نگاهی به اطراف اتاق کرد و حتما آباژور خودش، کتابخانه اش که کنار میز بود و قاب خاتمش را دید. بعد به میز تکیه داد و در حالی که نیمرخش به طرف من بود و رویش به سمت پنجره، ایستاد.احساس کردم صداي بلند ضبط، اعصابم را از آنچه هست، بیش تر مختل می کند، دستم را دراز کردم تا خاموشش کنم که گفت: نه بگذار بخونه، کاست قشنگیه، من تا حالا اینو گوش نکرده بودم. و همچنان آرام ایستاد. خدایا، این جا چه کار داشت؟ شاید آمده بود خداحافظی کند؟ نکند در مورد دیشب می خواست چیزي بگوید؟ نکند با مادرم صحبت کرده بود؟ یعنی ممکن بود آن همه عجله مادر و رفتار غیر عادي اش به خاطر خبر داشتن از آمدن او باشد؟ هزار جور فکر و سوال بی جواب توي ذهنم بود که داشت دیوانه ام می کرد. خدایا، من چه کرده بودم که مستحق این همه عذاب بودم؟ این همه مردن و زنده شدن؟ عذابی که پایانی نداشت، به کفاره یک اشتباه تا کی باید می مردم و زنده می شدم و دم نمی زدم؟ دلشوره و اضطراب داشت از پا درم می آورد که رویش را به طرفم کرد و گفت: می خوام براي آخرین بار چند کلمه باهات حرف بزنم. نمی دانم، نمی توانم بگویم چه حالی داشتم. براي آخرین بار؟ منظورش از این کلمه چه بود؟ براي آخرین بار چه داشت که بگوید؟ ضربان قلبم از هراس چند برابر شده بود و از فشار وحشتی که نفسم را بند می آورد حال خفگی داشتم. توي مغزم فقط این کلمه دوران می کرد و گوشم را کر می کرد براي آخرین بار خدایا، اگر طاقت نیاورم؟ اگر دوباره اختیار از دست بدهم و آنچه توي دلم است بیرون بریزم، چه؟! اصلا شاید او هم پشیمان شده؟! شاید ... ولی نه! از فشار بی امانی که به مغزم می آمد سرم داشت منفجر می شد. بی اختیار چشم هایم را بستم و دست هایم را به شقیقه هایم فشار دادم، تا به کمک آن ها کله ام را که اندازه یک کوه شده بود نگه دارم. یکدفعه گفت: اگر خسته اي برم.
لحن صحبتش که به نظرم کنایه آمیز می آمد، پتک دیگري بر اعصاب کوفته ام شد. چشم هایم را باز کردم و منتظر ماندم. یکخورده صبر کرد و بعد گفت: آن روز حرف هامون نیمه تموم ماند. حالا اگه دوست داري داد بزنی، بهتره اول داد هایت رو بزنی، بعد صحبت کنیم. تمسخر کلامش جري ام می کرد. با حرص گفتم: داد زدن هاي من اختیاري نیست، وقتی چیزي دادم رو در بیاره داد می زنم نه با برنامه قبلی، حالا می تونین بفرمایین. از لرزشی که توي صدایم بود کلافه بودم. گفت: می شه بپرسم چرا این قدر زود عصبانی می شی؟ نه! چرا؟ براي این که می دونم که می دونین چرا؟ مخصوصاً رسمی حرف می زدم تا تلافی تمسخر و راحت حرف زدن او را که انگار با یک بچه حرف می زد، کرده باشم. احساس کردم لبخند کمرنگی از صورتش گذشت و گفت: خوب، شاید، بگذریم. یکدفعه رویش را به من کرد و مستقیم توي چشم هایم خیره شد و با دقت و موشکافانه نگاهم کرد و پرسید: آن روز با همه اون حرف ها که زدي، بالاخره نگفتی، چرا ازدواج نکردي. طاقت نیاوردم، سرم را پایین انداختم و چیزي نگفتم. چی می گفتم؟ آنچه واقعیت داشت، گفتنی نبود. خودش دوباره شروع کرد: تا این جا گفته بودي که می ترسی همه، مثل من نامرد باشن و قول بدن و بعد زیر قولشون بزنن. خوب بقیه اش؟! به نظرم آمد ریشخندم می کند، حرف هایم را آن طور شمرده شمرده و کنایه آمیز می گفت و حرصم را در می آورد. عصبانی سرم را بلند کردم و در حالی که دندان هایم بی اختیار به هم فشرده می شد، تمام خشمم را توي نگاهم ریختم و نگاهش کردم. از من چه می خواست؟ که اعتراف کنم
دوستش دارم یا پشیمانم؟ ولی چرا این طور؟ چرا هر جوري دلش می خواست حرف می زد؟ و مرا گیج می کرد؟ از رفتارش سر در نمی آوردم و می ترسیدم باز مثل دفعه قبل، دهانم باز شود و غلطی که نباید، بکنم. از انتظار خسته و عصبی گفت: ببین، تو فقط عصبانی می شی، چیه؟ بازم می خواي داد بزنی؟ بزن ولی بگو، حرف بزن. براي تو چه فرقی می کنه؟ بعد از این همه وقت اومدي که فقط اینو بپرسی؟ من نباید بدونم براي تو چه فرقی می کنه؟ از جایش بلند شد، چند قدم راه رفت و بعد یکدفعه عصبانی گفت: تو نمی دونی؟ باور کنم که نمی دونی؟!
