فصل ششم
از داخل آيينه خودم را برانداز كردم،از اين لباسهاي استوك بيزار هستم.با اينكه بارها آن را در آب جوشانده بوديم اما باز هم بوي نامطبوع آن آزارم مي داد و حركت ميكروبها را روي پوستم احساس مي كردم و مور مور مي شدم،اسپري را برداشتم و روي خودم خالي كردم.
-چه خبرته؟داري سم پاشي مي كني.
-طناز به خدا هنوز بو مي ده.
-لوس نشو ديگه عمرابو بده،تو حساس شدي.
-بيا بو كن،باور نداري.
-با اون اسپري كه تو روي خودت خالي كردي ديگه بويي نمي ده.
-حالا خوب هستم،ضايع نيست.
-بيست،عالي شدي اما...
-اما چي؟
-هيچي فقط كمي دلم شور مي زنه.
به ساعتم نگاه كردم و گفتم:
-بريم ديگه دير شد.
-مستخدم با ساعت رادو،واي چه باكلاس.
-خوب شد گفتي وگرنه سوتي بدي بود،بريم دير شد.
با تدابير امنيتي دقيق طناز از آپارتمان تا ماشين را طي كرديم،خدا كمكمون كرد كسي ما رو نديد.در تمام طول مسير اضطراب يك لحظه هم رهايم نكرد،مرتب بند كيف را دور دستم مي پيچيدم و باز مي كردم تا صداي اعتراض طناز بلند شد.
-چه كار مي كني اين به اندازه كافي زوارش در رفته،اگر همين طور پيش بري ديگه چيزيش باقي نمي مونه.
-طناز دست خودم نيست،دارم مي ميرم.
-هنوز كه اتفاقي نيفتاده،مي تونيم برگرديم و همه چيزو فراموش كنيم.
-نه كاري كه شروع كردم بايد تمومش كنم.
-كجا شروع كردي!
-طناز دوباره شروع نكن،من تصميم گرفتم و بايد تا آخرش برم.
با طناز قرار گذاشته بودم چند تا كوچه اونطرفتر پياده ام كند و هر وقت خواست منتظرم باشد همان جا بايستد.نگاهي به سرتاسر كوچه انداختم و گفتم:
-طناز ديگه سفارش نكنم موبايلم خاموشه،كاري داشتي اس ام اس بزن باشه.
-چشم،چند بار مي گي...طنين،مراقب خودت باش.
به چشمان ميشي زيبايش زل زدم و همراه با نيمچه لبخندي گفتم:
-چشم،من ديگه رفتم.
به سر كوچه رسيدم و خواستم به ساعتم نگاه كنم كه با جاي خاليش مواجه شدم،گوشي موبايل را از كيفم بيرون آوردم،بيست دقيقه اي بود كه از خانه بيرون آمده بود و طبق زمان بندي من بايد ديگه پيدايش مي شد.به سمت خيابان نگاه كردم و ديدمش،از سر آسودگي لبخندي زدم و با گام هاي شمرده به سمتش حركت كردم.با نزديك شدن به او قيافه اي مغموم به خود گرفتم و وقتي از كنارش مي گذشتم،تنه اي محكم به او زدم طوريكه تمام خريدهايش پخش پياده رو شد و با دستپاچگي ساختگي گفتم:
-واي ببخشيد خانم.
بعد شروع كردم به جمع كردن خريدش كه پخش زمين شده بود.
-حواست مجاست دختر جان.
-واقعا ببخشيد خانم،اصلا متوجه نشدم.
شرم داشتم به چهره اش نگاه كنم،به سرعت خريدهايش را جمع كردم و داخل سبد گذاشتم.
-خانم واقعا عذر مي خوام،نمي دونم با چه زبوني از شما معذرت خواهي كنم.
-عيبي نداره پيش مياد.
-بذاريد تا منزل كمكتون كنم،اينها خيلي سنگينند.
-نه دخترم،خودم مي برم.
-خواهش مي كنم،اينطوري از خجالتتون در ميام وگرنه تا چند روز عذاب وجدان دارم.
-حالا كه اصرار داري باشه.
سبد را از دستش گرفتم و با او همقدم شدم،با اينكه از قبل مي دونستم جوابش چيه اما گفتم:
-خونه تون در اين محله؟
-اي دختر جان اگر قرار بود من توي اين محل خونه اي داشته باشم كه با اين سن و سال...تو اينجا چه مي كني،به سر و وضعت نمي ياد بچه اين اطراف باشي.
خوشحال از كارساز بودن سليقه طناز،خودم را غمگين تر از قبل نشون دادم و گفتم:
-براي كار آمدم اينجا اما شرايطش براي من جور نبود،خونه اي براي كار كردن رفته بودم فقط يه آقاي تنها زندگي مي كرد،خودتون دنيا ديده ايد و مي دونيد چي مي گم.
