از حسين بپرسيم :
- اگر مرگ هدف تو بود، پس چرا كودكان و زنان را همراه خويش برگرفتي؟
و اگر كرانها در سياهي نشسته،
از چه اين همه جماعت ضعيفان رنجور را همراه خود ميبري؟...
- خدا خواسته است كه آنها را اسير ببيند؛
خدا خواسته است مرا كشته ببيند..تشنه خواهم مرد..
در كنار رودي خواهم افتاد
كه آبهاي آن پنداري شكم مار است كه موج بر ميدارد..
- حسين چه ميخواهد؟ ..
- ميخواهد تشنه بميرد.
- چرا؟!
- اين خواست خداست!
- خواست مردم...
كاروان به مكه نزديك ميشود..مكه..مادر زمين..در درهاي لميزرع..
«اولين خانهاي كه براي مردمان بنا شده است»[2]..
جبرئيل بر كوه نور بال گسترانده است..
غار حرا؛ آنجا كه زمين سر بر آسمان ميسايد..
نوباوگي محمد..جواني او..واپسين پيامآور تاريخ...
سايه روشناي سبكخيز عصر، گيسو بر ميافشاند..
و نوري كمسو برآماسيده، تا هيبت اختران نورگستر را به خود گيرد..
روشنايي بهتآور، نگاه خود را در آبگينه شهر ميشويد..
اخباري كه از دمشق ميآيد، تنش را به لرزه مينشاند؛
همانا هرقل در گور شد و اكنون هرقلي ديگر...
شعبان سه روزش را در مينوردد..
كاروان وارد مكه ميشود و چوبدست سفر را در كنار «بيت العتيق» مينهد.
حسين شيفتة زيارت قبر مادربزرگش خديجة كبري است..
فداكاريهايش را به خاطر محمد به ياد ميآورد..
و او از پي همان راه است..
ميخواهد آيين آن پيامآور سترگ را باز ستاند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)