چطوري باید بدونم؟ از کجا؟ اصلاً تو خودت، چرا زن نگرفتی؟ با حرص و عصبی گفت: جواب منو بده، نه سوال خودمو جاي جواب! من هم با همان حرص گفتم: همون قدر که تو حق داري، منم حق دارم سوال کنم، ندارم؟! می خواي لجبازي کنی، آره؟ بکن. آن قدر لجبازي کن که ... اصلاً ...
حرفش را نیمه تمام گذاشت و با قدم هاي بلند به سمت در رفت و من از جا پریدم.
لحن پرخاشگر او، صداي بلند ضبط، حال خراب خودم، وحشت از رفتنش، حرص از رفتارش، خاطره تلخ رو گرداندنش که براي من کشنده بود و دوباره برایم زنده شده بود، مرا از جا به در برد، برافروخته فریاد زدم: اصلاً به درك، نه؟!
ایستاد. رویش را برگرداند و دهانش را باز کرد، ولی آنچه نباید شود، شده بود، اختیارم را از دست داده بودم، فکر کردم، حالا که دارد می رود، بگذار لااقل حرف هایم را بزنم، این بار دیگر زیر آوار نمی مانم. فریاد می زدم و خودم نمی فهمیدم چه جوري تمام حرص و غصه ام را بیرون ریختم. صدایم از خشم دو رگه شده بود و از بغض لرزان.
آره؟ به درك، همینو می خواستی بگی، نمی خواستی؟ بله، به درك، چرا نه؟! تو چی رو از دست دادي که برایت فرق کنه؟ منم بودم می گفتم به جهنم!
بغض راه گلویم را می بست، به دشواري و با صداي لرزان فریاد می زدم:
خیلی برایت مهمه بدونی چرا؟ براي این که نتونستم، براي این که سایه ت مثل بختک روي زندگیم افتاده بود. فکر می کنی، خیلی جوانمردي که بهم دست نزدي و بعد از اون همه وقت چون دختر بودم، رفتی پی زندگیت، نه؟! تو روح منو، جوونی منو و همه زندگیمو ازم گرفتی.
چانه ام لرزید و اشک هایم بی اختیار ریخت.
من یک بچه بودم. فقط شانزده سالم بود. تو برام از محبت گفتی از عشق گفتی و این که دوستم داري. منو از عالم بچگی کشیدي بیرون. بهترین سال هاي عمرمو با حرف هایی پر کردي که بقیه زندگیمو به آتیش کشید. دیگه نه بچه بودم نه یک دختر، نه یک زن، می فهمی؟! نه، نمی فهمی. نمی فهمی چقدر سخته بهترین سال هاي عمرت، یکی مدام توي گوشت بگه که عزیزي، تو رو با بند بند وجود به خودش وابسته کنه، بعد مثل یک آشغال بنداز دور، بی چاره و تنها با دردي توي دلت که براي هیچ کس نتونی بگی. فکر کردي خیلی مردي که به همه گفتی من گفتم، نه؟! نه، محمد آقا، مردانگی این بود که وایسی ببینی با خود من چه کار کردي؟! خیلی برایت مهمه بدونی چرا ازدواج نکردم؟! براي این که نتونستم براي این که هنوز ...
