نگاهش را به هاني بن عروه كوبيد.

نعره خشمگنانه‌اش را در خيشوم چرخاند و فرياد زد:

چرا فرزند عقيل را به خانه‌ات پناه داده و برايش جنگ افزار تدارك نمودي؟

هاني استوار و بي‌تزلزل گفت:

بهتر است تو به همان شام برگردي!

چرا كه برده‌اي حلقه به گوش‌تر از تو را به اين‌جا فرستاده‌اند!

ديو خشم از دل پور زياد غريد :

- به خدا قسم تا او را نزد من نياوري، رهايت نخواهم كرد.

جوابي‌آرام و استوار شنيد. به صلابت كوه‌ها.

- والله حتي اگر زير دو پايم پنهان شده باشد،

خود را از روي او كنار نخواهم كشيد!

- مي‌كشمت!

- در اين صورت فقط چكاچاك شمشيرها را در اطراف خود بسيار نموده‌اي !

مرد بي‌نسب به حمله‌اي گيسوي زعيم «مراد» را به چنگ گرفت،

كشيد و چنان ضربه‌اي به او زد كه بينيش در هم كوفته شد..

كوفه!..‌اي شهر شگفتي!..

‌اي آوازه‌خوان دل فريب..

‌اي روسپي‌سيرتي كه هر روز شويي مي‌جويي!..

چرا فرزندانت را نابود مي‌سازي؟‌

اي روبه صفت بي‌وفا، مسلم كجاست؟!

اسب‌هاي پاسبانان، شهر..

شهر هراسناك.

.شهر دغل..را مي‌كاوند،

از پي مردي مكي و نيز اهل مدينه كه نامش مسلم است..

و به راستي كه او مسلم است.

- چرا به دنبال او مي‌گردند؟

- مگر نه آن است كه چيزهايي ممنوع حمل مي‌كند..

چيزهايي خطرناك..

او شمشير علوي با خود دارد..

و قلب حسيني را..

مي‌خواهد انقلاب را پنهاني به سويي ببرد...