صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 80

موضوع: ۩۞۩ ╬♥╬ ۩۞۩ الم. ذلك الحسين ۩۞۩ ╬♥╬ ۩۞۩

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    قبايل ناتوان ايستادند..

    راستي كه در خوي انسانيت بذر تباهي به سادگي مي‌رويد..

    تباهي تا حد مسخ..

    قابليتي به دل‌ربايي سيمين‌تنان..

    بار سنگين گناه و بي‌وفايي بر دوش كوفه افتاده است..

    قلبش با حسين است ولي

    شمشير خود را نيز در قلب او مي‌نشاند.

    و حسين بلند فرمود:

    -‌اي «شبث بن ربعي»، و تو‌اي «حجار بن ابجر»،

    و تو‌اي «قيس بن اشعث»، و تو‌اي «زيد بن حارث»،

    مگر شما نبوديد كه به من نامه نوشتيد،

    بيا كه ميوه‌هايمان رسيده و درختان ما سر سبز و خرم است

    و فقط بر ما قدم نه كه در كوفه لشكرياني مجهز و‌ آماده در اختيار توست؟!

    ولوله‌هايي هراسناك به پا شد..

    غريو موشاني ترسو:

    -ما نبوديم ...ما نبوديم..

    -سبحان الله! آري والله كه شما بوديد..‌

    اي مردم، اگر مرا خوش نمي‌داريد،

    پس رهايم كنيد از نزد شما به مكاني ‌امن در اين زمين بروم.

    برق نيرنگ در چشمان «قيس بن اشعث» درخشيد و فرياد زد:

    -چرا با عمو زاده‌ات بيعت نمي‌كني، تا آسوده گردي؟

    به راستي كه آن‌ها جز به دل‌خواهت رفتار نخواهند كرد

    و از ايشان بر تو كوچكترين آزاري نخواهد رسيد.

    -تو برادر برادرت هستي.

    آيا مي‌خواهي بني هاشم تو را به بيشتر از خون مسلم بن عقيل طلب كند؟..

    نه به خدا قسم..

    نه دست ذلت در دست آنان مي‌گذارم

    و نه مانند بندگان از صحنه جنگ مي‌گريزم..

    بندگان خدا، من به پروردگار خويش و پروردگار شما پناه مي‌برم

    كه گفتار مرا دور مي‌افكنيد.

    پناه مي‌برم به پروردگار خويش و پروردگار شما

    از هر متكبري كه ايمان به روز جزا ندارد...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    11
    خورشيد به خون نشست..سرخ..سرخ..

    بركه‌اي از خون..

    سر شاخه‌هاي خرمابنان درخشيد،

    و دانه‌هاي شن تفتيده شد..

    سيماي قبايل به رنگ ستم درآميخت.

    .و شيطان چشم گشوده،

    عربده كشيد..و در هم آشفت..

    شيطاني از قلب آن قبايل نعره زد:

    -حسين، تو را به آتش بشارت مي‌دهم!

    -دروغ مي‌گويي،

    بلكه بر آستان پروردگار بخشنده و كريم مي‌روم.

    .تو چه كسي هستي؟..

    -م‍......ـن «ابن حوزه»‌ام.

    فرزندزاده دستانش را به آسمان بر افراشت:

    -بار الها او را به دوزخ در افكن!

    احدي نفهميد چطور شد..

    آتش خشم آن اسب را كه بر افروخت؟..

    چه در درون او جوشيد كه ديوانه‌وارش مي‌دواند...

    چرخيد و گرديد..و در خشمي ‌توفنده،

    از پشت خود، سوارش را بر خاك افكند..

    در دهان آن خندقي كه بر افروخته و زبان بر كشيده..

    لحظاتي گذشت و ابن حوزه به خاكستر تبديل گشت..

    رؤياي غنيمت و غارت و شهوت قتل،

    خاكستري شد كه باد آن را به دست مي‌افشاند..

    اگر يكي از حواريون آنجا بود، حتما مي‌پنداشت كه اين فرزند خدا است..

    و البته حسين هم فرمود :

    -من فرزند رسول خدايم.

    فرزندزاده فرياد بر آورد:

    -بار الها، به راستي كه ما اهل بيت پيامبر تو و فرزندان و اقوام و عشيرة اوييم.

    خدايا آنان را كه به ما ستم نموده و حقمان را غصب كردند، ذليل بگردان؛

    كه تو بر دعاي بندگانت شنوا و به آنان نزديك هستي..

    اگر انسان بر بلنداي عزت فرا نشيند،

    آسمان چقدر به او نزديك مي‌شود..