هاي هاي گریه امانم را برید، ولی آتشفشان که از درونم راه به بیرون باز کرده بود می خروشید و می غرید و آرام نمی گرفت. زار زنان ادامه دادم:
واسه این که نتونستم فقط با جسمم با یک مرد دیگه زندگی کنم. تو اشتباه کردي که فکر کردي چون جسممم دختره، من آزادم. من بدبخت دیگه روحم یک دختر نبود. زن بدبختی بودم که عاشق ... عاشق یک مرد خود راي و خود پسند بود. زن بدبختی که نگاه مردهاي دیگه برایش مثل خنچر بود و از تصور تماس مرد دیگه اي، حال مرگ بهش دست می داد ...
نفسم بند آمد و هاي هاي گریه نگذاشت دیگر حرف بزنم. چشمانم چنان پر از اشک بود که نمی توانستم صورتش را ببینم. رویم را برگرداندم و سرم را روي زانویم گذاشتم. یکدفعه دستم به زنجیر گردنم خورد. بی اختیار دست بردم و زنجیرش را از گردنم آوردم و پرت کردم به طرفش:
بیا بگیر، با این دروغ هات زندگی منو به آتیش کشیدي، حالا دیگه برو، دروغ هات رو بردار براي همیشه برو. گریه ام چنان از ته دل بود که خودم دلم به حال خودم می سوخت.
چند لحظه طول کشید و بعد صداي بسته شدن در اتاق را شنیدم.
رفت. باز هم او بود که رفته بود. خدایا، چقدر بدبخت بودم. خشم فروکش کرده بود و عقل باز آمده بود و من از بس رنج کشیده بودم حال خفقان داشتم. دوباره بی حاصل خود را شکسته بودم. می خواستم خشمم را بر سر او خالی کنم و باز خودم زیر آوار مانده بودم. حالا دیگر مادرم هم بعد از این همه سال با فریادهاي من از همه چیز با خبر شده بود. باز اشتباه کرده بودم، ماسک دروغی از چهره ام افتاده بود و از بی چارگی نمی دانستم باید چه کنم؟ دلم می خواست خودم را، محمد را و همه دنیا را به آتش بکشم. صداي باز و بسته شدن در، مثل باز و بسته شدن در جهنم قلبم را فرو ریخت. حتما مادر بود. خدایا، حالا از این به بعد چه می کردم؟ سرم را بلند نکردم، تا اشک هایم را که مثل سیل فرو می ریخت نبیند. مهناز؟!
سرم را بلند کردم. محمد بود. نرفته بود؟ خدایا، برگشته بود؟ باورم نمی شد.
مثل صاعقه زده ها، خشک شده بر جا ماندم. محمد برگشته بود؟!
با نگاهی که برایم آشنا بود و با لبخندي گرم نگاهم می کرد. با لحنی که قشنگ ترین آواي دنیا به گوش من بود، نرم و مهربان و آرام گفت: هنوزم که این چشم هاي قشنگ دریاي اشک است! فکر می کردم حالا که این قدر خوب سر دیگران داد می زنی، دیگه اشک هایت باید کم تر شده باشه، اشتباه کردم؟! مثل مجسمه، حتی قدرت تفکر نداشتم، فقط همان طور اشکریزان نگاهش می کردم و او دوباره گفت: گریه نکن. بسه خواهش می کنم. دیگه تموم شد. همه چیز تموم شد. تو اگه به جاي لجبازي این ها رو زودتر گفته بودي، می دونی چقدر زودتر هر دومون رو از برزخ نجات می دادي؟ می دونی اون وقت ممکن بود نامردها خیلی زودتر از نامردیشون خجالت بکشن. انگار خواب می دیم. محمد برگشته بود؟ نرفته بود؟ با من این طوري حرف می زد؟ دوباره با همان لحن دوست داشتنی گفت:
خواهش کردم که گریه نکنی دیگه. فقط پاشو آماده شو، الان امیر و سید جعفر می آن. با تحیر و گیج گفتم: امیر؟! سید جعفر؟! سرش را تکان داد، جلوي پایم روي زمین نشست و با نگاهی که براي من از تمام شادي هاي دنیا شیرین تر بود، نگاهی عاشق و مهربان و گرم گفت:
آره، براي این که زن من، دوباره زن من بشه، باید سید جعفر باشه، نباید؟! من بهش قول دادم که وقتی زن گرفتم، باشه. مگه اون شب نشنیدي؟! زنگ زدم الان با امیر می آن.
خدایا، من خواب نبودم؟ دوباره همراه لبخند، چشم هایم پر از اشک شد. اشک زلال شادي بی نهایت، اشک شوق و عشق و خوشبختی، اشک ناباوري و بهت. کابوس تمام شده بود؟ باور نداشتم، یعنی، من خواب نبودم؟ صدایش زدم، با صدایی لرزان و ضعیف:
محمد؟! جون دلم. نه واقعیت داشت. دلم می خواست تا آخر دنیا فقط آن چشم ها را نگاه کنم. چشم هایی که همه دنیاي من بود، حالا می توانستم دوباره ببینمشان.
