بعد از چند روز شلوغی و آن شب جهنمی، سکوت خانه مثل مرهمی بجا عمل می کرد، اگر افکاردرهم و برهم می گذاشت که نفس تازه کنم. چقدر دلم براي خانه و اتاقم تنگ شده بود. کیفم را روي میز گذاشتم و چشمم به قاب خاتم محمد افتاد. یک لحظه دلم خواست زیر پایم لهش کنم، همان طور که او عذابم می داد و له می کرد، ولی پشیمان شدم. این یادگار آن محمد بود که دوستش داشتم، گناه این محمد که گردن قاب بی چاره نیست! فکر کردم، خوب است به نرگس تلفن کنم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود و به او احتیاج داشتم، ولی یادم افتاد که الان نیمه شب آن هاست. خدایا، پس چه کار کنم؟ خوب است بروم سر کار؟ نه، حوصله کار هم نداشتم. بی حوصله و بی هدف بودم و نمی دانستم چه کار کنم؟ فقط دلم می خواست دیگر به محمد و غلطی که دیشب کرده بودم، فکر نکنم. روي تخت دراز کشیدم و در دریاي طوفانی ام غرق شدم، در حالی که با خودم شرط می کردم و می گفتم دیگه حق نداري نه به او فکر کنی نه اسمش را بیاوري. هر چی لیلی و مجنون در آوردي بسه دیگه. مزدتم که گرفتی، دیگه دنبال چی می گردي آن قدر با خودم جنگیدم که تقریباً از خستگی بی هوش شدم و دیگر چیزي نفهمیدم. مهناز، مهناز کجایی؟! از خواب پریدم و چشمم به ساعت افتاد. دو بعد از ظهر بود. چقدر خوابیده بودم. این جام، مامان. مادر با چهره اي که به نظرم شاد آمد و چشم هایی که نگاهشان برق خاصی داشت در آستانه در ایستاد و گفت: خوابی؟ می دونی ساعت چنده؟! پاشو برایت غذا آوردم. ناهارت رو تا سرد نشده بخور که یک عالمه کار داریم. کار داریم؟! وا، یادت رفت، فردا دیگه! از خوشحالی مادر خنده ام گرفته بود، با بی حالی گفتم: من کارهامو بعدا می کنم. فعلا می خوام برم حموم. حوصله ندارم کار کنم. پاشو، حوصله ندارم، یعنی چه؟ هر وقت من مردم این جوري عزا بگیر. این چه قیافه اي است به خودت گرفتی؟ زود باش غذایت سرد شد. مامان جون، ما فردا ساعت هشت صبح می خواهیم بریم، این همه عجله براي چیه؟! تا فردا، کلی کار داریم، ببین حالا بعد از عمري می خواهیم با دخترمون بریم مسافرت، چه خونی به دلمون می کنه. فایده نداشت. بلند شدم و با تعجب دیدم مادر با عجله دارد خانه را مرتب و گردگیري می کند. مامان مثل این که داریم می ریم مسافرت، این کارها دیگه براي چیه؟ دوباره تا برگردیم، همه جا پر از گرد می شه. خونه باید تمیز باشه. تو برو به کار خودت برس. اون لباس سیاهم از تنت در بیار. حیرتزده گفتم: چی؟! در بیارم؟! آره، من جوون راه دور دارم، دلم بد می شه. توي مسافرت هم خوب نیست آدم سیاه تن کنه. ا، باز وایسادي که!
نه از حرف هاي مادر سر در می آورم نه از رفتارش، ولی آن قدر در خودم غرق بودم که حوصله
دقیق شدن در دیگران را نداشتم و دلم می خواست در سکوت، به حال خودم باشم. براي همین حرف را ادامه ندادم. چند قاشق غذا خوردم و خواستم بروم به حمام که دیدم مادر برایم یک دست لباس از کمدم آورده و گفت: مهناز، وقتی اومدي بیرون، اینو بپوش.
