فصل هشتم
با زنگ ساعت بيدار شدم و يك غلت زدم و نگاهم به سمانه افتاد،ديروز آمده بود.دختر زيبايي نبود،اما با نمك بود و كمي هم سنش زياد بود.درجا نشستم و دستهايم را از دوسو باز كردم و نگاهي به ساعت كنار تخت انداختم.آخيش امروز پنج شنبه بود و شب مي رفتم خونه،چقدر دلم براشون تنگ شده بود.بلند شدم و تخت را مرتب كردم و لباسم را پوشيدم.
-سمانه بيدار شو.
-چيه؟
-صبح شده،من رفتم كمك بانو.
-باشه برو،من هم اومدم.
بانو مثل هميشه سحرخيز بود،بعد از نماز صبح نمي خوابيد و مي رفت نون تازه مي خريد.با ديدن من گفت:
-دثگه مي خواستم بيام بيدارتون كنم،پس سمانه كو؟
-بيداره،الان مياد.
-بشين،صبحانه ات رو شروع كن.
تقريبا صبحانه ام رو تمام كرده بودم كه سمانه با خميازه كش داري وارد آشپزخونه شد.
-ساعت خواب خانم،يه كم ديگه مي خوابيدي.
-بخدا بانو خيلي خوابم مياد.
-معلومه مرخصي خيلي بهت ساخته،زود بيا صبحانه ات رو بخور تا اين بساط جمع كنيم كه امروز خيلي كار داريم.
-چه خبر بانو؟
-هيچ خبري،مگه بايد خبري باشه،چند روزه ول كردي رفتي مرخصي اين خونه پر از گرد و خاك شده.درسته كه تو اين چند روزه طنين يه كارايي كرده اما يه تنه كه نمي شه همه جا رو تميز كنه تازه كم تجربه هم هست،بايد به خورده به خونه برسيم.
به كابينت تكيه دادم كه ناگهان دردي عجيب در شكمم پيچيد و با گفتن آخ،دستم را روي شكمم گذاشتم و خم شدم.
-چي شد...طنين چت شده؟
وقتي كمي دردم آروم شد،با صداي بي حالي گفتم:
-هيچي،يه مرتبه دلم درد گرفت.
-چيزيت نيست حتما سرديت كرده،الان بهت نبات داغ مي دم خوب مي شي.
به كمك سمانه روي صندلي نشستم،حتي با خوردن نبات داغ بانو هم دردم قطع نشد اما سعي كردم به روي خودم نياورم.هركدام به كار روزانه خود پرداختيم،بانو به خريد رفت و سمانه هم به طبه پايين رفت تا استخر و جكوزي را نظافت كند.داشتم كف آشپزخونه رو تي مي كشيدم كه صداي حامي اومد،داشت بانو رو صدا مي زد اما جز من كسي نبود كه جوابش رو بده.
-بله آقا.
-بانو رو صدا زدم كجاست؟
-رفتن خريد.
با اخمهايي گره خورده نكاهي به سر تا پاي من كرد،نمي دونم چرا هروقت منو مي ديد اينطور نگاهم مي كرد.
-صبحانه منو بيار.
با عجله و اضطراب صبحانه رو آماده كردم و داخل سيني گذاشتم و به سالن غذاخوري رفتم،پشت ميز نشسته بود و داشت روزنامه مي خوند.زير ذرهبين نگاه حامي،ميز صبحانه رو چيدم.
-تو نمي دوني من،تو فنجون چاي نمي خورم.
-نه من خبر نداشتم.
-حالا كه متوجه شدي اينو ببر برام استكان بيار.
-چشم.
تمام درهاي كابينت را باز كردم تا بالاخره استكانها رو پيدا كردم،وقتي استكان رو جلوش گذاشتم آنرا برداشت و در نور نگاه كرد و گفت:
-نبايد اينو بشوري.
با يك ببخشيد به آشپزخونه برگشتم و استكان را شستم و با دستمال خشك كردم،دوباره استكان را بررسي كرد و گفت:
-چرا داخلشو دستمال كشيدي پرز گرفته،برو دوباره بشور بيار.
