عاقبت مرد خسيس
يكي بود يكي نبود. مرد ثروتمندي بود كه در يك ده كوچكي زندگي ميكرد. بيشتر از هزارتا گوسفند داشت. ولي او بسيار خسيس بود و هيچ وقت نه يك كاسه از شيرشان را به كسي ميداد و نه گوشت گوسفندي را به عنوان غذا خيرات ميكرد و به بيچارهاي كمك ميكرد. هيچكس هم جرات نداشت به او حرفي بزند و بگويد چرا اينقدر خسيس هستي. گاهي اوقات هم براي خودش گوسفند ميكشت.
زنش با ترس و لرز به او ميگفت: كمي از گوشت اين گوسفند را به كارگرها و مردم ده بده كه آنقدر زحمت ميكشند؛ اما مرد چوپان صورتش سرخ ميشد و چشمهايش قرمز و فرياد ميزد كه: نميدهم. مال خودمه و اختيارش را دارم. دلم نميخواهد به كسي چيزي بدهم. مگر زوره و زن بيچاره ساكت ميشد. اما باز دلش طاقت نميآورد و يواشكي مقداري گوشت به كارگرها ميداد. مرد ثروتمند وقتي گوسفندي را سر ميبريد، دل و جگر و قلوهاش را خودش ميخورد و بوي كبابش همه جا را پر ميكرد. ولي او ذرهاي به كسي نميداد. هر روز و شب گوسفندان را ميشمرد كه مبادا هنگام چرا از تعدادشان كم شده باشد. وقتي همه سر جايشان بودند خوشحال ميشد. واي به روزي كه يكي از آنها كم يا اينكه مريض ميشد. آنقدر عصباني ميشد كه خدا بداند. يك روز صبح زود وقتي براي شمردن گوسفندان رفت صداي بعبع گوسفندي را شنيد كه بيشتر ناله ميكرد. معلوم بود كه اين حيوان بيچاره درد ميكشد. مرد، كارگرانش را صدا زد و آنها به سمت طويله رفتند و متوجه شدند كه يك بره كوچولو در حال به دنيا آمدن است. پس از چند ساعتي بره سفيد نازنازي به دنيا آمد. هفتهها ميگذشت و بره كوچولو با سرعت زيادي چاق ميشد. او تا به حال چنين چيزي نديده بود. نه در آن روستا و نه در هيچ جاي ديگر. هفتهها و ماهها گذشت و بره كوچولو گوسفند بزرگ و چاق و چلهاي شده بود. وقتي از طويله بيرون ميآوردش تمام چشمها به آن خيره ميشد چون هيچكس تا به حال چنين گوسفندي نديده بود. خيليها ميخواستند آن گوسفند را از مرد ثروتمند بخرند، اما او با اينكه گوسفندان زيادي داشت او را نميفروخت. گوسفند آنقدر چاق شده بود كه نميتوانست راه برود و چند قدم كه ميرفت نفسش ميگرفت و روي زمين پهن ميشد. مرد دستور داد تا براي گوسفند يك گاري درست كنند و او را روي آن بگذارند و به اين طرف و آن طرف ببرند. يك روز وقتي گوسفند را به ده ميبرد چند نفر دور او جمع شدند و به مرد ثروتمند گفتند: اين حيوان بيگناه را عذاب نده. خدا را خوش نميآيد. تو هم خودت را زجر نده. عيد قربان نزديك است. او را در روز عيد قرباني كن و بين آدمهاي فقير ده تقسيم كن. اين كار ثواب هم دارد. اما مرد قبول نكرد. چند روزي گذشت تا يك روز صبح كه مرد ثروتمند سراغ گوسفندش رفت ديد كه او حركت نميكند و بيدار نميشود. مرد بقدري ناراحت شد كه بيهوش روي زمين افتاد. دكتر آوردند و مرد را از مرگ نجات دادند و در آن وقت تصميم گرفت از اين به بعد به مردم ده كمك كند و به فقرا رسيدگي نمايد تا هم خودش سالم بماند و هم پيش خدا ثواب زيادي ببرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)