3
كاروان در راه خويش به سوي‌ام‌القري صحرا را درمي‌نوردد..

كارواني شگفت..كارواني تجاري نبود و..همچنين..به نظر نمي‌رسيد كه كاروان زائران خداي‌خانه باشد..

با كودكاني بسيار..كودكاني كه گل‌هاي بهاري را مي‌مانند.

در پيشاپيش كاروان مردي است كه در چشمانش برق خورشيد مي‌درخشد..

و در پيشانيش ماه، و صحراها در گرماي آغوش سينه‌اش به هم مي‌پيچد.

در كنارش چهره‌اي است به زيبايي بدر..جواني در سي سالگي يا بيشتر..

او را ابوالفضل مي‌خوانند..

شاه شمشادقدان يا ماه بني هاشم..

پيوسته به برادرش مي‌ نگرد

و سي‌مرغِ نگاهش را در برابرش به خاكِ قرباني مي‌نشاند. ..

او را سيد و سرور خود مي‌خواند.

وراي او جواني شگفت پديدار مي‌شود كه در صورت و سيرت

و كردار و گفتار شبيه پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم است..

به راستي او علي است..علي اكبر..

و در كاروان كجاوه بسيار است..

بسي بيشتر از خيلي..و نيز كودكان.. .

كاروان ره مي‌سپرد و تاريخ نفس‌هايش را به بند مي‌كشد،

و كلمه‌ها با دل شكستگي برون مي‌تراود و با زمزمة ناقه‌ها در مي‌آميزد.

- و هنگام كه به سوي مدين حركت نمود، گفت: باشد كه پروردگارم به راه راستم رهنمون گردد.[1]

- اين راه كمين‌گاه خطر است، اگر چه آن را به راهي ديگر واگذارد.

سرنوشتي شگفت كاروان را به پيش مي‌راند..

كاروان كوچك در پي راست نمودن مسير انسانيت است.

بانگ كلمات حسين هم‌چنان در گوش‌ها طنين‌انداز است..

هدف‌هايي سترگ..اين روح بلند در زيب ملكوت است.

كلماتش مي‌رود تا با نسيم‌هاي صحرا بذرهايي را در اعماق زمين بنشاند..

آيا مرگ، خود به تنهايي هدف است..

چگونه زندگاني از رحم مرگ برون مي‌خزد؟..

و اگر مرگ فرجام كاينات است،

پس چرا راهي كه به سوي مرگ پايان مي‌پذيرد را برنگزينيم ؟

مرگ مي‌تواند زيبا هم باشد؟