سید جعفر آمد و این بار صیغه عقد را در حالی می خواند که من قرآن بزرگ خانم جون را در دست این بارم از عمق « بله » . داشتم. اشک هایم مثل باران می ریخت و دست هایم مثل بچه ها می لرزید جان بود. ده سال گذشته بود و این بار دیگر بهاي گنجی را که به دست می آوردم، پرداخته بودم. کابوس زندگی ام تمام شده بود، من دوباره همسر مردي می شدم که هیچ وقت از او جدا نشده بودم. وقتی مادرم همراه امیر دستم را توي دست محمد گذاشت، گفت: کاش بابایش و خانم جون هم الان بودند.
و با بغض ادامه داد: این بار دیگه براي همیشه سپردمش دست شما.
من با یادآوري پدرم و خانم جون بی اختیار سرم را روي سینه محمد گذاشتم و گریه کردم. روي سینه ستبري که پناه تن خسته و رنجورم بود و آغوشی که بعد از این همه سال هنوز گرمایش برایم آشنا بود. محمد همان طور که مرا توي بغلش نگه داشته بود، در حالی که از مادر و امیر تشکر می کرد پرسید: چرا همه گریه می کنین؟ مهناز تقصیر توست، اشک همه رو در آوردي.
و من تازه فهمیدم که امیر هم گریه می کند. محمد معذرت خواهی می کرد: مادر، من نمی خواستم این طوري و با همچین شرایطی ...
امیر حرفش را قطع کرد و با لحن شوخ همیشگی اش گفت: عیبی نداره، بلا هر وقت سر آدم بیاد تازه س. حالا اگه می خواي بري زود باش، شب شد. مادر با تعجب پرسید: کجا؟!
امیر جواب داد: نمی دونم. مثل این که می خوان برن مسافرت. در حالی که اشک هایم را پاك می کردم، پرسان به محمد نگاه کردم. لبخندي زد و خم شد، صورت مادر را بوسید و گفت: یک مسافرت دو سه روزه. با اجازه شما می ریم و برمی گردیم. بعد رو به من کرد و پرسید: نمی آي؟! دستش را دراز کرد. حاضر بودم حتی جهنم هم با او بروم. دیگر بی او زندگی معنا نداشت. دستش را گرفتم که مادر یادآوري کرد نمی خواي با خودت چیزي ببري من انگار در خواب راه می رفتم، همراه مادر چمدان کوچکی بستم و راه افتادم. سید جعفر دعاي خیري کرد و خداحافظی، بعد مادرم با قرآنی در دست جلو آمد. باز هر دو به گریه افتادیم. وقتی امیر براي بوسیدن در آغوشم گرفت، در حالی که خودش هم نم اشکی توي چشمش بود زیر گوشم، گفت:
می شه بپرسم حالا دیگه براي چی زر می زنی؟! خنده اي از ته دل وجودم را پر کرد. راست می گفت، اشک شده بود قرین تمام لحظات خوش و تلخ زندگی ام. هنوز باور نمی کردم. این من بودم؟ دوباره کنار او؟! کجا می رفت، مهم نبود. مهم این بود که با من می رفت. شب سیاه بالاخره سحر شده بود و من این بار از خوشحالی ساکت بودم. فقط درد نیست که گاهی چاره اي جز سکوت براي آن نیست، خوشبختی زیاد هم بعضی وقت ها آدم را ساکت می کند.
وقتی سوار ماشین شدم، مادر دم در، همچنان گریه می کرد و سید جعفر دعا می خواند و ما را نگاه می کرد. امیر بار دیگر صورتم را بوسید گفت: خوشبخت باشی فسقلی اخمو. محمد، حواست بهش باشه. فعلا همین یکی واسه مادرمون مونده. محمد خندان پرسید: مگه تو حساب نیستی؟! چرا، ولی نه ته تغاري ام نه یکی یکدونه. برین که ما هم بریم به بیمارستانمون برسیم. هر دو با هم پرسیدیم: بیمارستان؟! آره دیگه، الان که برم به ثریا بگم چی شده، دوباره باید ببرمشون زیر سرم. هر سه خندان از هم جدا شدیم، محمد حرکت کرد. این خوشبختی ناگهانی، آن قدر غیر منتظره بود که بدنم، انگار گنجایش تحمل آن همه شادي را نداشت. در آن عصر تابستانی همه جا به نظرم زیبا بود و خیابان ها قشنگ و مردم شاد! از دیدنش سیر نمی شدم. در حالی که به ستون در تکیه داده بودم رو به محمد نشسته بودم و همه وجودم نگاه بود. یک لحظه رویش را به سمت من کرد، با همان نگاه پر از مهر و در عین حال مقتدر، با همان لبخند گرم که به من این حس شیرین را می داد که توي این دنیا و در کنار او هیچ کس، هیچ قدرتی نسبت به من ندارد. امنیت شیرینی که هر جانی با آن عمر دوباره پیدا می کند. کیمیاي عشق واقعی که هستی آدم را می سوزاند و از نو صاحب زندگی می کند.