    و حسين مردي را به ياد آورد كه از پدرش پرسيد:

    فاصله بين اين آسمان و زمين چقدر است؟

    و آن دروازه شهر علم در پاسخ فرمود:

    دعايي مستجاب



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    «ابن سعد» مست رؤياهاي خويش مي‌ايستد..

    يك ساعت بيش نمانده، و كمْ‌اندكي بعد همه چيز تمام مي‌شود.

    .زودا كه چنگش بر گلوي گرگان و ري فرو نشيند..

    جز يك گام نمانده است..بايد از پيكر حسين بگذرد..

    و بركه‌اي كوچك از آن خون..

    و آن گاه به جانب شرق مي‌تازد..

    مي‌رود تا در آغوش كنيزكاني بر بام دنيايي كه در حرم‌سراها استوار گشته، بخسبد.

    آنك حر پيش آمد..چشم از خوابي‌ گران گشود و فرمود:

    -واقعا تو مي‌خواهي با اين مرد، نبرد كني؟!

    -بله، والله نبردي كنم كه كمترينش بر زمين غلتيدن سرها و جدا شدن دست‌ها باشد.

    -رهايش كنيد. بگذاريد به جايي ديگر از اين سامان كوچ كند.

    -اگر اين كار دست خودم بود، حتما مي‌پذيرفتم..

    اما اين دستور ابن زياد است.

    حر ديگر دانست كه أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لَّا رَيْبَ فِيهَا ..

    .فهميد ‌امروز همان روزي است كه

    تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ...

    و تَرَى النَّاسَ سُكَارَى وَمَا هُم بِسُكَارَى ....


    و حر نرم جانب آن كاروان خراميد..

    و «ابن اوس» كه بدو بدگمان شده بود، گفت:

    -مي‌خواهي به آن‌ها بپيوندي؟

    بار ديگر زلزله‌اي، لرزه بر ژرفاي وجودش افكند.

    احساس سنگيني در جان حر تراويد،

    اجزايش يكدگر را در آغوش مي‌فشردند ...

    ابن اوس بهتناك، بانگ زد:

    -اگر به من گفته مي‌شد شجاع‌ترين مرد كوفه كيست،

    نام تو را بر زبان جاري مي‌ساختم ؛‌

    اما اكنون تو را چه شده است كه اين گونه مي‌بينمت؟!

    حر نگريست و چنان او را به تير نگاهي نشانه رفت

    كه تمام معاني راز برملايش را در خود داشت:

    -حقيقتا من خودم را ميان بهشت و دوزخ مختار مي‌بينم..

    و والله چيزي را بر بهشت نمي‌گزينم،

    حتي اگر مرا بسوزانند..



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض






    ابن سعد دهشتناك، ولي آهسته گفت:

    -چه مي‌بينم؟..اين ديوانه چه مي‌كند؟..

    آخر چگونه مي‌شود انسان مرگ را برگزيند!..

    او را بنگريد..ببينيد چطور بر آستان حسين خود را خوار مي‌كند!..

    -همه گوش كنيد او «حرّ» است، مي‌خواهد سخن براند:

    يكيشان قهقهه‌اي مستانه زد:

    -ديگر كار به جايي رسيده كه حر هم ‌اندرزگوي ما شده است!..

    «شبث بن ربعي» فرياد زد:

    -خاموش باش، نادان. بگذار بشنويم چه مي‌گويد.

    و پژواك بانگ رساي حر از ژرفاي جاني كه

    سرچشمه‌هاي جاودانگي را يافته است برون تراويد:

    - اهل كوفه، مادرتان به اشك و عزايتان در سوگ بنشيند.

    هنگامی كه اين بنده صالح خدا را به خود خوانديد

    و آن‌گاه از هر طرف راه بر او بستيد

    و بعد هم نگذاشتيد به سرزميني از سرزمين‌هاي پهناور الهي هجرت گزيند

    تا براي خود و دودمانش مأمني بيابد،

    و اينك چون اسيري در اختيار شماست.

    چون كه نه سودي را براي خويش مي‌تواند و نه زياني را.

    و شما نامردمان او و بانوان و نوباوگان و يارانش را

    از زلال جاري فرات كه جهود و ارمني و گبر از آن مي‌نوشد،

    و خوك‌هاي سياه و سگان آن را مي‌خورند، بازداشته‌ايد!

    و اينك بشنويد كه اين فريادهاي «العطش» هم ايشان است.

    چه ناگوار پيمان خويش را از ذريه محمد باز ستانديد..

    باران تير به سويش شتافت..