با كشيدن نفسي عميق خشمم را قورت دادم،دلم مي خواست آن استكان را بر فرقش بكوبم و بگم شما كه كثافت بودن تو خونتونه براي من اداي آدم تميز رو درمياريد.اين دفعه آن را با دقت شستم و خشك كردم تا بهانه اي پيدا نكند،وقتي استكان را جلويش گذاشتم بعد از نظارت اجازه داد تا برايش چاي بريزم.
-چرا ناخنهات اينقدر بلنده؟
-ناخنهاي من بلندن!
-آره.
-اما من فكر نمي كنم.
-قرار نيست تو فكر كني،همين كه من مي گم ناخنت بلنده بايد قبول كني.
اينا ديگه چه قومي هستن!
-چشم از اين به بعد،دستكش دستم مي كنم.
-دستكش نه،بايد كوتاشون كني.
باز هم اين درد لعنتي در شكمم پيچيد،با گفتن هرچه شما بگيد به سمت دستشويي دويدم و برروي سرويس فرنگي نشستم،اين دل درد و حالت تهوع داشت منو از پا در مي آورد.شنيدم كه حامي صدايم مي كرد صورتم را شستم و دل از دستشويي كندم،پشت ميز نشسته بود و داشت روزنامه مي خوند.
-بله.
-حالت خوبه؟
-بله،امرتون.
-ميز رو جمع كن.
ميزو با هر جون كندني بود جمع كردم و سر كارم برگشتم،دل درد ديگه امانم رو بريده بود و با پاك كردن هر طبقه ويترين كريستال ها خم مي شدم شايد براي چند لحظه دردم آرام بگيرد.
-طنين.
با بي حالي به مخاطبم نگاه كردم،فرزاد با آن موهاي عجيب غريبش بود.
-بيا بشين كنارم...چيه حال نداري،حالت خوش نيست.
با ناتواني گفتم:نه،خوبم.
-پس بيا كنارم بشين.
-من كار دارم آقا فرزاد.
-ببين نشد...
قدم زنان كنارم ايستاد و ظرف كريستال را از دستم گرفت،در حالي كه در تلالو نور درون آن را نگاه مي كرد ادامه داد:
-قرار بود تو با من راه بياي تا بيكار نشي اما تو به قولت عمل نكردي،پس ديگه از دست من كاري برنمياد.
بعد به يكباره ظرف را در هوا رها كرد،صداي فرياد طرف در هال هزار تكه شدن به گوشم رسيد و با ناباوري به فرزاد نگاه كردم.مي دانستم خانم عاشق ظرف قيمتي كريستالشه،حالا حتم دارم بيكار مي شم.از شدت دل پيچه در كنار خرده هاي ظرف تا شدم و صداي خانم را از بالاي پله ها شنيدم.
-طنين تو چيكار كردي؟ظرف نازنينم رو شكوندي،مي دوني اون ظرف چقدر قيمت داره،بيا كتابخونه تا تكليفت رو روشن كنم.
خانم اين را گفت و بدون اينكه به كسي مهلت حرف زدن بدهد رفت،از قيافه اش عصبانيت مي باريد.با خشم به فرزاد نگاه كردم،تمام زحمت هاي منو براي رسيدن به نقشه ام برباد داده بود.با نيشخندي گفت:
-برو تكليفت رو بگير حتما يك بار از روي دهقان فداكار،دوبار هم از روي چوپان دروغگو بايد بنويسي.
-طنين چيكار كردي؟
نگاه پردردم را به بانو دوختم و گفتم:
-بانو،بخدا من مقصر نيستم.
-حالا برو ببين خانم چي مي گه،من هم اين خرده شيشه ها رو جمع مي كنم.
حالت تهوع اجازه نداد بيشتر به بانو توضيح بدم و به طرف دستشويي دويدم.
-طنين تو امروز چته؟
-نمي دونم بانو،دارم از دل درد و حالت تهوع مي ميرم.