دستم را گرفت و زیر دستش روي دنده گذاشت و آرام شروع به صحبت کرد. صدایش قشنگ ترین صداي دنیا بود و من باز همان مهناز ده سال پیش، عاشق این صدا. منتها این بار نه تنها عاشق آهنگ صدا، عاشق تک تک کلماتی بودم که با همه وجود می شنیدم. صدایی آرام، گرم، مردانه، نوازشگر، مهربان: نمی دونم، واقعا این هشت سال رنج لازم بود یا نه؟ نمی دونم اسمش رو چی بگذارم؟ قسمت، تقدیر یا شاید هم تادیب. نمی دونم تقصیر کدوممون بیش تر بود. دیگه برایم مهم هم نیست که بدونم، چون بعد از این دیگه هیچ وقت نمی خوام در موردش حرف بزنم. به نظرم این هشت سال تاوان، براي هر دومون کافی باشه و براي این که مجازاتی ابدي نبود، فقط باید خدا رو شکر کنیم. فقط می خوام بدونی که من نه بهت دروغ گفتم، نه زیر قولم زدم، نه خواستم نامردي کنم. اگه تو، اون هشت سال پیش هم فقط یک قدم به طرف من برداشته بودي، اگه نصف هم نه، فقط یک کلمه این حرف ها رو که امروز گفتی، اون زمان حتی بعد از طلاق گفته بودي، من برمی گشتم. ولی تو فقط لجبازي کردي و با سکوت، موافقتت رو با فکرها و تصمیم هاي من نشون دادي. بعد از رفتنم، خیلی صبر کردم. منتظر یک پیغام، یک حرف، یک تماس بودم، ولی تو هیچی نگفتی، هیچ کاري نکردي. نه جواب مادر این ها رو دادي، نه جواب تماس هاي زري و فاطمه رو و من مطمئن شدم که فکرهام درست بوده. باورم نمی شد تو قبول کنی طلاق بگیري، ولی ... مهناز، فقط تو بچه نبودي. مگه من چند سالم بود؟ چقدر تجربه داشتم؟ چی از زندگی می دونستم؟ بعد از تو همیشه فکر می کردم، کجاي کارم اشتباه بوده؟ کجا خطا کردم؟ توي انتخابم یا رفتار یا افکارم؟ اگه تو به قول خودت از شونزده سالگی من رو توي زندگیت حس کردي من از وقتی یک پسر هشت نه ساله بودم، دوستت داشتم. مهناز تو مرد نیستی که حرف منو بفهمی، تو نمی دونی اون دو سالی که من با تو بودم، براي یک مرد، چه سنی است. فکر نکن، آسون از جسمت گذشتم. من نه یک مرد جا افتاده بودم، نه یک مرد مرتاض نه یک آدم مریض. در اوج جوونی فقط به خاطر ارزشی که تو و وجود تو و عشق تو برایم داشت، صبر کردم. تو هیچ وقت نفهمیدي چی رو توي وجود من شکستی و من چه زجري کشیدم. وقتی از دستت دادم. شکنجه این که اون جسمی که من یک روز ... حالا ممکنه ... ساکت شد، انگار او هنوز از گفتنش رنج می کشید و من از شنیدنش. چند لحظه صبر کرد، بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بعد از اون موضوع، آقا جون منو تحت فشار گذاشت که سپرده اي را که برام داده پس می گیره و مخارجم رو تقبل نمی کنه، تنها باري که من توي روي خانواده ام ایستادم، اون بار بود که مجبور شدم از خانواده ام براي یک مدت ببرم. هیچ می دونی که دقیقاً یک سال منو از درس عقب انداختی؟!
