4
و قصر «الإماره» بر سينه كوفه خفته است.

.كركسي هراس‌انگيز بر شكارش زانو زده..

زاغي افسانه‌اي، شوم‌گنانه غريو بر مي‌كشد..

سرها در دل آسمان گردن مي‌كشند و دست‌ها به خاك در مي‌آيند..

گرگ‌هاي گرسنه دورادور زوزه سر مي‌دهند..

و سگ‌هاي شكاري نيز..

شبي‌سياهناك و رازآلود..

و آن مرد بي‌نسب با نشاني كه در پيشاني دارد..

هم او كه وي را زياد بن أبيه «زياد پور پدرش»، مي‌خوانند..

فرزند آن شب مست..در تلواسه و تپاتاپ..

بر دلش، آشوب سر مي‌كوبد..

شيطاني پليد مي‌انديشد و به آزمودگي تدبير مي‌سازد..

كه پندار قتل چگونه خواهد بود..

به چنگ عقاب مي‌گلاويزد..

به سربازاني كه از شام مي‌آيند تكيه مي‌دهد و نيش دندان مي‌نمايد..

و قبايل را به اطاعت وامي‌دارد، و گردن‌ها را به كرنش مي‌خماند..

و سرها از پس يكديگر فرو مي‌غلتند...