رؤياهاي سرخ بازواني آهنين يا درشتناكتر ميخواهد.
خستگي سفير را از هوش برد..چونان رهبر هزيمت ديده و زبون گشتهاي كه خود را به سختي از پي ميكشد..تلخي شرنگ هزيمت را در كام خود ميچشد..اما در روياروي لشگري پندارين.
حق دارد دچار شگفتي شود. ببين، چطور سپاه بزرگش را به شايعهاي دروغين از هم گسستند!..در برابر سپاهي كه از شام خواهد رسد..سپاهي پندارين..زاييده خيالي بيمار..خيالي كه تنها با عقل موشي ساخته شده است، در خواب و هراسان از يك گربه..از اسمش فقط.
غريبه كنار دري كهنه و قديمي نشست، تا نفسي تازه كند. پنداري پيوسته صحراها را در مينورديده و درهها را ميپيموده.
طوعه در را گشود. پيرزالي كه در انتظار بازگشت فرزندش بود تا از مردي كه بر گرفتنش جايزه تعيين نمودهاند جستجو كند.
- آيا جرعهاي آب در اينجا برايم يافت نميشود؟
و طولي نكشيد كه پيرزال آب به دست به سويش روانه شد..آب را لاجرعه در كام كشيد و وامانده را بر سينه اش فروريخت تا زبانههاي آتش صحرا را در اعماقش فرو بنشاند.
پيرزال ستيزانه نشستن مرد غريبه را واخواست كه:
اي بنده خدا، آيا آبت را ننوشيدي؟!.. اكنون برخيز و به أهل خويش بازگرد.
به سكوت پناه برد..سكوت ناشناختهاي كه هيچ كس نميخواهد اعماقش را بپيمايد.
- برخيز، خدا تندرستت دارد..براي تو شايسته نيست كه بر درگاه خانة من بنشيني.
- پس چه كنم؟..
به راستي كه گمشدهام و هيچ كس نيست كه بر من ره بنمايد.
زن هراسناك نجوا داد:
- اي بندة خدا، تو مگر كه هستي؟!
- من مسلم به عقيلم.
زن در نگاهي بهت زده فرياد زد:
- تو مسلمي؟!..برخيز، برخيز.
- به كجا شوم،اي بنده خدا؟
- به خانه من..
و در افقي تاريك در را گشود..دريچهاي كه به سوي نور باز مي شد ..
لحظهاي اميد..
قطرهاي آب در گرماگرم صحرا.
و خانة آن كوفي، مسلم بن عقيل، آن مرد آواره، را در آغوش فشرد.
اما ديگر خانههاي هراسناك به آهنگ سم اسباني گوش سپرده بودند كه زمين را از پي مردي غريب ميكوبيدند.
ادامه دارد.............
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)