خورشيد گريخت..
و تن زراندودش را در افقي خون رنگ فرو برد
و ماه با ديدگاني فرو افتاده
در كاسهاي از سرشك خون گريان سر برآورد..
گردباد قبايل همچنان بر پيكر خيمهها ميوزد.
.در آن آتش بر ميافروزد
و زبانههاي آتش هم چون دهانهايي گرسنه
كه به مرز جنون رسيده است،
كام ميگشايد و همه چيز را ميبلعد..
گرگها زوزه ميكشند ..
شيطانها با فرشتگان درگير ميشوند..
و پژواك فريادهايي طنين ميافكند:
-هيچ يك از آنان را وانگذاريد.
نه كوچك و نه بزرگ..
گرگها خيمهاي را در كام ميگيرند..
در آن جواني بيمار است..
نميتواند برخيزد..
مرد پيس شمشير از نيام بر كشيد..
همچنان تشنة خون است..
مردي از قبايل سرزنشكنان گفت:
-چرا كودكان را ميكشي؟!
او كه كودكي بيمار بيش نيست؟!
-ابن زياد دستور قتل اولاد حسين را داده است.
و زينب با شجاعت پدرش خروشيد:
- كشته نميشود تا اين كه من بدون او كشته شوم..
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)