كاروان صحرا را در مي‌نوردد..

و ستارگان دسته‌دسته نورهاي سست و مردة خود را از آسمان مي‌تكانند..

دانه‌هاي شن مي‌درخشد و كارواني كه بر زايران خداي‌خانه در ترك مكه پيشي گرفت،

در دل دره‌ها جاري مي‌شود..و خشاخش خارها پرده از رازهاي پنهاني شب بر مي‌گيرد.

.و چندي بعد «صفاح» تصوير مردي كه عزم عمره را استوار ساخته بود، در چشم‌ها رخ نمود.

- كيستي؟

- فرزدق بن غالب.

- نسبي‌كوتاه بر شمردي!

- اما نسب شما از من هم كوتاه‌تر است..شما فرزند رسول‌الله هستي .

و غبار ابهام پرده بر سوالي افكنده بود كه بر بام كوفه نشسته بود..خلافت گاه پدر و برادرش؟

- قلب‌ها با توست و تيغ‌ها بر تو.

آن چگونه قلب‌هايي است كه بازوان سر به دامنش نمي‌سپرد..

آن قلب‌هاي بيمناك است.

.قلب‌هايي كه در آغوش سنگ خفته‌اند.

.قلب‌هايي كه پاره گوشتي سرد و بي‌روحند.

و در «ذات عرق» حسين نشسته،

نامه‌اي را به دست گرفته مي‌خواند.

.و در برابرش صحرايي است بي‌انتها..

صحرايي كه تا انتهاي چشم‌ْخانه را به لشكر تاخته..

و اكنون تاريخ سرگشته چشم در چشم حسين ايستاده است

و فرجام اين مسير را نمي‌شناسد..

و مردي كه چندي پيش در كوفه بود، اكنون اين‌جا مي‌گذرد...