وقتی با اون حال و روز از ایران رفتم تا یک سال مغزم درست کار نمی کرد. توي اون محیط غریب و خشک و ناآشنا، با اون وضع روحی. یک موقع به خودم اومدم که دیدم اگه تکون نخورم، یکمریض روحی تمام و کمالم و اون وقت بود که باز کتاب هام و درس نجاتم داد، همون ها که توازش متنفر بودي! بعد کم کم به خودم اومدم، براي انتقام هم شده سعی کردم ازت متنفر باشم. بهت دروغ نمی گم، حتی سعی کردم عاشق بشم و به یک نفر علاقه پیدا کنم ولی فایده نداشت. من توي وجود دیگران، دنبال تو می گشتم. براي همین خودم زود سرخورده می شدم و طرف مقابل عاصی می شد. بعد از دو سه سال، دیدم فایده نداره، نه فراموش می شی نه طرف نفرت. به خودم قبولوندم. خیلی خوب من ازت رنجیدم، ولی متنفر نیستم. پس تو برایم یک خاطره باش و جایت توي قلبم، و خواستم برم دنبال زندگیم مثل اکثریت آدم هایی که می بینی و دارن زندگی می کنند. ولی بازم نشد. یک بار چشم هایم رو بستم و خودمو مجبور کردم و تا آستانه ازدواج هم رفتم، ولی نتونستم. در نهایت دیدم نمی تونم. با همه زجري که این فکر برام داشت، بالاخره تصمیم گرفتم برگردم تا یکجوري مطمئن بشم تو ازدواج کردي و از این بند خودمو نجات بدم. ولی اصلا قصد نداشتم سراغ امیر بیام. تصمیمم این بود که یکجوري دورادور خبردار بشم که، اون طوري شد و امیر اتفاقی ما رو دید و هنوز من توي هیجان دیدن دوباره امیر بودم که تو اومدي. وقتی دیدمت، مخصوصاً موقعی که اون طوري از حال رفتی، فهمیدم همه سعی ام براي این که تو رو فراموش کنم و مربوط به گذشته ام باشی بیخود بود. این که تنها بودي، برام یک نعمت بی نهایت بود و تازه می فهمیدم اگر غیر از این بود و تنهانبودي چقدر داغون می شدم. ولی از رفتارت سر در نمی آوردم. نمی خواستم بفهمی توي وجود من چه خبره، نمی خواستم باز اشتباه کنم و تا از تو مطمئن نشدم، تو سر از احوالم در بیاري، ولی تو فقط فرار می کردي، به من حتی امان نمی دادي بعد از هشت سال بفهمم که تو چه فرقی کردي. مخصوصا اون روز توي ماشین، با اون فریاد هایت و نگاه هاي عصبانی و پر از نفرت، احساس کردم دیگه هیچ وقت گذشته برنمی گرده. من دنبال چیزي توي وجود تو می گردم که دیگه اصلاً وجود نداره. تصمیم گرفتم برگردم، مطمئن شدم، اینی که تو حالا هستی رو دیگه نمی تونم دوست داشته باشم. اون مهنازي که من عاشقش بودم، حالا زنی سرکش و غریبه بود که دیگه نمی شناختم و تصمیم داشتم هر چه زودتر برم که اون روز ناگهانی مجبور شدم بیام دنبالت. اون وقت بود که دوباره، وقتی از پشت سر نگاهم بهت افتاد که زانو زده بودي و با بچه مریم حرف می زدي، باز همون حس سرکش برگشت. وقتی دیدم از این که درد داري کلافه می شم و این حسی است که من به هیچ کس نتونستم داشته باشم. یا وقتی که سر خاك، حالت بد شده بود، از دیدن اشک هایت، درست مثل گذشته، کلافه شدم، یا وقتی سحر رو بهت دادم، یک لحظه از فکر این که اون می تونست بچه خود ما باشه. گذشته با همون شدت برام زنده شد و باز دیدم نمی تونم، قدرت ندارم برم. یا باید مال من بشی یا ازت متنفر بشم تا تکلیفم با خودم معلوم بشه و بتونم برم. مهناز نمی خوام اذیتت کنم، تمام این حرف هایی که می زنم فقط براي اینه که دلم می خواد همه چیز رو بدونی تا بفهمی به من هم توي
این چند سال چی گذشته. توي این مدت خیلی سعی کردم به زن دیگه اي علاقه پیدا کنم یا دیگران به من علاقه پیدا کردن ولی این حس تملک رو نسبت به هیچ کس نتونستم داشته باشم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)