مامان، اصلا معلومه امروز شما چتون شده؟ مادر فوري گفت: بله که معلومه، مادر نیستی که بفهمی، اگه بودي دیگه تعجب نمی کردي، زود باش برو دیگه. نمی دانم شاید راست می گفت. مادر خوشحال و ذوق زده بود که فردا جگر گوشه اش را میبیند و من ماتم زده که آن را از دست داده بودم. بهتر دیدم کلنجار نروم. به حمام پناه بردم و آب سرد، که براي اعصاب کوفته و تن خسته ام باعث آرامش بود. ولی باز هم مادر دست بردار نبود. مهناز آمدي؟!
خدایا امروز چه به سر مادر آمده؟! مادر دیگه چه خبره؟ من کاري ندارم بکنم.
حالا کاري نداري باید وایسی توي حموم؟ اومدیم و کسی آمد! کی رو داریم که بیاد؟ من نمی دونم. زود باش بیا بیرون. اصلا خودم می خوام برم حموم. از حمام که بیرون آمدم، احساس آرامش و تازگی می کردم و کمی آرام تر شده بودم و در عین حال، کارهاي عجیب مادر به نظرم عجیب تر آمد، روي میز، میوه چیده بود. مامان، کسی قراره بیاد؟ به نظرم کمی دستپاچه آمد. فوري گفت: نه، خودمون که هستیم. همان طور که به اتاقم می رفتم، شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: مواظب باشین عشق مادري کار دستتون نده، کارهاتون عجیب شده! مامان با لبخندي مرموز گفت: آدم که پیر می شه، همه چیزش عجیب می شه. حالا چرا وایسادي برو لباستو بپوش. از کارهاي مادر سر در نمی آوردم، معلوم نبود چرا این قدر ذوق زده است. یعنی واقعا به خاطر مسافرت فردا بود؟ خوش به حالش.
ضبط صوت را روشن کردم و آهنگی که بی نهایت دوست داشتم و در مواقع عادي معمولا هر روز
گوش می دادم، گذاشتم و صدایش را بلند کردم. همراه نوار، تک تک کلمات را با خودم زمزمه می کردم. مثل این بود که وصف حال خودم را می شنیدم. براي همین هیچ وقت از شنیدن این کاست خسته نمی شدم. باز آي، باز آي، باز آي که تا به خود نیازم بینی بیداري شب هاي درازم بینی مامان در را باز کرد: لباس پوشیدي؟! تو رو خدا این نوار رو خاموش کن. غم عالم، می آد توي دل آدم. مامان جان، خواهش می کنم، شما در رو ببندین که صدایش نشنوین.
مگه تا حالا باز بود؟ فکر می کنی گوش هام کر شده؟ به روي خودم نیاوردم و ضبط همچنان با صداي بلند می خواند. بر من در وصل بسته می دارد دوست دل را به جفا شکسته می دارد دوست
دوباره مادر در باز کرد: مهناز، صداي این رو کم کن.
در را بست و من باز به روي خودم نیاوردم. دلم می خواست با صداي بلند بشنوم و زمزمه کنان در آن غرق شوم.
بگذاشتی ام، غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است
روي تخت نشسته بودم، زانوهایم را بغل کرده بودم و دلم می خواست زار بزنم. چقدر این شعرها با حال و روز من سازگار بود.
چند ضربه به در خورد. فکر کردم دوباره مادرم است که می خواهد به صداي بلند ضبط اعتراض کند. با صدایی که سعی داشتم حرصش را مخفی کنم، بلند گفتم:
مامان، گفتم چشم، الان تموم می شه. ولی دوباره چند ضربه به در خورد.
عصبانی گفتم: ، « این مامان هم چه روزي براي شوخی انتخاب کرده » ، لجم گرفت
بفرمایید.
در باز شد. محمد بود و می پرسید: می تونم بیام تو؟!
چه کسی باور می کرد؟ ماتم برده بود و انگار مغزم از کار افتاده باشد، فکر می کردم خواب می بینم. محمد؟ این جا؟ الان؟ چه کار داشت؟ دوباره پرسید: می تونم یا نه؟
فقط توانستم سرم را تکان بدهم و او وارد شد و در را بست. کی آمده؟ چرا من نفهمیده بودم؟ اصلاً براي چه آمده بود؟
ضبط همچنان با صداي بلند می خواند و من بهت زده، خشکم زده بود و خیره به محمد بر جا مانده بودم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)