- سرورم حسين چه در سر داري..چرا همين جا در حرم الهي درنگ نمي‌كني؟

- آن‌ها مرا به زندگي آسوده نخواسته‌اند..آن‌ها مي‌خواهند مرا بكشند،


حتي اگر پرده‌هاي كعبه را به چنگ گيرم..


آن‌ها از من كار سترگي مي‌طلبند..


هيچ ديده‌اي كه نخل‌ها يا كوه‌ها سر به خاك ذلت سايند و خم شوند؟


هيهات..هيهات.


- و چرا عراق ؟..آيا جاي ديگر نبود؟


عراقي كه پدرت را كشت و برادرت را فريفت و منبر را به معاويه تسليم نمود؟!..


- و چرا اكنون..كم‌اندك درنگي !..


- اگر‌امروز نروم فردا رفته‌ام و اگر فردا نرفتم، پس فردا رفته‌ام..


و به خدا قسم مرگ را گريزي نخواهد بود..


و به راستي من روزي را هم كه در آن كشته مي‌شوم، مي‌دانم.


از زمين سؤالاتي بر مي‌خيزد ...


نشانه‌هاي پرسشگرانه‌اي پديد مي‌آيد


و چيزي نمانده كه در برابر گفتارهاي آسماني


بند از دل اين سؤالات گسسته گردد..


پنداري از وراي پرده‌هاي غيب مي‌آيد.


مي‌نگرد و به جز پرچم‌هاي‌اموي چيزي نمي‌بيند..


شمشيرهايي كه از آن شرنگ نيرنگ مي‌چكد


و دشنه‌هايي زهر خورده..


او چشمه‌هايي را مي‌بيند كه مي‌جوشد..


رودها و جوي‌ها..او به آن سوي كران‌ها مي‌نگرد..


آينده‌اي را مي‌بيند كه از رحم روزگاران برون مي‌خزد.


كار اين مرد، غريب مي‌نمايد..


از پي آن است كه سرنوشت را در هم پيچد..


بيني شيطان‌هاي زمين را به خاك سايد..


نظامي‌را كه تا دندان مسلح است، منهزم سازد..اما چگونه؟!


با كارواني كوچك..هفتاد نفر يا بيشتر..نوباوگان و دوشيزگان..


و صحراها به كلماتي شورانگيز


و خيزش‌برآور كه فراسوي مرزها بال مي‌گشايد، گوش مي‌سپارند..


كلماتي كه عصاره پيام‌آوران است..


با «بِسْمِ اللّهِ» شروع مي‌شود..«مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا»[3] ..


- اين وصيت حسين بن علي است به برادرش محمد بن حنفيه


كه شهادت مي‌دهد «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ»، خدا تنها و بي‌انباز است


و «محمد» بنده و پيام‌آورش كه آيين حق را از جانب خدا آورده است.


و اين كه بهشت حق است، و دوزخ نيز، و قيامت بي‌ترديد خواهد‌امد،


و «آنك خداوند، كسان را كه در قبرها مي‌زيند، بر مي‌انگيزاند»[4].