    حر واپس خزيد و خود سپر نيزه‌هاي قبايل بي‌وفا شد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    12
    كركسان مستانه در جام بلورين آسمان مي‌گردند..

    و باد توفنده از جانب صحرا مي‌وزد..

    و خرما بنان همچون نيزه‌هايي را مي‌ماند كه در تهيگاه فرات فرو رفته است..

    خطر در آستين و پوشيده به نظر مي‌رسيد..

    ناگاه چونان آذرخشي كه زبان از كام برون مي‌آورد،

    پيكان‌هاي مست كه از سرهاي خود شرنگ مرگ مي‌چكاندند،

    در هوا رها شدند..حسين رو به ياران خويش بانگ بر آورد:

    -بزرگ‌منشان، خدا شما را رحمت كناد.

    به سوي آن مرگي برخيزيد كه چاره‌اي از آن نيست..

    كه اين تيرها رسولان اين قوم به سوي شماست..

    مرداني كه پنداري پاي بر پاره‌هاي آتش داشته، در انتظار مي‌گداختند،

    چونان باد توفيدند، وزيدند و از جا جهيدند..

    بنگر كه چگونه مرگ آرزويشان گشته است؟..

    و چگونه از جام ‌انديشه‌شان شراب جاودانگي در كام ريخته‌اند؟..

    و تصوير..جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الآنهارُ ..

    را در آبگينة آن صحراي برافروخته نشانده‌اند؟..

    مردان در انبوه نيزه‌ها و شمشيرها فرو رفتند..

    و با شوري بي‌مثال، نبرد مي‌كردند..

    پنداري سر آن دارند كه سرنوشت تاريخ را بدان سو كه قرار است

    مردمان را بدان رهنمون شوند، راست نمايند.

    پرده‌اي از غبار و دود، سينه فضا را فشرد..

    و آن شمشيرها آتشناك چون برق آذرخش فرو مي‌جهيدند

    و از شراب جان مي‌چشيدند..

    غبار روي از هياهوي نبرد برگرفت،

    و آنك آنجا پنجاه نفر در مداواي گل‌زخم‌هاي عشق،

    زير شعله‌هاي نگاه خورشيد، بر زمين نشسته‌اند..

    زخم‌ها آن زمين تشنه را سيراب مي‌نمايد..

    و جوي خون از پاي نهال آزادي مي‌گذرد..

    نهالي كه با ريشه ستبرش پنجه در ژرفاي خاك افكنده..

    و شاخسارش بر پيشاني آسمان سر مي‌شكند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    حسين دردمندانه زمزمه نمود:

    -خشم خدا بر يهوديان آن‌گاه سخت گرديد كه براي او فرزند قائل شدند..،

    و خشم خدا بر مسيحيان آن‌گاه شديد شد، كه به خدايان سه‌گانه قائل شدند..،

    و غضب خداوند بر آتش‌پرستان وقتي بيشتر شد كه به جاي او، آفتاب و ماه را پرستيدند..

    و غضب الهي بر قوم ديگري آن‌گاه شديد شد كه بر كشتن فرزند دختر پيامبرشان يك‌رأي گشتند..

    آگاه باشيد، والله من به هيچ يك از خواسته‌هاي اين‌ها جواب مثبت نخواهم داد،

    تا در حالي كه در خون خويش گل‌گون شده‌ام، به لقاي خداوند نائل گردم..

    آتش شهوت به چشم‌خانه مرد پيس در گرفت..

    شهوت غارت زبانه كشيد و مرد پيس به خيمه‌اي هجوم برد..

    شيطان با تمام وجودش عربده مي‌كشد..

    -آتش بدهيد..تا اين خيمه را بر سر اهلش بسوزانم.

    آن دل‌هاي كوچك ترسناك همچون كبوتراني گريزان در آن سوي افق

    كه از بيم كشتي غرق شده‌اي بال در رخ آسمان مي‌كشند، از خيمه گريختند..

    حسين بانگ بر او زد:

    - فرزند ذي الجوشن، تو آتش مي‌طلبي‌ تا خانه‌ام را بر اهلم بسوزاني؟!..

    الله تو را به آتش در افكند..


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    و «شبث بن ربعي» ناباورانه و تجاهلانه در چاه ذلتي مي‌نگريست

    كه رفيقش به ژرفگاه آن رسيده بود..

    - ديگر كارت به جايي رسيده كه زن‌ها را مي‌ترساني ؟!..

    به عمرم نه گوش‌هايم كرداري به خباثت اين گفته تو شنيده است و نه ديده‌ام

    جايگاهي زشت‌تر از جايگاه تو ديده است..

