صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: ۩۞۩ ╬♥╬ ۩۞۩ الم. ذلك الحسين ۩۞۩ ╬♥╬ ۩۞۩

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    ۩۞۩ ╬♥╬ ۩۞۩ الم. ذلك الحسين ۩۞۩ ╬♥╬ ۩۞۩




    الم . ذلك الحسين

    خدايا،دوستت دارم

    مهربانم،تك تك حروفي را كه مي‌نويسم، التماسي است از تمام وجودم به حضرت شما تا اجازه دهي حرف بعدي را آن گونه كه خود مي‌پسندي بنگارم.

    1

    سگ‌ها پيكرش را با سخت‌دلي به دهان مي‌گزند...سگاني گزنده كه پيش‌تر آن‌ها را نديده بود...وحشي‌سرشت و آلوده به تمام پلشتي‌ها ...از نيشترشان خونابه فرو مي ‌چكد.. .

    تلاش مي‌كند آن‌ها را دور نمايد، ولي بي‌ثمر است..سگان تندخو هر لحظه بر درنده‌ خويي و ستم و بي‌رحمي‌خويش مي‌افزايند.

    از همه بي‌رحم‌تر همان سگ رنگارنگ است..همو كه گردنش را مي‌خواهد ..مي‌رود تا با وحشي‌گري بر گردن سفيدناك او به يك‌باره پنجه افكند..گردني سيم‌گون به سپيدي ظرفي نقره‌فام.

    آه..آه..آه..آب..آب..جگرم از عطش شرحه شرحه شد.

    از خواب برخاست..بلورواره‌هاي عرقي را كه در نور ماه مي‌درخشيد، از پيشاني سترد.

    دو سيماي نوراني نگاه در روي هم شستند..مهتاب و سيماي او.

    حسين به كران‌هاي دور به ستارگان مي‌نگريست..و مي‌انديشيد.

    برقي كه از آن دورها مي‌آيد، هر لحظه درخشش افزون مي‌گردد..نور مي‌افشاند..
    و در تكاپو است تا رازهاي نهان را بر ملا سازد..

    فرزندزاده از بستر خود بر مي‌خيزد..وضويش را به اتمام مي‌رساند..

    خنكاي آب دجله در روحش مي‌تراود..يك سوم شب گذشته است..

    به جز زوزه سگ‌ها در دورادور چيز ديگري نيست تا سكوت شب را بشكند.

    كشكول‌هاي لبريز از غذا، و كيسه‌هاي آكنده از هميان‌هاي زر و سيم را برداشت و شروع كرد كوچه‌هاي مدينه را بكاود. از پيچاپيچ چند كوچه گذشت..بر آستان خانه‌اي كه در آستانه فرو ريختن است، ايستاد..نقاب خود به چهره فروكشيد.

    اكنون چون شبحي از اشباح شب يا يكي از اسرار تاريكي به نظر مي‌آمد..مقداري روغن و‌اندكي آرد گذارد و..از دهليز كوچك همياني پر از پول درون خانه افكند.. .

    سپس در زد و خود پيش از آن كه در گشوده شود،‌ به سرعت گام‌هايش افزود و كوچه‌هاي تيره او را در آغوش خود پنهان كردند.

    از دريچه خانه‌اي بزرگ، روشنايي به بيرون مي‌تراويد..و خنده‌اي مستانه و..به دنبالش خنده‌هاي ديگر..خدايا به تو پناه مي‌برم، و به سمت راست خراميد. نزديك قصر ستم‌ران مدينه، وليد بن عتبه بن ابي‌سفيان.

    چشم‌انداز آن كاخِ شاهي بسيار بلند مي‌نمود و..خانه‌هاي گلي كه آن را از هر طرف در برداشت، از ظلمي‌سنگين و كمرشكن در توزيع ناعادلانه ثروت‌ها حكايت مي‌ كرد..فقر در آغوش ثروت..نيازمندي و رنج در كنار فراخ‌دستي و شادخواري.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    اي رسول خدا كجايي؟! بشتاب تا ببيني برده‌هاي آزادشده‌ات، چه مي‌كنند..آن هم در شهر تو..كجايي‌اي نياي من...

