صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 80

موضوع: ۩۞۩ ╬♥╬ ۩۞۩ الم. ذلك الحسين ۩۞۩ ╬♥╬ ۩۞۩

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض






    13

    خورشيد هم‌چنان در نيلي آسمان چشم دوخته و با شراره‌هاي خود،

    آن چهره‌ها را تفتيده مي‌سازد..

    فرشتة مرگ مستانه روي شن‌هاي برافروخته مي‌رقصد..

    و مرداني را در مي‌يابد كه نه تجارت آن‌ها را از ياد خدا باز مي‌دارد و نه بيع :

    رِجَالٌ لَّا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ.. .


    جون پيش دويد..دست روزگار او را از كران‌هاي دور بدانجا كشانده بود،

    او كه غلام أبي‌ذر غفاري بود..

    حسين فرمود :

    -جون! من بيعت خود را از تو برداشتم. تو آزادي.

    تو به ‌اميد آسايش تا اين‌جا به همراه ما آمده‌اي.

    پس در راه ما خود را به مصيبت مبتلا نگردان!

    جون لابه‌كنان پاسخ داد:

    -من در آسايش از كاسه شما مي‌خوردم و در سختي خود را كنار گيرم؟!

    نه والله كه از شما جدا نمي‌شوم تا آن كه اين خون سياه با خون‌هاي شما بياميزد!

    و جون پيش تاخته و با آن قبايل مي‌جنگد..

    و دل زمين به سختي در زير گام‌هاي او مي‌لرزد..

    چون طبل قبايل آفريقايي و آن شمشيرها بسان دندان‌هاي درنده‌اي اسطوره‌گون،

    بر پيكرش فرو مي‌نشيند..

    حسين در حالي كه به زخم‌هاي جوشان وي مي‌نگريست، آهسته فرمود:

    -خدايا او را با محمد محشور فرما و بين او و آل محمد معرفت بيشتر جاري ساز.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    و پس از وي أنس بن حارث كاهلي جلو رفت..

    پيرمردي سترگ از صحابي‌ پيامبر كه خورشيدِ روي فرستادة خدا را ديده و عطر كلامش را شنيده

    و در بدر و حنين و معركه‌هاي خون‌بار ديگري پاي در ركاب حضرتش داشته..

    پيري كه سنگيني روزگار كمرش را خمانده بود..

    و اينك ناتوان در برابر اراده او ايستاده است..

    عمامه‌اش را برداشت و پشت خميده‌اش را استوار ساخت..

    به سختي ابروانش را بر پيشاني بست..

    حسين در زلال اشك نشسته بود و او را مي‌پاييد..

    صدايش را به گريه برافراشت و فرمود:

    -‌اي پير بزرگ ! پروردگارم خود پايمرديت را پاس دارد!

    آن صحابي‌ با قدم‌هايي ضعيف ‌اما عزمي ‌پولادين يا سخت‌تر..گام پيش نهاد..

    و در آينه روحش تصاويري روشن از هم‌رزميش با پيامبر در جهاد با دنياي شرك، نقش بست..

    و اينك هم اوست كه با اولاد و نوه‌هاي همان مشركين مي‌جنگد..

    هنوز در گوشش آهنگ گفتار پيامبر در هنگامه‌هاي نبرد طنين‌انداز بود:

    «يا منصور أمت..» !

    و قبايل در جان او انتقامي‌ ديرين را از خون‌‌خواهي‌هاي بدر و حنين مي‌جست..

    و از هر فراز و نشيبي‌ بر او تاختند..

    و هنگام كه آن صحابي ‌بزرگ بر زمين غلتيد،

    و گونه‌اش شن‌هاي تفتيده را مي‌نواخت،

    احساس گل‌بوسه‌اي شادي از رخسار پيامبر در جانش تراويد..


