«ابن سعد» مست رؤياهاي خويش ميايستد..
يك ساعت بيش نمانده، و كمْاندكي بعد همه چيز تمام ميشود.
.زودا كه چنگش بر گلوي گرگان و ري فرو نشيند..
جز يك گام نمانده است..بايد از پيكر حسين بگذرد..
و بركهاي كوچك از آن خون..
و آن گاه به جانب شرق ميتازد..
ميرود تا در آغوش كنيزكاني بر بام دنيايي كه در حرمسراها استوار گشته، بخسبد.
آنك حر پيش آمد..چشم از خوابي گران گشود و فرمود:
-واقعا تو ميخواهي با اين مرد، نبرد كني؟!
-بله، والله نبردي كنم كه كمترينش بر زمين غلتيدن سرها و جدا شدن دستها باشد.
-رهايش كنيد. بگذاريد به جايي ديگر از اين سامان كوچ كند.
-اگر اين كار دست خودم بود، حتما ميپذيرفتم..
اما اين دستور ابن زياد است.
حر ديگر دانست كه أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لَّا رَيْبَ فِيهَا ..
.فهميد امروز همان روزي است كه
تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ...
و تَرَى النَّاسَ سُكَارَى وَمَا هُم بِسُكَارَى ....
و حر نرم جانب آن كاروان خراميد..
و «ابن اوس» كه بدو بدگمان شده بود، گفت:
-ميخواهي به آنها بپيوندي؟
بار ديگر زلزلهاي، لرزه بر ژرفاي وجودش افكند.
احساس سنگيني در جان حر تراويد،
اجزايش يكدگر را در آغوش ميفشردند ...
ابن اوس بهتناك، بانگ زد:
-اگر به من گفته ميشد شجاعترين مرد كوفه كيست،
نام تو را بر زبان جاري ميساختم ؛
اما اكنون تو را چه شده است كه اين گونه ميبينمت؟!
حر نگريست و چنان او را به تير نگاهي نشانه رفت
كه تمام معاني راز برملايش را در خود داشت:
-حقيقتا من خودم را ميان بهشت و دوزخ مختار ميبينم..
و والله چيزي را بر بهشت نميگزينم،
حتي اگر مرا بسوزانند..
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)