2
اين شهر را چه شود كه اين چنين هراسان، خانه‌هايش مي‌لرزد، و ديوارهايش از ترس تكان مي‌خورد؟ ..عزت گم‌شده كوفه كجاست؟ ..هيبت ديرين آن كو؟..نكند فراموش كرده كه روزي پايتخت بوده است؟!

آن مرد غريب، كه تا قبل از شب هزاران نفر او را احاطه كرده بودند، از خودش مي‌پرسيد...؟!

ولي اكنون او هراسان و با پروا كوچه‌هاي شهر را مي‌كاود..كسي نيست راه بدو بنمايد...

نكند در مأموريتش شكست خورده است..او سفير حسين به كوفه، پايتخت مجد از دست رفته است. مرداني كه بر سر خيزش به همراهش، به او دست بيعت سپردند، كجايند؟ ..آن همه شمشيرها و زره‌ها، و آن كلماتي كه چون برق‌هاي آسماني و با طنيني رعد آسا همراه بود، كجاست؟!

چگونه سپاهي كه از بيست‌هزار نفر افزون بود، به موش‌هايي هراسان تبديل شد كه با ترس و لرز در لانه‌ها مي‌خزند..لانه‌هايي كه در سوراخ زمين حفر شده است؟!

انديشيد كه با آوايي بلند بانگ بر آرد: يا منصور‌امت؛ شعاري انقلابي..

و به ياد بدر..شايد آن‌ها از نو در اطرافش گرد آيند..‌

شايد آن‌ها دگر بار چون طوفان، شتابان براي محاصره كردن قصر ستم، وزيدن گيرند..

ولي آن‌ها كه او را در روشناي روز رها كردند، چگونه باشد كه در دل تاريكي بازگردند؟ آيا پنداري آن‌ها كه در شعله نگاه خورشيد گريخته‌اند، در تاريكي گيسو فروهشته شب، باز خواهند گشت؟

مسلم بن عقيل ره مي‌پويد..گام‌هايي سست بر مي‌دارد..و در حالي كه همراه با دو رهنمايش از صحرا عبور مي‌كند، سيماي همه جنگاوران خيزشگر و انقلابي‌برابر چشمانش مي‌نشيند..

شن‌هاي موج‌انگيز و خشك، جايي كه نه آب است..و نه زندگي..و نه چيز ديگر به جز ريگ‌هاي داغ..تشنگي..بيابان.

راهنمايان از تشنگي جان باختند، و او تنها مانده و راهش را مي‌پويد.‌انديشيد تا از همان راهي كه‌امده باز گردد..ولي حسين از او خواسته اين مسير را تا فرجام بپيمايد.

راستي او سفير حسين در كوفه است..كوفه‌اي كه مي‌خواهد عزت گم‌شدة خويش را بازيابد..

كوفه‌اي كه نگاه خريدارانه‌اش از پي حسرت ديدار علي بن ابي‌طالب در غمي‌گران‌بار نشسته است..مي‌خواهد عدل او را بشناساند..و مهربانيش را..و دردمنديش با نيازمندان و تهي‌دستان را..

مي‌خواهد از نو در خانه بلاغتش ساز طرب بنوازد..مي‌خواهد كه از آن منبر متروك، چشمة علم و فصاحت بجوشد..اين رؤياهاي شگرف مردمان است، موش‌هايي كه در لانه‌هايشان رؤيا مي‌بينند و از ترس به خود مي‌لرزند.