    شب هم‌چنان مدينه را در سياهيِ درآميخته به رمز و راز، فرو برده است..ستارگان در صفحه آسمان ميخ‌كوب شده‌اند..ماه در پشت تپه‌هايي كه خود را به زور، بلند نمايانده‌اند، پنهان كرده است..و تاريكي ترس را دوچندان مي‌كند.

    آن شب مدينه، زن راهبي‌را مي ‌مانست كه حله سياه خويش را با غرور فراوان از پي خويش مي‌كشيد.

    آن مرد بيني برافراشته و گندم‌گون با دو چشم درخشنده، در كنار خرمابني كه جدش پيامبر آن را نشانيده بود، ايستاد..اين سخن جدش را به ياد آورد: عمه خود نخل را گرامي‌داريد.

    خيلي پير شده بود؛ ولي هم‌چنان رطب و خرما و سايه مي‌بخشيد. تن خود را به تنه آن تكيه داد..و هر دو يك تنه شدند..چشمه نماز جوشيدن گرفت و عطر و خنكاي كلمات آسماني، آن‌جا را در خود فرو برد..و حسين دو ركعت نماز خواند..سپس به سوي پيامبر رفت...

    خاطره هم‌چنان به تصاوير كودكي مي‌درخشد..حسينِ هفت ساله به سوي نياي بزرگش مي‌خرامد..خود را به آغوش پيامبر مي‌افكند و عطر وحي، و خنده‌هاي فرشتگان، دنيا را پر مي‌كند. تصاوير به دنبال هم مي‌آيند..به يك‌باره چون آذرخش مي‌درخشند و بعد خاموش مي‌گردند.

    مردي كه از پنجاه بيشتر مي‌نمود، خود را روي قبر‌انداخت. گرمي‌آغوش در جانش تراويد. تربت پاك را به آغوش كشيد و شروع كرد آن را ببويد. عطري آسماني سينه‌اش را نوازش مي‌كرد. پنداري به رخساره جدش بوسه مي‌زند.

    دست خود را در موهايش كه چون‌امواج صحرا مي‌لرزيد، فرو برد..با گذشته‌هاي درخشانش بازي مي‌كند..پنداري با آدم و ابراهيم معانقه مي‌كند و گويا تمام هستي را در آغوش مي‌كشد.

    يا جدّاه، آن‌ها از من‌امر بزرگي را مي‌خواهند..نزديك است آسمان‌ها به خاطر آن از هم پاشيده شوند و زمين شكاف بردارد.

    آنان از قله كوه مي‌خواهند تا بلنداي دل انگيز و زيباي خود را به سود دره‌هاي تاريك رها سازد. مي‌خواهند كه ابرها آسمان را رها كرده، و نخل‌ها سر فرود آرند..آن‌ها از حسين مي‌خواهند كه بيعت كند..آن هم با يزيد!

    حسين چشمان خسته‌اش را فرو بست و آبشاري از نور محمد جوشيدن گرفت...

    چهره‌اي كه چون بدر مي‌تابيد، و بال‌هاي فرشتگان در اطرافش دو، سه و چهار تا گسترانيده مي‌شد.

    حبيب من‌اي حسين، پدر و مادر و برادرت نزد من آمدند..آرزومند ديدار تواند..زودتر به سوي ما شتاب كن.

    - مرا به دنيا نيازي نيست پدر جان! مرا به خويش فراخوان.

    - و شهادت عزيزم..همه دنيا به شهادت تو نيازمند است.

    و حسين از دم‌دمه‌هاي صبح بيدار شد، با جدش وداع نمود و راه برگشت منزل را فراپيش گرفت.

    اينك رؤياي ديشب در برابر چشمانش مجسم شده است. چيزي نمانده تا به شاخه‌اي از سدرة المنتهي دست يازد. نوري آسماني در ژرفاي جانش درخشيدن گرفته است..و ندايي در سينه‌اش خلجان مي‌كند..