    صحرا از سم‌كوبه‌هاي اسبان نالان است، و شن‌ها شراب خون در مي‌كشند و باز هم مي‌خواهند،

    و آن قبايل هم‌چنان مست خون‌خواهي‌هاي كهنه..

    بسيار كهنه......



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    فرات روان است..

    موجاموج مي‌شتابد؛

    و هيچ بر كرانه‌هاي خويش نمي‌نگرد،

    حتي به گوشة چشمي!..

    شايد شتابناك مي‌دود تا از آنجا بگريزد..

    نمي‌خواهد ترس و گريز را شاهد باشد..

    يا شايد هم مي‌خواهد براي دريا داستان صحرا،

    تشنگي و حسين را روايت كند..

    ديگر در كنار حسين هيچ ياوري نمانده است..

    همه يك به يك وداع نمودند و آن دورترك رخت بربستند..

    اينك در كنار حسين جز اهل بيتش كسي ديگر نيست..

    علي اكبر به پيش مي‌تازد..

    گردبادي كه خشم پيام‌آوران را يك‌جا در روح خود انباشته است..

    ماهتاب ‌اندوه‌رنگ پدر از پس ابرهايي باراني،

    فرزند را مي‌نگرد و وداع مي‌كند..

    حسين در زلال اشك مي‌نشيند..

    چون بلندآواي آب‌گذري كه هنگام باران جاري مي‌شود،

    فرياد برمي‌آورد:

    -ابن سعد ! همان گونه كه رحم مرا قطع نمودي

    و خويشاونديم نسبت به رسول خدا را پاس نداشتي،

    خداوند رحم تو را قطع كند..

    بر تو كسي را چيره گرداند كه در بستر سر از تنت جدا كند..



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    اكبر دلِ پشته‌هاي شمشير و نيزه را مي‌شكافد..

    و حسين صورتش را بر مي‌افرازد..

    در آسمان خيره مي‌نگرد..

    -خدايا تو خود بر اين مردم گواه باش. جواني به سويشان رهسپار شده است

    كه در صورت و سيرت و گفتار چونان رسول خداست.

    ما هر گاه كه به ديدار پيامبرت شوق مي‌يافتيم، به سيماي او مي‌نگريستيم.

    پروردگارا، اين مردم ستمگر را از بركات زمين محروم كن..

    فرزندزاده علي قلب نيزه‌ها را مي‌درد..

    و كم‌اندكي نمي‌گذرد كه برق شمشير خشمناكش در روشناي آذرخش گونه‌اي

    از ميان ابرهايي كه در آغوش يكديگر آرميده‌اند، پديدار مي‌گردد...

    ابرهايي كه بغض تندر گلويشان را مي‌فشارد .

    «مرة بن منقذ» نيزه‌اش را تكاني داد،

    نخوت از ژرفاي جانش بيرون جهيد..

    نخوتي بر‌اماسيده از عصر جاهلي..

    -تمام گناهان عرب را بر دوش كشم،

    اگر پدرت را به سوگت ننشانم !

    و نيزة وحشي، نور نبوي را شكافت..

    و بر گردن راهوارش فرو خفت..

    و در انبوه شمشيرها و نيزه زار قبايل فرو افتاد.

    .آن ددسيرتان او را در ميان گرفتند..

    و گفتار اكبر بسان فواره عشق ازلي به آسمان برخاست..

    - از جانب من بر تو سلام، ‌اي ابا عبد الله !

    اينك جد من است كه مرا با جام بهشتي سيرابم نمود.

    شرابي‌كه پس از آن تشنگي نخواهد بود،

    و او مي‌گويد براي تو جامي‌ذخيره شده است


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    و هنگام كه پدر سوگوار بر بالين فرزند رسيد،

    او به دورادور پر كشيده بود..

    بسيار دور..

    و در آبگينه چشمانش كاروان‌هايي مسافر نمايان بود..

    از زخم‌هاي پيامبرگونه خون مي‌تراود..

