با شنيدن طداي خنده طناز نتوانستم خودم را كنترل كنم و همراه با او زدم زير خنده،مرجان هم كه ژست ادم هاي دلخور را به خودش گرفته بود نتوانست بيشتر از اين ظاهرش را حفظ كند.
-مسخره بازي بسه،بگو چه مي كني.
-از سر بيكاري سر چهارراه گدايي كي كنم.
-گمشو مسخره!
-زاست مي گم باور نداري،از صد و هجده بپرس.
-نه،جدي جدي تو عالم هپروتي.
-از من گفتن،پس فردا منو سر چهارراه ديدي نگي نگفتم.اگر تو هم بخواي مي تونم برات سرقفلي يكي از پاركها رو بگيرم،به جان مرجان درآمدش خيلي خوبه و حتي پايه حقوقش از حقوق من و تو بيشتره.
-قربونت همين كه صنف گدايان تو رو پذيرفته كافيه بايد ازشون سپاشگذار هم باشم،ديگه براي من دلسوزي نكن.
-پس فردا اگر قطب سرمايه داري آسيا شدم گلايه نكني.
-نه ما بخيل نيستيم...حالا بيخيال اين چرت و پرت ها،آمدم بگم فردا شب با ارسيا و بهروز مي آم دنبالت بريم بيرون.بقول بهروز بهتر تو و فواد رودررو حرفهاتون رو بزنيد،من هم از واسطه بازي خسته شدم.
-اولا كسي دعوتت نكرده بود واسطه بشي،دوما من حرفي ندارم كه بخوام رودررو با ارسيا بزنم،اون از طريق تو پيغام فرستاد من هم از طريق تو جواب دادم ديگه چيزي نمونده.سوما با كمال ادب درخواست شما و بهروز خان رو رد مي كنم.
-تو غلط مي كني برنامه ما رو خراب كني،شوهر بهتر از ارسيا كجا مي خواي پيدا كني.
-واي واي چه تبليغاتي،ببين از ارسيا چقدر گرفتي اينقدر داري براش مايه ميذاري.
-ارسيا برام مثل برادر مي مونه و نمي خوام حروم بشه.
-پس منو براي ارسيا لقمه نگير اصلا مي دوني چيه،من به كس ديگه اي علاقه دارم پس ديگه حرف اضافه نرن.
احساس دل ضعفه مي كردم براي همين گفتم:
-از بس فك زدي انرژي منو به هدر دادي،من رفتم صبحانه بخورم ميل نداري.
-نه برو،الهي كوفتت بشه اينقدر منو حرص ندي.
-به كوري چشم بخيل،گواراي وجودم مي شه.
در يخچال را باز كردم و از بالا به پايين نگاه كردم،هرچه را كه انتخاب مي كردم براي خوردن ميلي در وجودم احساس نمي كردم.در يخچال را بستم و چشمم به قابلمه روي گاز افتاد،درش را باز كردم خورست قورمه سبزي در خال قل قل خوردن بود.ترجيح دادم تا وقت ناهار صبر كنم و به هال برگشتم،طناز با مرجان در حال پچ پچ كردن بودن.از دال ظرف كريستال وسط ميز يك موز برداشتم و در حال پوست كندن آن گفتم:
-اي مرجان مارمولك طناز رو گمراه نكني،نكنه اين ساده رو براي ارسيا حونت لقمه گرفتي اما از حالا بگم من اجازه نمي دم پس زحمت نكش.
-چيه حسودي مي كني يه همچين تيكه اي گير طناز بياد.
-نه،نمي خوام خواهرم بدبخت شه.
-دست شما درد نكنه،يعني من اينقدر بدجنسم كه بخوام با زندگي كسي بازي كنم.
-قابلي نداشت بايد بگم از تو،توطئه گر هرچي بخواي برمياد.
-خيلي بدي طنين.
-ناراحت شدي؟اشكال نداره از وقتي كه اومدي داري رو اعصاب من پياده روي مي كني يك كم هم ما حالگيري كرديم،حالا چي مي گفتين.