    برايش كوس رحلت مي‌نوازند و..اسب زمان، بادپاي مي‌تازد..و ناقه‌ها در صحرا سربرافراشته تا نظم كاروان را به نظاره بنشينند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    2
    اين شهر را چه شود كه اين چنين هراسان، خانه‌هايش مي‌لرزد، و ديوارهايش از ترس تكان مي‌خورد؟ ..عزت گم‌شده كوفه كجاست؟ ..هيبت ديرين آن كو؟..نكند فراموش كرده كه روزي پايتخت بوده است؟!

    آن مرد غريب، كه تا قبل از شب هزاران نفر او را احاطه كرده بودند، از خودش مي‌پرسيد...؟!

    ولي اكنون او هراسان و با پروا كوچه‌هاي شهر را مي‌كاود..كسي نيست راه بدو بنمايد...

    نكند در مأموريتش شكست خورده است..او سفير حسين به كوفه، پايتخت مجد از دست رفته است. مرداني كه بر سر خيزش به همراهش، به او دست بيعت سپردند، كجايند؟ ..آن همه شمشيرها و زره‌ها، و آن كلماتي كه چون برق‌هاي آسماني و با طنيني رعد آسا همراه بود، كجاست؟!

    چگونه سپاهي كه از بيست‌هزار نفر افزون بود، به موش‌هايي هراسان تبديل شد كه با ترس و لرز در لانه‌ها مي‌خزند..لانه‌هايي كه در سوراخ زمين حفر شده است؟!

    انديشيد كه با آوايي بلند بانگ بر آرد: يا منصور‌امت؛ شعاري انقلابي..

    و به ياد بدر..شايد آن‌ها از نو در اطرافش گرد آيند..‌

    شايد آن‌ها دگر بار چون طوفان، شتابان براي محاصره كردن قصر ستم، وزيدن گيرند..

    ولي آن‌ها كه او را در روشناي روز رها كردند، چگونه باشد كه در دل تاريكي بازگردند؟ آيا پنداري آن‌ها كه در شعله نگاه خورشيد گريخته‌اند، در تاريكي گيسو فروهشته شب، باز خواهند گشت؟

    مسلم بن عقيل ره مي‌پويد..گام‌هايي سست بر مي‌دارد..و در حالي كه همراه با دو رهنمايش از صحرا عبور مي‌كند، سيماي همه جنگاوران خيزشگر و انقلابي‌برابر چشمانش مي‌نشيند..

    شن‌هاي موج‌انگيز و خشك، جايي كه نه آب است..و نه زندگي..و نه چيز ديگر به جز ريگ‌هاي داغ..تشنگي..بيابان.

    راهنمايان از تشنگي جان باختند، و او تنها مانده و راهش را مي‌پويد.‌انديشيد تا از همان راهي كه‌امده باز گردد..ولي حسين از او خواسته اين مسير را تا فرجام بپيمايد.

    راستي او سفير حسين در كوفه است..كوفه‌اي كه مي‌خواهد عزت گم‌شدة خويش را بازيابد..

    كوفه‌اي كه نگاه خريدارانه‌اش از پي حسرت ديدار علي بن ابي‌طالب در غمي‌گران‌بار نشسته است..مي‌خواهد عدل او را بشناساند..و مهربانيش را..و دردمنديش با نيازمندان و تهي‌دستان را..

    مي‌خواهد از نو در خانه بلاغتش ساز طرب بنوازد..مي‌خواهد كه از آن منبر متروك، چشمة علم و فصاحت بجوشد..اين رؤياهاي شگرف مردمان است، موش‌هايي كه در لانه‌هايشان رؤيا مي‌بينند و از ترس به خود مي‌لرزند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    رؤياهاي سرخ بازواني آهنين يا درشتناك‌تر مي‌خواهد.