    حسين كف دست از چشمة حيات لبالب پر نمود

    و آن را به سينة آسمان پاشيد..

    باراني ‌اندك ولي سرخ رنگ در فضايي بي‌انتها فرو مي‌رود..

    و به ستاره‌هايي تبديل مي‌شود كه آرزو را

    در رگ حيات جاري مي‌سازد

    و به نور خويش،

    كاروان‌هايي كه از رحم روزگاران مي‌گذرند، را ره مي‌نمايد..

    -پس از تو أف بر دنيا..

    چه چيز آن‌ها را بر خداي رحمان

    و بر هتك حرمت رسول او جرأت بخشيده است؟!

    رايتش به شدت مي‌لرزد..

    فرياد خون‌خواهي سر مي‌دهد..

    نمي‌پذيرد..

    و سر بر عصيان برمي‌كشد..

    چشمة خون هم‌چنان جاري است.

    .شن‌ها را سيراب‌ مي‌كند..

    در آن‌ها روح مي‌دمد، و اسراري را مي‌پراكند

    كه هيچ يك از جهانيان آن را در نمي‌يابند



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    -آيا ديده‌ايد كه ماه بر زمين بخرامد؟

    تاريخ حيرتناك در پچاپچ مي‌نشيند..

    و در قاسم بن حسن مي‌نگرد..

    نوخاسته‌اي كه هنوز پاي در بلوغ ننهاده

    و اينك با وقار و سكينه گام برمي‌دارد..

    پيراهن در تن و إزاري بر دوش و نعليني در پا..

    و آنك دست بر شمشير..

    چكاچاك چپ و راست فرود مي‌آورد..

    با بي‌وفايان مي‌جنگد..

    همان‌ها كه عهد نمي‌شناسند..

    بند از پاي چپش گشوده گشت..

    خم شد تا آن را ببندد..

    به قبايلي كه چون گرداب ناآرام گردش مي‌خروشند، هيچ نمي‌نگرد..

    مردي تشنة خون راه از او باز ستاند،

    و آن دگر سرزنشگرانه گفت:

    -تو ديگر از اين طفل چه مي‌خواهي؟!

    همين‌ها كه گردش جمع شده‌اند، برايت بس است..

    -نه، من نيز عرصه را بر او تنگ خواهم كرد!!

    و شمشير خون‌آشام فرود آمد و ماه را به دو پاره كرد..

    - عمـــو جان !

    و حسين چون طوفاني ويرانگر وزيدن گرفت..

    طوفاني آتشناك..

    عجب شتابناك بر قاتل فرزند برادرش

    به شمشيري آكنده از خشم فرود‌ آمد؟!

    و قاتل از هول ضربت ضجه‌اي كشيد..

    و اسبان رفتند تا با سم‌كوبه‌هايشان مرگ را در جان او بنشانند..

    و در زير سم اسبان،

    او رفت..و به همراهش تمام آرزو و پندارهاي پليدش..

    حسين بر بالين نوجوان شهيد ايستاد:

    -دور باد از رحمت خداوند، گروهي كه تو را كشتند..

    روز رستاخيز دشمن ايشان جد تو رسول خدا خواهد بود

    و علي‌ امير مومنان..

    والله بر عمويت سخت است كه او را به ياري بخواني

    و نتواند تو را اجابت كند..

    يا آن‌گاه جواب گويد كه سودي نبخشد..


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    مرگ، كاروان را در مي‌ربايد..

    و مسافران به سفر معراج، به آسمان پر مي‌كشند..

    ارواحي تابناك تن‌پوش و هديه‌هاي زمين را از تن بر مي‌كنند

    و به سوي دنيايي آغشته از نور سفر مي‌كنند..

    در ركاب حسين جز علمدار لشكر باقي نمانده..

    مردي كه ابوالفضلش مي‌نامند..

    پدرش أبوالحسن و مادرش..بزرگ‌ْبانويي از تبار عرب..

