گنجشک خدا
گنجشک سراسیمه روی شاخه ای از درخت (بلندترین درخت دنیا) نشست.
قلبش میان سینه به سختی می تپید.
خدا گفت : چیست که اینچنین هراسانت کرده است ؟
گنجشک با کلمات بریده گفت: آفریده هایت ... آفریده هایت امان ازمن گرفته اند .
خدا گفت : اگر آفریدگار آنان منم پس چگونه است که از آنان بیم داری ؟
گنجشک سکوت کرد ناگاه سربلند کرد و گفت :
ولی آنان قصد جانم را کرده بودند .
خدا گفت : بدان که در عالم چیزی جز به خواسته من روی نخواهد داد .
گنجشک بر آشفت : پس خواسته تو به هلاکت من بود ؟
خدا گفت : آفریده هایم را گفتم امان از تو بگیرند تا به سویم بیایی .
این است که اینجا و در مقابل منی !
بخواه از من آنچه می خواهی !
گنجشک سر به زیر انداخت و قلبش میان سینه آرام گرفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)