خانه ارواح ما


سلام، اسم من رابرت است و در ليورپول زندگي مي‌كنم. من در يك خانه ارواح به دنيا آمدم و بزرگ شدم و تمامي اتفاقاتي كه در زير مي‌خوانيد همگي حقيقت دارند. پدر و مادر من كمي قبل از به دنيا آمدنم خانه‌اي بزرگ خريدند. قيمت اين خانه بسيار مناسب بود و از آن جا كه از مدت‌ها قبل بدون سكنه مانده بود آن را زيرقيمت مي‌فروختند. اين كه يك خانه زيبا و قابل سکونت در وسط يك خيابان پر سكنه مدت‌ها متروك مانده بود جاي تعجب داشت ولي پدر و مادرم خيلي زود و با تلاش فراوان آن را آماده زندگي كردند. بعضي همسايه‌ها از نزديك شدن به خانه ما پرهيز مي‌كردند و بعضي هم فقط براي آشنايي با ما به آنجا مي‌آمدند ولي خيلي زود عذرخواهي مي‌كردند و مي‌رفتند. تمام اين اوضاع و احوال نشان مي‌داد كه چيزي ترس‌آور در اين خانه وجود دارد. اثاثيه منزل دست نخورده باقي مانده بود. در طول مدتي كه كسي در آن جا زندگي نمي‌كرد باد و باران به داخل نفوذ و مبلمان را نمور و خيس كرده بود و در نتيجه مبلمان گران‌قيمت خانه كاملا فرسوده و پوسيده شده بود. پدر و مادر من اغلب احساس مي‌كردند هواي خانه ناگهان سرد و موهاي سرشان بدون دليل قابل ذكري سيخ مي‌شود. گاهي اوقات ابزار پدرم مثل پيچ‌گوشتي، سيم‌چين و... ناپديد مي‌شدند و اثري از آنها يافت نمي‌شد. فكر مي‌كنم اين موضوعات آنها را ديوانه و از ماندن در آن خانه دلسرد مي‌كرد ولي آنها آنجا ماندند. مدتي بعد پدر و مادرم مبلمان را بيرون بردند و شكستند و آنها را سوزاندند ولي وسايل ديگر تقريبا قابل استفاده بودند. يك گنجه كشودار در يكي از اتاق‌ها بود كه هيچ‌كس تا به حال نتوانسته بود در آن را باز كند. پدرم آن را هم بيرون برد و با چكش و اهرم شكست وقتي كشوها باز شدند، آنها ديدند وسايلي كه در خانه گم شده‌ بودند همگي در آن كشوها هستند از جمله آن وسايل پرده كوچكي بود كه قبل از شكستن گنجه مادرم آن را گم كرده بود.
_ _ _

مدتي بعد وقتي خانه كاملا از حالت متروكه درآمد و به منزلي مسکوني بدل شد من به دنيا آمدم و اتاق خواب جلويي را به من اختصاص دادند. اين اتاق هيچ فرقي با اتاق‌هاي ديگر نداشت ولي اين امتياز را داشت كه من در آن با ارواح هم‌نفس بودم. والدينم در اتاقم آيفون كار گذاشته بودند تا صداي گريه مرا بشنوند.

كمي بعد از تولد من صداهاي قدم‌هاي سنگيني از اتاق من شنيده مي‌شد و بوي عطر شمع‌هاي سوزان در فضا مي‌پيچيد. كم‌كم صداي جديدي نيز به آن اضافه شد. صداي آواز يك زن مسن كه از آيفون اتاق مي‌آمد. پدرم از اين صدا به شدت مي‌ترسيد ولي مادرم به سرعت به طبقه بالا مي‌دويد تا آن زن را ببيند ولي هيچ‌وقت موفق به اين كار نشد. اين صدا به طور مرتب شنيده مي‌شد و فكر مي‌كنم والدينم به آن عادت كرده بودند. خانه ما خانه زيبايي بود ولي همه، داستان‌هايي از ارواح از آن نقل مي‌كردند. يكي از منتقدان سرسخت اين داستان‌ها مادر بزرگ مادري من بود ولي بالاخره يك روز داستاني از ارواح براي او هم رخ داد.

عيد كريسمس سال 1970 يا 1971 بود و هر دو مادربزرگ‌هايم به خانه ما آمده بودند. از آنجا كه اتاق قديمي من عوض شده بود مادرم دوباره مرا به همان اتاق خواب بدو تولدم فرستاد تا اتاق جديدم را براي مادربزرگ‌ها آماده كند.

يادم مي‌آيد كه من نمي‌خواستم به اتاق خواب قديمي بروم و مي‌گفتم آن جا براي آن خانم است و من نمي‌خواهم پيش او بخوابم. مادربزرگم به حرف من خنديد و گفت: (اين حرف‌ها چيه. اصلا من خودم به آنجا مي‌روم تا بفهمي تمام اين حرف‌ها خرافات است.) ولي در يكي از شب‌هاي كريسمس مادربزرگم اتفاق جديد و ترسناكي را تجربه كرد. آن شب وقتي مي‌خواست لباس‌هايش را عوض كند و بخوابد ناگهان در باز شد و زن مسني به داخل رفت.