    به دست پرچمي ‌دارد كه شادمان مي‌رقصد..

    و در دست راست شمشيري آخته كه عمرها را به دو نيم مي‌كند..

    آنجا چشماني است كه از وراي خيمه‌ها مي‌نگرد..

    به آن پرچم مي‌نگرد..

    كه هم‌چون بادبان كشتي، باد از هر سو بر آن مي‌تازد..

    قلب‌هايي كه از عطش شرحه‌شرحه گشته، آب مي‌طلبد..

    و فرات بدون آب، جنگلي از نيزه را ماند..

    و تندر خشم، قلب أبوالفضل را مي‌درد..

    هنگام كه ضجه دختركان با آه‌ناله پسربچه‌ها در هم مي‌آميزد..

    العطش..العطش..

    و چيزي جز سراب وجود ندارد..

    سرابي‌كه تشنه آن را آب مي‌پندارد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    علمدار نزد برادرش كه اكنون تنها مانده پيش مي‌خرامد..

    حسين به واپسين نزديكان آسماني مي‌نگرد..

    -برادرم! تو علمدار من هستي!

    أبوالفضل كه آتش‌فشاني از خشم در درونش مي‌جوشيد، فرمود:

    -سينه‌ام از نفاق‌پيشگان تنگ گشته، و سر آن دارم كه انتقام خويش برگيرم..

    -اگر بود و چاره‌اي هم نيست، پس براي اين كودكان آبي ‌طلب كن.

    أبوالفضل به جانب قبايل عنان كشيد..

    به سوي دل‌هاي سختي كه سنگ را مي‌شكند..

    و سخت‌تر..

    وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الآنهارُ ..

    -عمر اي پور سعد! اين حسين فرزند دختر رسول الله است..

    ياران و اهل بيتش را كشتيد..

    و اين‌ها خاندان و فرزندان تشنه اويند..

    پس آن‌ها را از آن آب سيراب نماييد..

    تشنگي قلب‌هايشان را سوزاند..

    و او با اين حال مي‌گويد: بگذاريد به روم يا هند روم يا اين‌كه حجاز و عراق را براي شما واگذارم..


    از ژرفاي وجود مرد پيس، نعره شيطان برخاست:

    -فرزند أبو تراب! اگر تمام روي زمين آب باشد و در زير دستان من،

    دريغا كه حتي قطره‌اي از آن در كامتان بنشيند!..

    جز آن‌كه سر در گرو بيعت يزيد بنهيد..

    كودكان ضجه سر مي‌دهند..

    قلب‌هاي تشنه مي‌نالند..

    لب‌هاي خشكيده آه بر مي‌آورند:

    العطش..العطش..

    و آن زلال فرات است كه جاري است..

    موجاموج مي‌خروشد..

    و چون سينة مار مي‌خزد..

    علمدار بر ركاب راهوارش نشست..
    مشك را بر دوش گرفت..

    در گوش‌هايش پژواك كلماتي كه پدرش بر ساحل فرات در صفين فرمود، طنين افكنده بود:

    شمشيرها را در جوي خون بنشانيد..

    تا از آب سيراب شويد..

    أبوالفضل در آماج تير و نيزه رو به فرات مي‌تازد..

    مردان قبايل از پيش رويش مي‌گريزند..

    پنداري از مرگي زود هنگام فرار مي‌كنند....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    سوار بي ‌آن‌ كه گره از نگاه هزاران چشمي‌كه بر او دوخته شده برگيرد،

    دلِ راه را مي‌شكافت ...

    و در قلب خرمابناني كه بر درازناي رود چون ابرواني فرشته‌وش،

    سر بر شانة يكديگر نهاده بودند، فرو مي‌رفت..

    أبوالفضل اسبش را از نهر مي‌گذرانَد..

    و قطرات آب به فضا بال مي‌كشد..

