم:
-چه روزي بانو؟
-روز شهادت آقاي معيني.
-آقاي معيني؟!
-آره جلو در اين خونه ترورش كردن،بعدها فهميديم ايشون در جريان انقلاب فعاليت مي كرده اما اون نامردها جوانمرگش كردن.اون موقع آقا حامي شش،هفت سال بيشتر نداشت.
مغزم كرخت شده بود و مفهوم حرفهاي بانو را درك نمس كردم،با سردرگمي نگاهش مي كردم و حرفهايش را مي شنيدم اما بانو حرفش را ادامه نداد و در حالي كه با سرانگشت اشكش را پاك مي كرد رفت.به سمانه نگاه كردم،داشت برنج پاك مي كرد.
-سمانه،بانو چي مي گفت،من كه از حرفاش چيزي نفهميدم.
-بخاطر اينكه از چيزي خبر نداري...معيني فر شوهر دوم خانم،همسر اولش كه پدر آقا حامي بودن اول انقلاب توسط منافقين ترور مي شه و امروز سالروز شهادت ايشونه.تو شك نكردي چرا اسم كوچه شهيد معيني.
-نه،يعني چرا اما فكر كردم تشبه اسميه،نه اينكه فاميلي اين خانواده معيني فر براي همين زياد كنجكاو نشدم.
-مرحوم اسفنديار فاميليشو عوض كرد و گذاشت معيني فر وگرنه فاميلش چيز ديگه اي بود فقط فاميل آقا حامي،معيني و بقيه معيني فر هستند.
-چه ماجراي درهم و برهمي!
-صبر كن،از اين پيچيده تر هم مي شه...پاشو برو يه دستي به سالن بكش تا بانو صداش در نيومده.
-خواهش مي كنم امروز كه خانم حوصله نداره منو با فرزاد سرشاخ نكن فقط كافيه چشمش به من بيفته،تا حالمو نگيره ول كن نيست.
-خيالت راحت فرزاد خان رفتن شمال،از پسرا كسي جز آقا احسان نيست و اون هم كه به كسي كار نداره.
مشغول دستمال كشيدن كف سالن شدم اما فكرم پيش حرفهاي بانو بود.حامي ثمره ازدواج اول خانم و احسان حاصل ازدواج خانم با اسفنديار و فرزاد و فرنوش نتيجه ازدواج دوم و مخفيانه اسفنديار.ازدواج خانم با شخصي مثل اسفنديار برايم سوال انگيز بود،هركس كافي بود فقط يك برخورد با آنها داشته باد تا متوجه تفاوت فاحش اين زوج شود.با رفتاري كه امروز از خانم ديدم برايم اين ازدواج معما شده،زني كه با گذشت اين همه سال سالگرد فوت شوهر سابقش رو به ياد داشته باشد و برايش سوگواري كند در حالي كه چند روزي از مرگ شوهر دومش نگذشته!اينو بايد حل كنم و جوابش يا در دست بانوست يا سمانه.از روي زمين بلند شدم و به اطرافم نگاه كردم،لكه ها پاك شده بود و كف سالن از تميزي برق مي زد.با ديدن سمانه كه وسايل نظافت را بالا مي برد فكري در ذهنم جرقه زد امروز بهترين فرصت،اگر زودتر اون ميراث رو پيدا نمي كردم دچار دردسر مي شدم چون با تقسيم ارث بين ورثه ديگه هيچ گونه دسترسي به حق خودم و خانواده ام نداشتم.
-سمانه كمك نمي خواي؟
-كاري نداري؟
-نه.
-پس بيا بريم اتاقاي بالا رو تميز كنيم،بايد اتاق فرنوش خانم رو هم آماده كنم آخه امشب مي رسه.
-جدا.
در حالي كه با سمانه همراه مي شدم گفتم:
-سمانه چند ساله اينجا كار مي كني؟
-هشت سالي مي شه.
-پس تو خيلي چيزا مي دوني.
-تا حدودي،چطور؟
-چند تا سوال برام پيش اومده،باشه شب ازت مي پرسم.
-باشه...خب اتاق آقا حامي مال من چون خيلي وسواسي و حساس و اگر چيزي جابجا بشه كه باب ميلش نباشه آدم رو ديوونه مي كنه،اتاق فرزاد هم مال تو.اين دو تا برادر ضد هم هستن،هرچي اين رو نظافت حساسه اون بي خياله.بعد من مي رم اتاق مرحوم آقا معيني فر تو هم برو اتاق فرنوش خانم،اون اتاق آري رو مي گم،اتاق آقا احسان باشه وقتي بيدار شد.
-نمي شه تو بري اتاق فرنوش خانم چون با سليقه اش بيشتر آشنايي.
سمانه كمي فكر كرد و گفت:
-باشه،اون مرحوم ديگه براش چه فرقي مي كنه مهم اينكه اتاقش تميز باشه اما فرنوش خانم...باشه اين اتاق و اتاق چهارمي مال تو.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)