اين مرد را سرنوشتي شگفت ميراند..
سرنوشت او را پيشاپيش كساني گمارده كه ميخواهند آزادي را به بند بكشند..
و او «حُرّ» است، آن گونه كه مادرش او را چنين ناميده...
و حرّ از پي مأموريتي كه در عمق جان خويش آن را نفرين ميفرستاد،
صحرا را ميكاويد..شنهاي روان بيانتها،
بانك رحيل بر او مينواخت..
رحلت به سوي خورشيد، ولي زمين او را به خود ميكشيد،
چنان كه آن هزار نفر كه از پيش ميتاختند، را به خود خوانده بود.
و حرّ آوايي شگفت شنفت..آوايي كه از وراي شنهاي روان ميآمد:
-حرّ، فردوس برين بر تو بشارت باد!
-كدامين بهشت و حال آن كه من براي كشتن فرزندزاده پيامبرامدهام.
اسبان زبان برون افكندهاند..
تشنگي بدانها آسيب رسانده..
و صحرا در التهاب است..ميدرخشد..
دوزخي توان فرسا برميفروزد..
و آنك به بهشت بشارت داده ميشود..
و در آن كران روي كاروان به سمت «ذي حسم»،
آن كوه كوچك، به چشم ميآيد.
خورشيد در سينة آسمان ريزههاي آتش ميريزد..
از التهاب در انفجار است..
و آن شنهاي روان چون گلداغهاي آتش شعلهور است..
و آن اسبها زبان از كام برون هشتهاند..
و چشمان را در سرابيدور كه تشنه آن را آب ميپندارد، فرو نشاندهاند.
در آن نيمروز بزرگ، شرارة آتش، نگاهش را در چشمان حسين متوقف كرد..
آن اسبها هم به حسين مينگرند..
عطر آب شامهشان را مينوازد و در طلبش غريو ميكشند.
حسين درازآهنگ فرمود:
-آنها را آب دهيد و اسبان را نيز سيراب كنيد...
و صدها اسب تشنه ميگذرند.
.آب را به جرعهاي در ميكشند...
و التهاب صحرا فرو مينشيند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)