-برو ببين خانم چي مي گه،بعد بيا تا فكري برات بكنم.
قبل از اينكه ضربه اي به در اتاق خانم بزنم صداي صحبت مادر و پسر رو شنيدم،حامي به مادرش مي گفت:
من از روز اول هم گفتم با بودن فرزاد توي خونه،استخدام اين دختره درست نيست.فرزاد بهش گير داده،خودم ديدم فرزاد ظرف رو شكست.
-حق با تو بود،الان هم دختره رو رد مي كنم تا اين قائله ختم بشه.
-نه ديگه مامان،شما به دختره اميد داديد و حالا درست نيست به خاطر مردم آزاري فرزاد بيكار بشه،بهتر به فرزاد تذكر بديد.
-امروز طرف و شكست،مي ترسم پس فردا كار غير قابل جبراني انجام بده.
-نترس،اين دختري كه من ديدم خيلي حواسش جمع و اجازه هيچ غلط اضافه اي به فرزاد نمي ده.اصلا نمي دونم چه اصراري اسفنديار اينو ايران نگه داره،بفرسته بره پيش مادرش ديگه.
-اسفنديار نمي خواد پيش زنش كم بياره،درسته كه فرنوش رفته اما با نگه داشتن فرزاد مي خواد قدرتشو به رخ زنش بكشه.
-مامان،مي خواي با اتفاق امروز چظور برخورد كني؟
-نمي دونم از يه طرف دلم به حال دختر مي سوزه و نمي خوام بيكار بشه،از طرف ديگه مي ترسم فرزاد زير پاش بشينه و كاري كنه.
-اگر دختره اخراج هم بشه فرزاد دنبالش مي ره،پس به دختر هشدار بده و بذار كارش رو ادامه بده.
-قبلا بهش گفتم...باشه،دوباره بهش سفترش مي كنم.حق با توئه،اگر اينجا باشه حواس ما بيشتر بهشه.
از درد دوباره به خودم پيچيدم كه در باز شد،سعي كردم راست بايستم كه با حامي چشم تو چشم شدم.
-حالت خوبه؟
-بله آقا.
-پس رنگ پريدت عوارض پشت در ايستادنه،آمدنت خيلي طول كشيد.خانم منتظرته،خودتو آماده كردي چه جوابي بدي.
مي خواست با اين حرف استراق سمع منو گوشزد منه.
-متاسفم.
-برو تو.
با داخل شدن من در را پشت سرم بست و منو با خانم تنها گذاشت،خانم مشغول سوهان زدن ناخنش بود و بدون نگاه كردن به من گفت:
-چرا اون ظرف شكست؟
-نمي تونم بگم،فقط مي تونم بگم من مقصر نيستم.
-چطور مي خواهي حرفت رو باور كنم.
-خانم مي تونم بشينم؟
نگاهي به من انداخت و ادامه داد:
-حالت خوب نيست؟
-نه خانم،از صبح حالم خيلي بده.
-برو وسايلت رو جمع كن برو خونه.
-خانم،من مقصر نيستم.
-مي دونم...فقط جلو چشم فرزاد كمتر پيدات شه.
-يعني منو اخراج نمي كنيد؟
-نه،مگه نمي گي حالت خوب نيست برو خونه استراحت كن،چند ساعت زودتر رفتن تو فكر نمي كنم كار زيادي رو عقب بندازه.
-متشكرم خانم،با اجازه.فرزاد داخل سالن نشسته بود و مثل هميشه پاهايش را دراز كرده و روي ميز گذاشته بود،داشت به كانالهاي تلويزيون ور مي رفت كه با ديدن من لبخند پيروزمندانه اي زد.بي اعتنا به او به نزد بانو رفتم،سمانه داشت ناخنش را مي جويد كه با ديدن من از جا پريد و پرسيد:
-چي شد؟
-هيچي،بانو مي شه برام آژانس خبر كني.
-اخراج شدي؟
سؤالي كه در چشمان بانو بود از زبان سمانه پرسيده شد،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
-نه،شانس آوردم آقا حامي همه چيز ديده بود.