    و هم‌چنان كه دست بر دندان مي‌گزيد، پچاپچ مي‌گفت:

    - ما به هم دستي آل ابي‌سفيان پنج سال با علي بن ابي‌طالب و فرزند او به جنگ برخاستيم..

    آن‌گاه با فرزندش، همو كه برترين اهل زمين است، دشمني ورزيديم..

    و اينك‌ آمده‌ايم تا به همراهي دودمان معاويه و فرزند سمية روسپي با اين فرزندزاده پيامبر جنگ كنيم..

    ضلالت..گمراهي..واي كه در عجب گمراهي و پلشتي پا نهاده‌اي...

    خورشيد در قلب آسمان تپيد..

    و آن قبايل كاروان را به ميان گرفتند..

    «ابو ثمامه صائدي» به حسين نگريست و شرمگنانه گفت:

    -فدايتان شوم آقا، گرچه اين مردم به حملات پي در پي خود ادامه مي‌دهند..

    ولي به خدا قسم تا مرا نكشته‌اند، نمي‌توانند به تو دست يابند..

    قبل از آن كه من كشته نشوم، شما كشته نخواهيد شد..

    من دوست دارم آن‌گاه به لقاي پروردگارم نائل گردم كه اين يك نماز ديگر را نيز

    به ‌امامت تو به جا آورده باشم..

    نمازي كه وقتش رسيده است ..

    حسين سرش را به آسمان بر افراشت

    و شعلة نگاهش را در چشمان خورشيد نشاند:

    -نماز را به ياد ما‌ انداختي..ا

    لله تو را از نمازگزاراني كه به ياد خدا هستند، قرار دهد.

    آري اينك وقت نماز فرا رسيده است..

    و در حالي كه دانه‌هاي درشت عرق كه بر پيشانيش مي‌درخشيد را مي‌سترد، فرمود:

    - از دشمن بخواهيد دمي‌ ما را فرو گذارد تا نماز خود را به جاي آوريم.

    «ابن نمير» آن مرد بد خوي و دل‌سنگ نعره زد:

    -نماز شما‌ها مقبول نيست!..

    تلخ‌خشم حبيب بن مظاهر برخاست كه :

    -الاغ، گمان كرده‌اي كه از آل رسول پذيرفته نيست،

    ولي از تو مقبول است؟!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    شيطان از ژرفاي ابن نمير نعره بر آورد..

    با اسب به سوي حبيب تاخت و حبيب را

    به سطوت كوه از سياهه نامردمان باكي نبود..

    قبايل هم‌چنان به سوي حبيب مي‌شتافتند..

    حبيب در كام شمشيرهاي قبايل رفت..

    و خون سرخش بر شن‌هاي صحرا روان گشت..

    و رفت تا دل انگيزترين سرگذشت انگاره‌هاي وفاداري،

    قرباني و فداكاري را براي انسانيت حكايت كند..

    حسين خيلي استرجاع كرد:

    -نزد الله، خود و پشتيباني يارانم را به حساب مي‌آورم.

    قبايل به پندار بادي زردرنگ،

    در ضميرش مرگ را موجاموج با خود مي‌كشاند..

    و حسين در ميان آن گردباد توفنده با ياران خويش،

    واپسين نماز را به جاي مي‌گذارد..

    بام زمين درهايش را به روي آن كارواني كه در راه است مي‌گشايد..

    تا چشم كار مي‌كند، آسمان است و بال‌هاي فرشتگان..

    و رايحة بهاران در خنكاي نسيمي ‌پاك مي‌نشيند..

    بهار «فردوس برين».

    حسين با اشاره به مسير كاروان، رو به يارانش فرمود:

    -اي عزيزان و بزرگ منشان،

    آنك بهشت است كه درهايش به روي شما باز شده،

    و نهرهايش پيوسته و جاري است..

    و درختانش سبز و شاداب گشته..

    و اين رسول الله است..

    و آن شهيداني كه در راه الله كشته شده‌اند

    و در انتظار ورودتان، قدوم شما را به يكديگر مژده مي‌دهند..

    پس بر شماست كه از دين و رسولش و از حرم پيامبر دفاع كنيد..


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض






    كارواني كه سرچشمه‌هاي جاويدش را يافته به سمت واپسين گام‌هاي خود مي‌شتابد:

    -جان‌هاي ما ارزاني جانت، و خون‌هايمان نگهدارندة خونت حسين! ...

    و الله تا آن زمان كه خون در رگ‌هاي ما مي‌دود، شما و پردگيانت را گزندي نخواهد رسيد..

    آسمان درهايش را مي‌گشايد، و آن مردان به عروج مي‌روند..

