حسين بر كرانة شب جوانانش را فرمان مي‌دهد

تا خويش را از آب بي‌نياز كنند و بار سفر بربندند..

و ناقه‌ها برخاستند..

بي‌آن كه به جايي ديگر روي گردانند..

چهره بر خاكي افكنده‌اند كه براي جهانيان مبارك گشته است..

و آنك هزار گرگ ايستاده‌اند كه از چشمانشان شراره‌هاي بي‌وفايي زبانه مي‌كشد..

كاروان ره مي‌سپارد ..گام در راهي تاريك مي‌نهد..

گله‌هاي گرگ در انتهاي شب زوزه مي‌كشند و از پي آن كاروان مي‌رود..

سواري از دور پديد‌امد..

تا به دندان مسلح..

رسولي از جانب ابن زياد، به سوي حر كه نوشتاري خطير آورده است..

حر آن را با صدايي كه حسين نيز بشنود، بر خواند:

-هنگام كه نامه مرا مي‌خواني، بر حسين تنگ بگير

و او را جز در بياباني بي‌آب و علف و بي‌دژ و قلعه، فرودش مياور.

حسين فرمود:

-بگذار ما در «نينوا» يا «غاضريات» منزل گزينيم.

-نمي‌توانم، كه پيك نامه مرا مي‌پايد.

«زهير بن قين» مردي كه سرنوشت او را به ياري حسين آورده بود، گفت:

-اي فرزند رسول خدا، رخصت دهيد با ايشان نبرد كنيم..

نبرد با اين‌ها آسانتر از نبرد با كساني است كه بعد از اين مي‌آيند.

به جان خودم سوگند،

چنان لشگري گران خواهد‌امد كه ما را توان رويارويي با آن نباشد.

-من هرگز آغازگر نبرد نخواهم بود.

-اين‌جا روستايي است و «فرات» از سه طرف گرد آن بر‌امده است.

-نامش چيست؟

-«عقر».

-از عقر به خدا پناه مي‌بريم