نوان و نوباوگان حرم پيش دويدند..

اكنون ديگر آن واقعه اتفاق افتاده بود..

زينب از ژرفاي جگر ضجه برآورد:

-وا محمداه..وا ابتاه..

وا علياه..وا جعفراه..وا حمزتاه..

اين كشته فتاده به هامون حسين توست..

وین صید دست پا زده د رخون حسین توست ....

در كربلا به زمين افتاده است..

‌اي كاش آسمان و زمين بر هم مي‌آمدند

و ‌اي كاش كوه‌ها بر همواري‌ها فرو مي‌ريخت..

زينب رسيد و حسين بار سفر بر بسته بود..

بعد از آن كه صحرا را به خون خود سيراب نموده بود..

زينب اكنون سرود وداع مي‌خواند..

قبايل بهت ناك..

بر جاي واپسين فرزندزادگان مي‌چرخند..

و به راستي كه زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا..

زينب چه مي‌تواند بكند..

حسين، خود را براي مرگ آماده مي‌كند..

بدنش شرحه شرحه شده..

اما روح همان روح است..

با سطوت و استوار..

زينب مي‌كوشد تا بقاياي انسانيت را در زعيم قبايل برخيزاند..

فريادش با سرشگي دل‌گزا، چنگ بر دل مي‌زند:

-عمر!‌ آيا ابي‌عبد الله كشته مي‌شود

و تو ايستاده‌اي بدو نگاه مي‌كني!

اما نه،

گويا انسانيت در دل او مرده است..