و حسين آهسته گفت:

-اين قوم مي‌روند و‌اميد‌ها عنان به سوي ايشان كشيده است.

-پدر! آيا ما به حق نيستيم؟!

فرزند سترگش درنگي كرد..و سپس به آغوش جدش خراميد...

-آري، قسم به آن كه بازگشتگاه تمامي‌بندگان بدوست، كه چنين است.

-پس ما را از آن بيمي ‌نخواهد بود، پدر!

و چشماني از شوق جدش گشاده گشت.

و حسين، مردي كه در «ثعلبيه» راه‌ها بر او گم گشته بود را گفت..

نمي‌داند بر كدام دو راهي كه در پيش دارد، گام نهد.

- برادر عرب، اگر در مدينه تو را مي‌ديدم، حتما جاي گام جبرئيل را در خانه‌مان نشانت مي‌دادم..

آيا اين‌ها دانايانند و ما نادان؟! اين از نبايسته‌هاي ناشدني است!

مرد حيران مي‌گذرد..نمي‌داند فرجام كدامين دو راه به نجات است..

راه حسين يا راه زندگاني.

و آن كاروان بي‌توجه مي‌گذرد.

گام‌ها به سوي كوفه برداشته مي‌شود،‌اما آن قلب‌ها به سوي شهري ديگر بال مي‌گشايد..

شهري كه هنوز تا تولدش چندي باقي است.

همراه حسين بلند گفت:

-نخل‌ها را مي‌بينم..نخل‌هاي كوفه.

ديگر نپذيرفت و گفت :

-نخلي در اين مكان نبايد باشد..

در واقع اين سرهاي نيزه‌ها و گوش‌هاي اسبان است.

حسين نگريست:
-و من هم آن را مي‌بينم..آيا اين‌جا هيچ پناهگاهي نيست؟

-آري هست ؛ «ذوحسم»، كوهي در سمت چپ شما.

و ناقه‌ها را نشاندند..و آن‌ها را با بارهاي سنگينشان بر زمين فرو كشيدند..

كشتي‌هاي صحرا باز ايستاد..ايستاد تا از جهت قطب‌نما مطمئن شود..

يا شايد هم براي آن كه رو در روي دزدان دريايي نگرداند..

دزدهاي درياي تاريخ.