    ابو ثمامه با نردبان خونين معرفت به معراج شتافت و چه زود به آسمان‌ها بال كشيد..

    و در ورايش بركه‌اي از خون سرخ خويش را جاودانه كرد..

    پيش مي‌روم در حالي كه هدايت شده‌ام، هدايت مي‌كنم و خدا مرا هدايت كرده است

    پس‌امروز جدت پيامبر را مي‌بينم

    و حسن و علي مرتضي را

    و آن جوان شجاع ذو الجناحين را

    و اسد الله شهيد زنده را

    - و من نيز در پشت سر تو، با آنان ملاقات خواهم نمود.

    وعجب شتابان در آغوش دوستانش جاي گرفت..

    كاروان آسمان‌ها را در مي‌نوردد..

    ستارگان و افلاك گام بر مي‌دارند..

    در عروجي ملكوتي و بي‌همتا..

    حسين ‌اندوهناك بر بالين زهير ايستاد و فرمود:

    -اي زهير، الله تو را از رحمتش دور نگرداند و بر كشندگان تو لعنت كند..

    لعن آن‌ها كه به بوزينه و خوك مسخ گرديدند.

    و «نافع جملي» بر سمند رحيل نشست..

    و در ژرفاي قبايل فرو رفت..

    و سنگ‌ها بود كه از هر طرف به سويش پر مي‌كشيد..

    بازوان ستبرش شكست..

    و به زنجير اسارت در افتاد..

    خون بسيار از رگ هايش مي‌تراويد..

    و او را در سرخي افروخته خويش فرو مي‌برد..

    ابن سعد حيرتناك و با لهجه‌اي نكبت‌گون، گفت:

    - از وراي اين همه رنجي كه بر خود روا ساخته‌اي، به دنبال چه هستي؟!

    - پروردگارم خودش مي‌داند چه از او خواسته‌ام..

    - مگر نمي‌بيني چه بلايي بر سرت آورده‌اند؟!

    - والله غير از آن‌هايي كه مجروحشان كرده‌ام،

    خرسندم كه با تلاش خود به تنهايي دوازده نفر از شما‌ها را به خاك هلاكت افكنده‌ام..

    و اگر هنوز هم برايم بازويي باقي مانده بود، هرگز اسيرم نمي‌كرديد..



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    مرد پيس در حالي كه شراره‌هاي كينه در چشمانش زبانه مي‌كشيد..

    شمشير از نيام بر كشيد. و نافع نرم و آرام گفت:

    -شمر، والله اگر تو مسلمان بودي، بسيار بر تو گران مي‌گشت كه با پنجه‌هاي آلوده در خون‌هاي ما،

    نزد خدا حضور يابي.

    .و الحمد لله كه خداوند مرگ ما را به دست پليدترين خلقش قرار داده..

    شمشير با سنگ‌دلي فرود آمد و آن سر بر شن‌ها فرو غلتيد

    و چشمانش در آيينة جهاني بي‌نهايت فرو نشست..

    و نرم‌خندي آرام بر لبان پژمرده‌اش نقش بست..

    و مردي از قبايل بانگ زد:

    - «برير» خدا چه بلايي بر سرت آورده؟!

    برير در حالي كه به آن سوي غبار زمان مي‌نگريست، پاسخ داد:

    -مرا در خير و نيكي غرقه ساخت و تو را به شر گرفتار.

    -دروغ گفتي و تو كه پيش از اين دروغ نمي‌گفتي.

    آن روز را يادت هست كه با هم در «بني لوذان» مي‌رفتيم و تو مي‌گفتي:

    معاويه گمراه بود و پيشواي راستين هدايت علي بن ابي‌طالب است؟!

    -بلي، شهادت مي‌دهم كه رأي من همين بوده و هست.

    -و من اكنون شهادت مي‌دهم كه تو در زمره گمراهاني!

    -پس بيا تا به سوي الله تعالي مباهله كنيم،

    تا حضرتش از بين ما دروغگو را لعنت كرده و بكشد..

    دست‌ها به همراه قلب‌ها از پي مددخواهي به آسمان بلند شد..

    و نيز دستاني استوار بر افراشته بدان سوي پر كشيد..

    پس از يكي از آن دو پذيرفته شد و از ديگري قبول نشد..

    وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ..

    فَتُقُبِّلَ مِن أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الآخَرِ..

    إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ ..

    و نبرد به يك‌باره در گرفت..

    از شمشير برير آذرخشي ويرانگر جهيد..

    و آن مرد كه لعنت آسمان بر او به زمين‌ آمد، به خاك غلتيد..

    پنداري از مكاني بلند فرو افتاده است..



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/