    خستگي سفير را از هوش برد..چونان رهبر هزيمت ديده و زبون گشته‌اي كه خود را به سختي از پي مي‌كشد..تلخي شرنگ هزيمت را در كام خود مي‌چشد..اما در روياروي لشگري پندارين.

    حق دارد دچار شگفتي شود. ببين، چطور سپاه بزرگش را به شايعه‌اي دروغين از هم گسستند!..در برابر سپاهي كه از شام خواهد رسد..سپاهي پندارين..زاييده خيالي بيمار..خيالي كه تنها با عقل موشي ساخته شده است، در خواب و هراسان از يك گربه..از اسمش فقط.

    غريبه كنار دري كهنه و قديمي ‌نشست، تا نفسي تازه كند. پنداري پيوسته صحراها را در مي‌نورديده و دره‌ها را مي‌پيموده.

    طوعه در را گشود. پيرزالي كه در انتظار بازگشت فرزندش بود تا از مردي كه بر گرفتنش جايزه تعيين نموده‌اند جستجو كند.

    - آيا جرعه‌اي آب در اين‌جا برايم يافت نمي‌شود؟

    و طولي نكشيد كه پيرزال آب به دست به سويش روانه شد..آب را لاجرعه در كام كشيد و وامانده را بر سينه اش فروريخت تا زبانه‌هاي آتش صحرا را در اعماقش فرو بنشاند.

    پيرزال ستيزانه نشستن مرد غريبه را واخواست كه:‌
    اي بنده خدا، آيا آبت را ننوشيدي؟!.. اكنون برخيز و به أهل خويش بازگرد.

    به سكوت پناه برد..سكوت ناشناخته‌اي كه هيچ كس نمي‌خواهد اعماقش را بپيمايد.

    - برخيز، خدا تندرستت دارد..براي تو شايسته نيست كه بر درگاه خانة من بنشيني.
    - پس چه كنم؟..

    به راستي كه گم‌شده‌ام و هيچ كس نيست كه بر من ره بنمايد.

    زن هراسناك نجوا داد:

    - اي بندة خدا، تو مگر كه هستي؟!

    - من مسلم به عقيلم.

    زن در نگاهي بهت زده فرياد زد:

    - تو مسلمي‌؟!..برخيز، برخيز.

    - به كجا شوم،‌اي بنده خدا؟

    - به خانه من..

    و در افقي تاريك در را گشود..دريچه‌اي كه به سوي نور باز مي‌ شد ..

    لحظه‌اي ‌اميد..

    قطره‌اي آب در گرماگرم صحرا.

    و خانة آن كوفي، مسلم بن عقيل، آن مرد آواره، را در آغوش فشرد.

    ‌اما ديگر خانه‌هاي هراسناك به آهنگ سم اسباني گوش سپرده بودند كه زمين را از پي مردي غريب مي‌كوبيدند.

    ادامه دارد.............



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    3
    كاروان در راه خويش به سوي‌ام‌القري صحرا را درمي‌نوردد..

    كارواني شگفت..كارواني تجاري نبود و..همچنين..به نظر نمي‌رسيد كه كاروان زائران خداي‌خانه باشد..

    با كودكاني بسيار..كودكاني كه گل‌هاي بهاري را مي‌مانند.

    در پيشاپيش كاروان مردي است كه در چشمانش برق خورشيد مي‌درخشد..

    و در پيشانيش ماه، و صحراها در گرماي آغوش سينه‌اش به هم مي‌پيچد.

    در كنارش چهره‌اي است به زيبايي بدر..جواني در سي سالگي يا بيشتر..

    او را ابوالفضل مي‌خوانند..

    شاه شمشادقدان يا ماه بني هاشم..

    پيوسته به برادرش مي‌ نگرد

    و سي‌مرغِ نگاهش را در برابرش به خاكِ قرباني مي‌نشاند. ..

    او را سيد و سرور خود مي‌خواند.

    وراي او جواني شگفت پديدار مي‌شود كه در صورت و سيرت

    و كردار و گفتار شبيه پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم است..

