شيطان از ژرفاي ابن نمير نعره بر آورد..

با اسب به سوي حبيب تاخت و حبيب را

به سطوت كوه از سياهه نامردمان باكي نبود..

قبايل هم‌چنان به سوي حبيب مي‌شتافتند..

حبيب در كام شمشيرهاي قبايل رفت..

و خون سرخش بر شن‌هاي صحرا روان گشت..

و رفت تا دل انگيزترين سرگذشت انگاره‌هاي وفاداري،

قرباني و فداكاري را براي انسانيت حكايت كند..

حسين خيلي استرجاع كرد:

-نزد الله، خود و پشتيباني يارانم را به حساب مي‌آورم.

قبايل به پندار بادي زردرنگ،

در ضميرش مرگ را موجاموج با خود مي‌كشاند..

و حسين در ميان آن گردباد توفنده با ياران خويش،

واپسين نماز را به جاي مي‌گذارد..

بام زمين درهايش را به روي آن كارواني كه در راه است مي‌گشايد..

تا چشم كار مي‌كند، آسمان است و بال‌هاي فرشتگان..

و رايحة بهاران در خنكاي نسيمي ‌پاك مي‌نشيند..

بهار «فردوس برين».

حسين با اشاره به مسير كاروان، رو به يارانش فرمود:

-اي عزيزان و بزرگ منشان،

آنك بهشت است كه درهايش به روي شما باز شده،

و نهرهايش پيوسته و جاري است..

و درختانش سبز و شاداب گشته..

و اين رسول الله است..

و آن شهيداني كه در راه الله كشته شده‌اند

و در انتظار ورودتان، قدوم شما را به يكديگر مژده مي‌دهند..

پس بر شماست كه از دين و رسولش و از حرم پيامبر دفاع كنيد..