حسين با آن تبار نماز گزارد..
و در ورايش هزار سوار از پس در بند كشيدن مردي كه از حجاز ميآمد..
تكبير نماز بستند و حسين بعد نماز خطبه فرمود:
ما دودمان پيامبر به ولايت و زعامت مردم سزاوارتريم تا اين دروغزنان..
اينها كه گام در راه ستم و عداوت نهادهاند..
اگر روي از ما برتابيد و حق ناشناسانه راهي را
جز آنچه در نامههايتان مرا بدان خواندهايد و بدينجا آوردهايد،
در پيش گيريد از همين جا باز ميگردم.
حر:
-من نميدانم كه شما از كدامين نامهها سخن ميرانيد؟!
تا حسين به «ابن سمعان» نگريست،
او دو خورجين پر از نامه برون آورد..
هزاران نامه..آنها را همان كوفيان نگاشته بودند،
همه گويند قدم بر ما نه كه ما را جز تو پيشوايي نيست.
حر شرمگنانه به نجوا آمد:
-من از آنها نيستم..
و من تنها دستور دارم تو را به كوفه نزد ابن زياد ببرم.
صاحب آن بيني زيبا فرمود:
-مرگ به تو نزديكتر از آن است.
كاروان ميخواهد سفرش را از نو در پيش گيرد..
كشتيهاي صحرا لنگرها را بر ميگيرند..
و حر به اعتراض راه را از آنها باز ميستاند:
-من دستور خليفه را اجرا ميكنم.
-مادرت به سوگت بنشيند.
-اگر غير از شما كسي از مردمان عرب چنين به من گفته بود،
نام مادرش را هر كس كه بود بيپاسخ نميگذاردم؛
اما مرا به دشنام بر مادر شما راهي نيست..
چه، مادر شما زهراي بتول است.
و از پي گرفت:
بايد راهي ميانه در پيش گيري..
كه نه به كوفهات برساند و نه به مدينه،
تا من از ابن زياد دستور خواهم.
شايد خداوند مرا آسوده گرداند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)