    به راستي او علي است..علي اكبر..

    و در كاروان كجاوه بسيار است..

    بسي بيشتر از خيلي..و نيز كودكان.. .

    كاروان ره مي‌سپرد و تاريخ نفس‌هايش را به بند مي‌كشد،

    و كلمه‌ها با دل شكستگي برون مي‌تراود و با زمزمة ناقه‌ها در مي‌آميزد.

    - و هنگام كه به سوي مدين حركت نمود، گفت: باشد كه پروردگارم به راه راستم رهنمون گردد.[1]

    - اين راه كمين‌گاه خطر است، اگر چه آن را به راهي ديگر واگذارد.

    سرنوشتي شگفت كاروان را به پيش مي‌راند..

    كاروان كوچك در پي راست نمودن مسير انسانيت است.

    بانگ كلمات حسين هم‌چنان در گوش‌ها طنين‌انداز است..

    هدف‌هايي سترگ..اين روح بلند در زيب ملكوت است.

    كلماتش مي‌رود تا با نسيم‌هاي صحرا بذرهايي را در اعماق زمين بنشاند..

    آيا مرگ، خود به تنهايي هدف است..

    چگونه زندگاني از رحم مرگ برون مي‌خزد؟..

    و اگر مرگ فرجام كاينات است،

    پس چرا راهي كه به سوي مرگ پايان مي‌پذيرد را برنگزينيم ؟

    مرگ مي‌تواند زيبا هم باشد؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از حسين بپرسيم :

    - اگر مرگ هدف تو بود، پس چرا كودكان و زنان را همراه خويش برگرفتي؟


    و اگر كران‌ها در سياهي نشسته،


    از چه اين همه جماعت ضعيفان رنجور را همراه خود مي‌بري؟...


    - خدا خواسته است كه آن‌ها را اسير ببيند؛


    خدا خواسته است مرا كشته ببيند..تشنه خواهم مرد..


    در كنار رودي خواهم افتاد


    كه آب‌هاي آن پنداري شكم مار است كه موج بر مي‌دارد..


    - حسين چه مي‌خواهد؟ ..


    - مي‌خواهد تشنه بميرد.


    - چرا؟!


    - اين خواست خداست!


    - خواست مردم...


    كاروان به مكه نزديك مي‌شود..مكه..مادر زمين..در دره‌اي لم‌يزرع..


    «اولين خانه‌اي كه براي مردمان بنا شده است»[2]..


    جبرئيل بر كوه نور بال گسترانده است..


    غار حرا؛ آنجا كه زمين سر بر آسمان مي‌سايد..


    نوباوگي محمد..جواني او..واپسين پيام‌آور تاريخ...


    سايه روشناي سبك‌خيز عصر، گيسو بر مي‌افشاند..


    و نوري كم‌سو برآماسيده، تا هيبت اختران نورگستر را به خود گيرد..


    روشنايي بهت‌آور، نگاه خود را در آبگينه شهر مي‌شويد..


    اخباري كه از دمشق مي‌آيد، تنش را به لرزه مي‌نشاند؛


    همانا هرقل در گور شد و اكنون هرقلي ديگر...


    شعبان سه روزش را در مي‌نوردد..


    كاروان وارد مكه مي‌شود و چوب‌دست سفر را در كنار «بيت العتيق» مي‌نهد.


    حسين شيفتة زيارت قبر مادربزرگش خديجة كبري است..


    فداكاري‌هايش را به خاطر محمد به ياد مي‌آورد..


    و او از پي همان راه است..


    مي‌خواهد آيين آن پيام‌آور سترگ را باز ستاند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - سرورم حسين چه در سر داري..چرا همين جا در حرم الهي درنگ نمي‌كني؟

    - آن‌ها مرا به زندگي آسوده نخواسته‌اند..آن‌ها مي‌خواهند مرا بكشند،


    حتي اگر پرده‌هاي كعبه را به چنگ گيرم..


    آن‌ها از من كار سترگي مي‌طلبند..