او به مادربزرگ نگاهي كرد و گفت: (سلام امي عزيزم (نام مادربزرگ امي است.) خيلي وقت است تو را نديده‌ام.) مادربزرگ از ديدن زني كه حدس مي‌زد مرده است به شدت ترسيد و از اتاق فرار كرد.

بعدها معلوم شد آن زن صاحب قبلي خانه بوده كه در اثر يك سانحه تراژيك در خانه جان خود را از دست داده است. سال بعد خواهرم به دنيا آمد. دوباره صداهاي پا از طبقه بالا و بوي شمع‌هاي سوزان در خانه پيچيد ولي نه به شدت گذشته. انگار روح خانه هم به بودن ما عادت كرده بود. چند سال گذشت و من يك روز آن (خانم) را ديدم. آن موقع من يك نوجوان بودم و به اتاق تازه‌سازي كه قبلا جزو خانه نبود نقل‌مكان كرده بودم و از پلكان چوبي كه بيرون از خانه بود به داخل مي‌رفتم. آن شب تازه داشت چشم‌هايم گرم مي‌شد كه صدايي شنيدم. صداي قدم‌هاي كوتاهي بر روي فرش. مي‌دانستم در اتاق تنها نيستم ولي مطمئن بودم صداي غژ‌غژ پلكان چوبي را نشنيده‌ام. در تاريك روشن اتاق مي‌توانستم زني را ببينم كه با لباس بلند درست دم در اتاق ايستاده است. او پير بود و خيلي آرام حركت مي‌كرد. عجيب است كه نترسيدم ولي بايد اعتراف كنم كه تا صبح ديگر نتوانستم بخوابم. من هرگز درباره آن اتفاق با كسي حرف نزدم ولي بعدها دريافتم تقريبا در همان زمان پدرم هم آن خانم را ديده بود ولي چيزي نگفت. او مي‌گويد: (من روي مبل راحتي دراز كشيده بودم و استراحت مي‌كردم. ناگهان در كمد باز شد و زني مسن با موهايي وزوزي از آن جا بيرون آمد و مستقيما به آن طرف اتاق رفت. او مثل همه آدم‌ها واضح و واقعي به نظر مي‌رسيد.) وقتي پدر مشخصات چهره او را به زنان مسن همسايه داد آنها همگي گفتند او صاحبخانه قبليآنجا بوده است.
_ _ _

الان ديگر من و خواهرم ازدواج كرده‌ايم و خواهرم يك بچه كوچك به نام (لوسي) هم دارد. او در خانه مادرم زندگي مي‌كند و اتاق بچه او همان اتاق كودكي من است. هنوز هم همان صداهاي پا و بوي شمع از آن جا مي‌آيد. تنها چيزي كه اضافه شده صداي ضربه‌هايي است كه راس ساعت هشت و ده دقيقه و كمي پس از ساعت يازده شنيده مي‌شود.

اين صداها گاهي حتي بچه را از خواب بيدار مي‌كند. يك شب كه به مهماني رفته بوديم خواهرم پرستاري براي نگهداري فرزندش گرفت. اين پرستار هيچ اطلاعي از سابقه خانه و داستان‌هاي ارواح مربوط به آن نداشت.

همه ما به مهماني رفتيم و دير وقت بازگشتيم وقتي به دم خانه رسيديم پرستار را ديديم كه وحشت‌زده روي پلكان جلويي خانه ايستاده است. وقتي علت را از او پرسيديم، گفت: بعد از اين‌كه صداي چند ضربه شنيده شد، لوسي بيدار شد و گريه كرد. ناگهان صداي زني از آيفون به گوش رسيد كه مي‌گفت: (آرام باش. آرام باش لوسي عزيز من.) پرستار بيچاره آنقدر ترسيده بود كه حتي يك لحظه هم نمي‌توانست در آن خانه بماند.در قسمتي از خانه ما در پاگرد طبقه اول هميشه يك نقطه سرد وجود دارد. وقتي از آن جا عبور مي‌كردم از سرما مي‌لرزيدم و موهايم سيخ مي‌شد و با خود مي‌گفتم حتما اينجا ارتباطي با روح آن زن دارد. وقتي بيست و دو يا بيست و سه ساله شدم مادرم چيزهايي از آن زن گفت. او مي‌گفت در سال آخر زندگي اين زن، مردم به او تهمت ننگيني زدند.

پسر جوان زن به خاطر اين حرف و حديث‌ها از مادرش جدا شد و به كشور ديگري رفت و زن از شدت ناراحتي خود را در قسمتي از خانه حلق‌آويز كرد. فكر مي‌كنم حالا ديگر مي‌دانم كه او كجا اين كار را كرد.