اي رسول خدا كجايي؟! بشتاب تا ببيني برده‌هاي آزادشده‌ات، چه مي‌كنند..آن هم در شهر تو..كجايي‌اي نياي من...

شب هم‌چنان مدينه را در سياهيِ درآميخته به رمز و راز، فرو برده است..ستارگان در صفحه آسمان ميخ‌كوب شده‌اند..ماه در پشت تپه‌هايي كه خود را به زور، بلند نمايانده‌اند، پنهان كرده است..و تاريكي ترس را دوچندان مي‌كند.

آن شب مدينه، زن راهبي‌را مي ‌مانست كه حله سياه خويش را با غرور فراوان از پي خويش مي‌كشيد.

آن مرد بيني برافراشته و گندم‌گون با دو چشم درخشنده، در كنار خرمابني كه جدش پيامبر آن را نشانيده بود، ايستاد..اين سخن جدش را به ياد آورد: عمه خود نخل را گرامي‌داريد.

خيلي پير شده بود؛ ولي هم‌چنان رطب و خرما و سايه مي‌بخشيد. تن خود را به تنه آن تكيه داد..و هر دو يك تنه شدند..چشمه نماز جوشيدن گرفت و عطر و خنكاي كلمات آسماني، آن‌جا را در خود فرو برد..و حسين دو ركعت نماز خواند..سپس به سوي پيامبر رفت...

خاطره هم‌چنان به تصاوير كودكي مي‌درخشد..حسينِ هفت ساله به سوي نياي بزرگش مي‌خرامد..خود را به آغوش پيامبر مي‌افكند و عطر وحي، و خنده‌هاي فرشتگان، دنيا را پر مي‌كند. تصاوير به دنبال هم مي‌آيند..به يك‌باره چون آذرخش مي‌درخشند و بعد خاموش مي‌گردند.

مردي كه از پنجاه بيشتر مي‌نمود، خود را روي قبر‌انداخت. گرمي‌آغوش در جانش تراويد. تربت پاك را به آغوش كشيد و شروع كرد آن را ببويد. عطري آسماني سينه‌اش را نوازش مي‌كرد. پنداري به رخساره جدش بوسه مي‌زند.

دست خود را در موهايش كه چون‌امواج صحرا مي‌لرزيد، فرو برد..با گذشته‌هاي درخشانش بازي مي‌كند..پنداري با آدم و ابراهيم معانقه مي‌كند و گويا تمام هستي را در آغوش مي‌كشد.

يا جدّاه، آن‌ها از من‌امر بزرگي را مي‌خواهند..نزديك است آسمان‌ها به خاطر آن از هم پاشيده شوند و زمين شكاف بردارد.

آنان از قله كوه مي‌خواهند تا بلنداي دل انگيز و زيباي خود را به سود دره‌هاي تاريك رها سازد. مي‌خواهند كه ابرها آسمان را رها كرده، و نخل‌ها سر فرود آرند..آن‌ها از حسين مي‌خواهند كه بيعت كند..آن هم با يزيد!

حسين چشمان خسته‌اش را فرو بست و آبشاري از نور محمد جوشيدن گرفت...

چهره‌اي كه چون بدر مي‌تابيد، و بال‌هاي فرشتگان در اطرافش دو، سه و چهار تا گسترانيده مي‌شد.

حبيب من‌اي حسين، پدر و مادر و برادرت نزد من آمدند..آرزومند ديدار تواند..زودتر به سوي ما شتاب كن.

- مرا به دنيا نيازي نيست پدر جان! مرا به خويش فراخوان.

- و شهادت عزيزم..همه دنيا به شهادت تو نيازمند است.

و حسين از دم‌دمه‌هاي صبح بيدار شد، با جدش وداع نمود و راه برگشت منزل را فراپيش گرفت.

اينك رؤياي ديشب در برابر چشمانش مجسم شده است. چيزي نمانده تا به شاخه‌اي از سدرة المنتهي دست يازد. نوري آسماني در ژرفاي جانش درخشيدن گرفته است..و ندايي در سينه‌اش خلجان مي‌كند..

برايش كوس رحلت مي‌نوازند و..اسب زمان، بادپاي مي‌تازد..و ناقه‌ها در صحرا سربرافراشته تا نظم كاروان را به نظاره بنشينند.