-آره دخترم با اين سن و سال كم و بررويي كه تو داري،خوب كاري كردي قبول نكردي.
-اما...قبل از اينكه به شما بربخورم داشتم فكر مي كردم كه برگردم قبول كنم.
-واه چرا؟
-من به اين كار نياز دارم،خسته شدم از بس دنبال كار گشتم.هيچ جا بدون ضامن به من كار نمي دن،اما من بايد سركار برم و خرج خانواده ام رو بدم.
-مي فهمم چي مي گي دخترم،دركت مي كنم.
از اينكه به دروغ متوسل شده بودم و احساسات اين زن را به بازي گرفته بودم از خودم بدم مي آمد.بعد طي مسير كوتاهي گفت:
-شايد بتونم برات كاري كنم،البته اگر شانس يارت باشه و خانم امروز خوش اخلاق باشه.
-راست مي گيد،واقعا از شما ممنونم.
ته دلم شاد بود،خوب فيلم بازي كرده و تا اينجاي كار موفق شده بودم.چهره آدم سرخورده را به خودم گرفتم و ادامه دادم:
-حتي اگر خانم شما بداخلاق باشه و منو قبول نكنه،باز هم از شما به خاطر لطفتون متشكرم.
-اين چه حرفيه دخترم،تو هم مثل بچه خودم،اگر كاري از دستم بربياد حتما انجام مي دم.نمي دونم چرا از وقتي كه ديدمت مهرت به دلم نشسته.
-به خاطر دل مهربونتونه.
-از قيافه ات معلومه صبحانه نخوردي،بيا تا خانم از خواب بيدار شه چيزي بخور.
اصلا نفهميدم كي به خانه معيني فر رسيده بوديم،با نگاهي به نماي خانه دوباره اضطراب به دلم چنگ زد.نمي دانم در چهره ام چه ديد كه گفت:
-نگران نباش،خانم خيلي خوش اخلاقه.
تا خواستم دهان باز كنم و بهانه اي بياورم ادامه داد:
-خانم تا يك ساعت ديگع بيدار نمي شه و من هم همصحبتي ندارم،سمانه رفته مرخصي و من تنهام.
-سمانه؟
-آره،سمانه هم مثل من اينجا كار مي كنه،خواهرش تصادف كرده رفته شهرستان به اون برسه.راستي دختر جان،اسمت چيه؟
از قبل تصميم داشتم يك اسم مستعار به نام شهين بگم اما از دهانم پريد و گفتم:طنين.
-چه اسم قشنگي،اسم منم بانو.
وقتي به خودم آمدم پشت ميز نشسته بودم و بانو استكان چاي را به دستم مي داد،از بس مضطرب بودم نمي دونم چطور تا اونجا اومده بودم.نگاهم سرتاسر آشپزخانه را كاويد،جاي بزرگي بود و با سليقه چيده شده بود.استكان را بين داستانم نگه داشتم،با اينكه هوا به شدت گرم بود اما دستان سردم نيازمند گرما بود.
-تا تو صبحانه ات رو مي خوري،من هم صبحانه آقا رو بدم.
-آقا؟
-آره،پسر بزرگ خانم،جوان خوب و سحرخيزيه برعكس بقيه خانواده اش،حالا مي گم برات اما اول بايد صبحانه آقا رو بدم.
بانو با سيني بزرگي كه حاوي صبحانه بود رفت و منو آنجا تنها گذاشت،با نفس عميقي دوباره اطرافم را نگاه كردم و بعد خيره به استكان چاي شدم.چطور در اين زمانه بي رحم چنين آدم صاف و ساده اي پيدا مي شه كه با يه برخورد ساده با من دوست بشه و با اطمينان كردن به من آبرو و موقعيت كاريش رو بخطر بندازه،از خودم بيزار بودم كه از محبت او سواستفاده مي كنم.اصلا شايد اين يك تله باشد و بخواهند...با وحشت دوباره اطرافم را نگاه كردم و آهسته خودم را كمي كج كردم و نگاهي به بيرون انداختم،خانه در سكوت كامل بود.از فكري كه به ذهنم رسيده بود رعشه اي بر اندامم افتاد،ما هرچه نگاه كردم چيز مشكوكي نديدم.حرفهاي طناز در ذهنم زنگ مي زد،نه حالا طناز يه حرفي زد آدم هرچقدر هم نامرد باشه جلو زن و بچه اش كه كثافت كاري نمي كنه.صداي ديگه اي در ذهنم جوابم را داد،از كجا معلوم زن داشته باشه مگه در اين چند روز تو زني رو ديدي كه از خانه بيرون بياد.باز خودم جواب خودم را دادم و گفتم نديدم اما بانو مرتب مي گفت خانم خانم،اگر اين خونه بدون خانم بود بانو مرتب حرفشو نمي زد تازه اينطور كه بانو از خانمش مي گه رئيس خونه اونه.