    هيچ ديده‌اي كه نخل‌ها يا كوه‌ها سر به خاك ذلت سايند و خم شوند؟


    هيهات..هيهات.


    - و چرا عراق ؟..آيا جاي ديگر نبود؟


    عراقي كه پدرت را كشت و برادرت را فريفت و منبر را به معاويه تسليم نمود؟!..


    - و چرا اكنون..كم‌اندك درنگي !..


    - اگر‌امروز نروم فردا رفته‌ام و اگر فردا نرفتم، پس فردا رفته‌ام..


    و به خدا قسم مرگ را گريزي نخواهد بود..


    و به راستي من روزي را هم كه در آن كشته مي‌شوم، مي‌دانم.


    از زمين سؤالاتي بر مي‌خيزد ...


    نشانه‌هاي پرسشگرانه‌اي پديد مي‌آيد


    و چيزي نمانده كه در برابر گفتارهاي آسماني


    بند از دل اين سؤالات گسسته گردد..


    پنداري از وراي پرده‌هاي غيب مي‌آيد.


    مي‌نگرد و به جز پرچم‌هاي‌اموي چيزي نمي‌بيند..


    شمشيرهايي كه از آن شرنگ نيرنگ مي‌چكد


    و دشنه‌هايي زهر خورده..


    او چشمه‌هايي را مي‌بيند كه مي‌جوشد..


    رودها و جوي‌ها..او به آن سوي كران‌ها مي‌نگرد..


    آينده‌اي را مي‌بيند كه از رحم روزگاران برون مي‌خزد.


    كار اين مرد، غريب مي‌نمايد..


    از پي آن است كه سرنوشت را در هم پيچد..


    بيني شيطان‌هاي زمين را به خاك سايد..


    نظامي‌را كه تا دندان مسلح است، منهزم سازد..اما چگونه؟!


    با كارواني كوچك..هفتاد نفر يا بيشتر..نوباوگان و دوشيزگان..


    و صحراها به كلماتي شورانگيز


    و خيزش‌برآور كه فراسوي مرزها بال مي‌گشايد، گوش مي‌سپارند..


    كلماتي كه عصاره پيام‌آوران است..


    با «بِسْمِ اللّهِ» شروع مي‌شود..«مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا»[3] ..


    - اين وصيت حسين بن علي است به برادرش محمد بن حنفيه


    كه شهادت مي‌دهد «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ»، خدا تنها و بي‌انباز است


    و «محمد» بنده و پيام‌آورش كه آيين حق را از جانب خدا آورده است.


    و اين كه بهشت حق است، و دوزخ نيز، و قيامت بي‌ترديد خواهد‌امد،


    و «آنك خداوند، كسان را كه در قبرها مي‌زيند، بر مي‌انگيزاند»[4].


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    و من از مدينه مي‌روم، نه از سر عشرت‌پيشگي و نه فساد و ستم‌گري،

    بلكه براي پالودن غبار تباهي از سيماي‌امت جدم.


    مي‌خواهم‌امر به معروف و نهي از منكر كنم،


    و سنت نيايم رسول خدا و پدرم علي بن ابي‌طالب را جاري سازم.


    پس هر آن كه مرا به قبول حق بپذيرد،


    الله تعالي را كه سزاوارتر است،


    به حق پذرفتكار شده و هر كه اين را به خودم بازگرداند،


    بردباري در پيش گيرم


    تا الله تعالي بين من و آن مردمان به حق داوري نمايد


    كه حضرتش بهترين دادگران است..


    چشمه قيام جوشيد و پيام اولش بيرون تراويد..


    سلاحش صبر است و پايداري و مرگ.


    مرگ سلاح است..بلكه زندگاني است..


    آب زندگاني..اما چگونه ؟


    - آري..هر رادسيرتي كه با فراخ‌دستي مرگ را در آغوش كشد،


    به راستي زندگي خواهد كرد و جاودانه خواهد زيست..