-مرجان اعتقاد داره حالا كه مي خوام ترجمه كنم بهتر در كنار متوني كه از دارالترجمه مي گيرم يه كتاب هم ترجمه كنم.
-بد فكري نيست اما من متعجبم اين فكر چطور به مغز مرجان افتاد.
-چطور؟
-چون از مغز كوچيك تو بعيد.
-طنين بخدا...
-چيه برخورد؟خب عزيزم جاخالي مي دادي.
-اصلا فكر مي كنم طنين اينجا نيست...طناز اين دختر ديوونه چرا شش ماه مرخصي گرفته؟
-مي خواستم ببينم فضول كيه.
مرجان با خونسردي پايش را روي پاي ديگرش انداخت و شربتش را هم زد،بعد شروع به خوردن كرد و ادامه داد:
-طناز نگفتي چرا؟
ليوان شربتم را برداشتم،طناز با لبخند منو نگاه كرد و گفت:نمي دونم از خودش بپرس.
شربت را نوشيدم و گفتم:
-عرض كردم،مي خواستم ببينم فضول كيه.
-حالا كه فهميدي فضولم بگو ديگه.
-تو كه گفتي با من حرف نمي زني.
-حرفم رو پس مي گيرم.
-حالا شدي دختر خوب،بعد از فوت پدر كمي كارها بهم پيچيده و نياز به زمان داره تا به وضع عادي برگرده،بعد هم بيماري مامان،خودت شرايط كاري رو مي دوني و كنار آمدن با همه اين اتفاقات زمان نياز داره.تو بگو چه خبر،بچه ها چه مي كنند؟
-مثل هميشه،چيز جديدي نيست جز نبودن تو...من ديگه بايد برم.
از جايش بلند شد،در حال مرتب كردن روسريش بود كه گفتم:
-كجا،ناهار باش.
-مرسي مي خوتم برم خونه مامان منتظرمه،ديدم خونه شما تو مسيرم بود گفتم يه سري بزنم.
-منو بگو،گفتم دلت برام تنگ شده اومدي ديدنم.
-براي همين خيلي گرم از من پذيرايي كردي،براي دلخوشي حتي به يك سؤالم درست جواب ندادي.
-چون سؤالات بي ربط بود.
-جواب نخواستيم،اما اندازه يك سر سوزن معرفت داشته باش و يك سر به من بزن.
-باشه.
مرجان در حال بستن بند كفشش گفت:
-فدات شم طناز جان،خوشحال شدم ديدمت...از ديدن قيافه برزخي تو هم،اي تا حدودي خوشحال شدم.
-اما من اصلا خوشحال نشدم.
-خداحافظ مسخره.
مرجان منتظر آسانسود ايستاده بود و براي ما شكلك در مي آورد،در دل از خدا خواستم يكي از همسايه ها بيرون بياد و او را ببيند،آخ كه چه حالي مي داد خجالت كشيدن او...اما او خوش شانس تر از اين حرف ها بود.با رفتن او در آپارتمان را بستم و به آن تكيه دادم،دلم هواي كارم را كرده بود اما وقتي ياد هدفم افتادم در دلم غوغايي به پا شد.يعني آخر اين كار چه مي شد،اگر موفق نمي شدم چي،پاي آبروي خانواده ام در ميان بود.
-طنين،حواست كجاست؟
به طناز نگاه كردم داشت ميز را جمع مي كرد،گفتم:
-هيچ جا...تابان كجاست؟
-معلومه،كجاست؟
يك خيار از داخل ظرف برداشتم و گفتم:
-اينطوري نمي شه،بايد براي تابستان تابان فكري كرد...اون نمكدون و بده.
-منو با تابان سرشاخ نكن،هر كاري مي خواي بكني خودت تنهايي انجام مي دي.
-اول بايد مسئله معيني فر را جور كنم بعد.
-تصميمت قطعيه؟
-آره.
-با اين لباس هاي مد روز مي خواي بري مستخدمي.
-نه فكرشو كردم،تا ناهارت حاضر مي شه من برم پيش مامان.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)