-خدا رو شكر به خير گذشت،حالا اژانس براي چي مي خواي؟
-حالم خوب نيست،خانم بهم مرخصي داده.
-من رفتم به آژانس زنگ بزنم،سمانه حواست به غذا باشه نسوزه.
سمانه به محض مطمئن شدن از رفتن بانو،پرسيد:
-مرخصي دادن يا اخراجت كردن؟
-نه اخراجم نكردن،شانس اوردم اگر حامي نديده بود اخراج بودم اما حامي از من دفاع كرد.
-مطمئني اون پير پسر بداخلاق از تو دفاع كرده،اون اگر حكم اخراج نده از ما جانبداري نمي كنه.
-نه بابا،بنده خدا كلي مخ مادرشو شستشو داد تا منو اخراج نكنه.
-من كه شك دارم،حاضرم روزي صد بار خرده فرمايشات فرزاد رو انجام بدم اما يك بار به حامي سلام نكنم.وقتي خدا اخلاق تقسيم مي كرده اين پسره نمي دونم دنبال چي بوده كه بهش نرسيده،براي همين نزديك چهل سالشه اما هنوز كسي قبول نكرده زنش بشه.
-كجا چهل سالشه!
-فكر كردي سي و پنج چقدر با چهل فاصله داره.
-ا طنين...تو هنوز اينجايي،ماشين اومده و تو حاضر نيستي.
-رفتم بانو.
گذاشتم فرزاد،در روياي شيرين اخراج من سير كند و از خانه خارج شدم.وقتي دخل ماشين نشستم،از راننده خواستم منو به نزديكترين بيمارستان برسونه.بعد از چهار روز موبايلم رو روشن كردم كه سيل اس ام اس ها سرازير شد،شماره طناز را گرفتم و با بي حالي سرم را به صندلي تكيه دادم.
-الو طنين،خودتي؟
-آره.
-آره و ...دختر ديوونه چرا جواب اس ام س ها رو نمي دي،اگر تا امشب خبري ازت نمي شد با مامور مي آمدم خونه معيني فر.
-حالا بازجويي رو بزار براي بعد و گوش كن ببين چي مي گم،بيا به اين بيمارستاني كه آدرس مي دم.
-بيمارستان براي چي؟!
-طناز يادداشت كن...آقا آدرس اين بيمارستاني كه مي ريد گيه؟...طناز نوشتي.
-آره،حالا مي گي چرا بايد بيام.
-حالم خوب نيست و از صبح دل درد دارم،فكر كنم مسموم شدم.
-باشه خودم رو زود مي رسونم.
بي حال به ديوار تكيه داده بودم تا جواب سونوگرافي آماده شود كه طناز خودش را به من رساند،دكتر بعد از ديدن سونوگرافي تشخيص آپانديس داد.مراحل قبل از عمل به سرعت انجام شد،دل تو دلم نبود و از عمل مي ترسيدم اما از طرفي درد امانم را بريده بود.وقتي روي برانكارد به سوي اتاق عمل مي رفتم با وحشت به طناز نگاه كردم كه آن هم زياد دوام نداشت و با بسته شدن در اتاق عمل،طناز از نطرم ناپديد شد.نگاه هراسانم را در اتاق ### چرخاندم.در بين صحبتهاي متخصص بيهوشي به خواب رفتم و با درد شديدي بيدار شدم.
-طناز مردم،به دادم برس.
-چيكار كنم،مي گن فشارت پايينه و نمي شه بهت مسكن زد.
-تو رو خدا بگو يه كاري بكنند.
-باشه،باشه الان مي رم مي گم.
اين بار در كنار طناز،پرستاري سفيد پوش ايستاده بود.
-تو رو خدا به دادم برسيد.
-چه خبرته،مدتي وقت مي بره تا مسكن اثر كنه.
آنقدر از درد به خودم پيچيدم تا خوابم برد،وقتي بيدار شدم اتاق با نور خورشيد فرش شده بود.نگاهم به طناز افتاد،روي صندلي كنار تخت نشسته خوابيده بود.
