مسلم بود:

قسم خورده‌ام كه كشته نشوم، مگر اين كه آزاد باشم

و اگر چه مرگ را چيزي پست ديدم

مردي غريب از وراي شن‌هاي جزيره مي‌آيد،

يكه و تنها در شهري كه به بي‌وفايي شهره گشت.

نبرد مي‌كند..

و مرداني كه ديروز با لبخند از نيش مسموم خويش نقاب بر مي‌كشيدند..

نيش‌هايي كه از آن خونابه فرو مي‌چكد.

و پور «أشعث» با صدايي بلند نعره زد:

- آن مردان ..آن مردان.

و قصر «الاماره» ناباورانه:

-واي بر تو، او كه مردي تنها بيش نيست!

- آيا پنداشته‌اي كه مي‌خواهي مرا نزد يكي از بقال‌هاي كوفه بفرستي!..

او شمشيري از شمشيرهاي محمد است!

و شمشير‌ها از شكستن شمشير او وامانده..

و آن مرد هم‌چنان نبرد مي‌كند..

با صلابتي اسطوره‌اي..

زخم‌هاي جاري..

عطش..و بي‌هوشي..

ديدني‌ها در برابر چشمانش تار شد..

و ضربه‌ها پياپي..

ضربه‌هاي بي‌وفايي..

دشنه‌هاي زهرآگين در بدنش فروخفت..

و كوه فرو ريخت..

و آن عزم پولادين از همياري آن پيكر به عجز نشست..

و قبضه شمشير وارهيد..

و هنگام كه شمشيرش برگرفتند به پهناي صورت گريست..

گرگ‌ها در شگفت شدند..

ولي راز آن گريه را درنيافتند...