    پدرم اين را به من‌اموخت، هنگام كه در صفين بر كنارة فرات بانگ زد:


    «الموت في حياتك مقهورين و الحيات في موتكم قاهرين».



    [1]وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاء مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَن يَهْدِيَنِي سَوَاء السَّبِيلِ [قصص : 22].


    [2] إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَهُدًى لِّلْعَالَمِينَ [آل عمران : 96].


    [3] [هود : 41].


    [4] وَأَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لَّا رَيْبَ فِيهَا وَأَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَن فِي الْقُبُورِ [حج : 7].


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    4
    و قصر «الإماره» بر سينه كوفه خفته است.

    .كركسي هراس‌انگيز بر شكارش زانو زده..

    زاغي افسانه‌اي، شوم‌گنانه غريو بر مي‌كشد..

    سرها در دل آسمان گردن مي‌كشند و دست‌ها به خاك در مي‌آيند..

    گرگ‌هاي گرسنه دورادور زوزه سر مي‌دهند..

    و سگ‌هاي شكاري نيز..

    شبي‌سياهناك و رازآلود..

    و آن مرد بي‌نسب با نشاني كه در پيشاني دارد..

    هم او كه وي را زياد بن أبيه «زياد پور پدرش»، مي‌خوانند..

    فرزند آن شب مست..در تلواسه و تپاتاپ..

    بر دلش، آشوب سر مي‌كوبد..

    شيطاني پليد مي‌انديشد و به آزمودگي تدبير مي‌سازد..

    كه پندار قتل چگونه خواهد بود..

    به چنگ عقاب مي‌گلاويزد..

    به سربازاني كه از شام مي‌آيند تكيه مي‌دهد و نيش دندان مي‌نمايد..

    و قبايل را به اطاعت وامي‌دارد، و گردن‌ها را به كرنش مي‌خماند..

    و سرها از پس يكديگر فرو مي‌غلتند...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    نگاهش را به هاني بن عروه كوبيد.

    نعره خشمگنانه‌اش را در خيشوم چرخاند و فرياد زد:

    چرا فرزند عقيل را به خانه‌ات پناه داده و برايش جنگ افزار تدارك نمودي؟

    هاني استوار و بي‌تزلزل گفت:

    بهتر است تو به همان شام برگردي!

    چرا كه برده‌اي حلقه به گوش‌تر از تو را به اين‌جا فرستاده‌اند!

    ديو خشم از دل پور زياد غريد :

    - به خدا قسم تا او را نزد من نياوري، رهايت نخواهم كرد.

    جوابي‌آرام و استوار شنيد. به صلابت كوه‌ها.

    - والله حتي اگر زير دو پايم پنهان شده باشد،

    خود را از روي او كنار نخواهم كشيد!

    - مي‌كشمت!

    - در اين صورت فقط چكاچاك شمشيرها را در اطراف خود بسيار نموده‌اي !

    مرد بي‌نسب به حمله‌اي گيسوي زعيم «مراد» را به چنگ گرفت،

    كشيد و چنان ضربه‌اي به او زد كه بينيش در هم كوفته شد..

    كوفه!..‌اي شهر شگفتي!..

    ‌اي آوازه‌خوان دل فريب..

    ‌اي روسپي‌سيرتي كه هر روز شويي مي‌جويي!..

    چرا فرزندانت را نابود مي‌سازي؟‌

    اي روبه صفت بي‌وفا، مسلم كجاست؟!

    اسب‌هاي پاسبانان، شهر..

    شهر هراسناك.

    .شهر دغل..را مي‌كاوند،

    از پي مردي مكي و نيز اهل مدينه كه نامش مسلم است..

    و به راستي كه او مسلم است.

    - چرا به دنبال او مي‌گردند؟

    - مگر نه آن است كه چيزهايي ممنوع حمل مي‌كند..

    چيزهايي خطرناك..

    او شمشير علوي با خود دارد..

    و قلب حسيني را..

    مي‌خواهد انقلاب را پنهاني به سويي ببرد...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/