-به به،بيمار بي تاب ما بيدار شد.
تا خواستم اشاره كنم كه آروم باشه،طناز بيدار شد.
-آخ ببخشيد،متوجه نشدم شما خوابيد.
-نه اشكالي نداره،اصلا نفهميدم كي خوابم برد.طنين،تو چطوري؟
-خوبم اما كمي درد دارم.
-طبيعيه عزيزم،حالا هم وقت صبحانه است.
پرستار و طناز با هم از اتاق خارج شدن،نگاهم را بر روي نقطه نامعلومي بر روي سقف دوختم حالا با اين مشكل چطور فردا به خونه معيني فر برگردم.
-تو كه چيزي نخوردي.
-كجا بودي؟
-زنگ زدم خونه،خانم رجب لو حالت رو پرسيد.
-خانم رجب لو.
-آره ديگه!همسر نگهبان مجتمع،ديشب وقت نبود به عفت خانم خبر بدم براي همين از آقاي رجب لو خواستم خانمش رو بفرسته پيش مامان تنها نباشه.
-كي مرخص مي شم؟نمي دوني.
-نه،تا دكتر نياد معاينه ات نكنه معلوم نيست...خب تعريف كن اين يه هفته چطور گذشت؟
-پر ماجرا.
-تعريف كن.
از لحظه اي كه وارد خونه معيني فر شده بودم را واو به واو براي طناز تعريف كردم.
-حالا با اين وضعي كه پيش اومده بهتر ديگه برنگردي به اون خونه.
-چرا برنگردم،تازه اعتمادشون رو به دست آوردم.
-من از اين فرزاد مي ترسم،كاري دستت نده.
-نه بابا ،حقيقتش رو بخاي من از حامي بيشتر مي ترسم.
-اون چيكار كرده؟
-كاري نكرده فقط رفتارش كمي عجيبه،نمي دونم چرا،ولي احساس مي كنم هر خطري برام باشه از جانب اونه،يه اخلاق سگي هم داره كه همه توي اون خونه ازش حساب مي برن حتي فكر كنم خود معيني فر هم از اين پسرش بترسه.
-تو هرچي گفتي از پسر اولي و آخريه بود،پس اون يكي پسرش چي؟برو رو مخ اون،هرچي بخواي مي توني از زير زبونش بكشي اون بايد صندوق اصرار معيني فر باشه.
-اون آمفوتر...نمي دونم شايد...ولي فكر نمي كنم.
-آمفوتر!؟
-بابا خنثي خنثي،تو يه تلويزيون بده با يه كانالي كه دائم فوتبال پخش كنه ديگه به هيچ كس كار نداره،آروم آرومه اما خيلي مهربونه برعكس همه آدم هاي توي اون خونه.
-مراقب باش عاشقش نشي.
-فعلا يه عاشق دلخسته دارم به اسم فرزاد،حوصله عاشق ديگه اي رو ندارم.
-ارسيا چي؟
-واي اسمشو نيار كه كهير مي زنم،چيه!؟تو هم از مرجان ياد گرفتي،بيا برو زنگ بزن خونه معيني فر بگو چه بلايي سرم اومده نمي تونم چند روزي بيام.
-خانم عجول دندون رو جيگر بزار ببينم دكتر كي مرخصت مي كنه،بعد زنگ مي زنم تا مرخصي برات بگيرم.
-باشه تو برو خونه،هم استراحت كن هم به مامان برس.
-با تو چيكار كنم.
-مگه بچه ام،برو نگران من نباش.
-طنين مي خواي من به جاي تو برم توي اون خونه،كارت رو ادامه بدم.
-اگر نرفته بودم توي اون خونه اجازه نمي دادم،چه برسه به حالا اون فرزاد كثافت رو شناختم...برو ديگه.
-من براي تو نگرانم،بيا به خاطر من از اون ميراث خانوادگي بگذز.جان طناز،نه نيار.
-طناز برو باز شروع نكن...من نصف بيشتر راي رو رفتم.
-حرف زدن با تو فايده نداره.