    شاخه‌هاي خرمابن براي شجاعت و سطوت نريمان‌سيرتي،

    كه سينة روزگاران او را هميشه در خاطر خواهد سپرد،

    شادمانه دست مي‌افشاند..

    آب پيچاپيچ از گام‌هاي علمدار مي‌گذرد،

    و سوار تشنه مشتي از آن را بر مي‌گيرد..

    اما هنگامی كه تصوير قلبي ‌شرحه شرحه از زخم تشنگي

    در آيينة ذهنش جان مي‌گيرد، آب را به دوري مي‌افكند

    و زمزمه سر مي‌دهد:

    -اي نفس!‌ پس از حسين ذلت و خواري بر تو باد!

    بعد از او زنده نباشي،

    گر چه زندگي را خواهاني!

    مشك را لبالب نموده،

    بر راهوارش جهيد و به سوي خيمه‌گاه عنان كشيد..

    قبايل راه بازگشت را از او بازستاندند،

    و رقص سايه مشك بر ‌اندام فرات،

    رشته آتشين خشم را در روي ابالفضل گسست.

    سوار عشق با نيش شمشير بر سيماي نامردمان روزگار،

    فرياد مرگ مي‌نگاشت و مي‌سرود:

    مرا از مرگ هراسي نيست، ‌

    هنگام كه صداي مرگ به گوشم برسد

    تا آنجا كه بدنم در ميدان جنگ و در ميان شمشيرها پنهان شود

    جانم فداي فرزندزاده مصطفاي پاك

    به راستي كه منم آن عباسي كه اين مشك را به سوي خيمه مي‌برم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    و در اين روز جنگ ترسي از مرگ ندارم.

    مردي از قبايل كه بر خدعة خويش مطمئن است، ‌

    وراي خرمابني كمين مي‌گيرد..

    و در دستش شمشيري است كه از ابن ملجم به ارث برده است..

    شمشير نيرنگ نابهنگام فرود مي‌آيد..

    و دست راست علمدار را جدا مي‌كند

    تا در دل خرمابني گندم‌گون فرو بنشاند..

    والله گرچه دست راستم را قطع كرديد

    ولي من از آيينم هميشه دفاع خواهم كرد

    و از پيشواي راستگوي استواري كه

    فرزندزاده پيامبر پاك راست كردار است

    علمدار راه مي‌گشايد..

    به چيزي نمي‌انديشد جز آن‌كه آب را به قلب‌هايي شرحه شرحه از زخم تشنگي برساند..

    و قلب‌هايي كه در رؤياي خود، روزگاران باران را مي‌نگرد..

    شمشير نيرنگ ديگري از نيام خرمابني بيرون آمد..

    دست چپ را هم برافكند..

    پرچم افتاد و پيش از آن شمشير علوي..

    و ابوالفضل هم‌چنان راهش را در انبوهي از تيرها و نيزه‌ها مي‌شكافد..

    ولي..اما..هنگام كه تيري قلب مشك را دريد و آب حياتش فرو ريخت،

    سوار بي‌دست نيز دلاوري و نستوهي‌اش را در پاي يار خويش

    و در بازگشت به سوي خيمه‌ها سربريد..

    و قبايل چون گردابي‌ مست، گرد او مي‌چرخيدند

    و نرينه‌نمايي نامرد،

    عمودي بر سر علمدار نواخت كه از ميان شكافته شد..

    آن‌گاه آوايي برخاست كه آرامشي واپسين را بشارت مي‌داد...

    -عليك مني السلام يا ابا عبد الله.

    و از بين خيمه‌گاه‌ها فريادهايي برخواست

    كه وزش توفاني سهمگين را بيم مي‌داد..

    زينب ضجه برآورد ....

    و از پي او بانوان و دوشيزگان..

    -بعد از تو عجب مصيبتي بر ما وارد‌ آمد..

    و حسين زمزمة درد خويش را آواز كرد:

    - بعد از تو عجب مصيبتي بر ما وارد آمد..



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/