صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 24 , از مجموع 24

موضوع: داستان های ترسناک!!!!!!!!!

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    در يكي از ايالات انگلستان به نام ويگان دو برادر با هم زندگي مي كردند. هردو برادر هنرمند هستند و در موسيقي تبديل به دو استاد بزرگ شده بودند و از همين راه موسيقي امرار معاش مي كردند . در طي روز از طريق درس دادن به دانشجوهاي موسيقي هم سرگرم مي شندن و هم از اين راه پول در مي آوردند.

    معمولا آنها از 8 صبح تا 9 شب كلاس داشتند كه اين كلاسها رو در 6 نوبت برگزار مي كردند و بعد از صرف شام مختصر به اتاق موسيقي رفته و درسهاي روز بعد رو تمرين مي كردند و اگر انرژي داشتند براي يافتن سبكهاي جديد هم مقداري وقت مي گذاشتند.

    بلاخره در يك روز بعد از كلاسهاي بسيار خسته كننده هردو رفتند براي صرف شام و بعد مي خواستند با استراحت مختصري برگردند به اتاق موسيقي كه تمام آلات موسيقي انها در آنجا قرار داشت و درس فردا رو تمرين كنند كه اتفاقات ترسناكي افتاد...

    برادر كوچكتر نامش ديويد و نام برادر بزرگتر هم جو است . هردو به طبقه ي بالا رفته بودند و در اتاقهاي اختصاصي خود داشتند درس فردا رو تمرين مي كردند تا اينكه بيش از يك ساعت و سي دقيقه از آغاز تمرين اونها گذشت و از اونجا كه اونها هيچ وقت تا به اون موقع تمرين نمي كردند برادر كوچكتر به جاي برادر بزرگتر رفت پيش برادرش و گفت : جو تو هنوز خسته نشدي ، ما فردا ساعت 8 كلاس داريم و بايد زودتر بخوابيم تا مشكلي براي فردا پيش نياد ، و جو در پاسخ گفت كه ديويد تو برو من الان ميام مقداري در اين قسمت مشكل دارم و به محض اينكه برطرف شد ميام پائين . ديدويد هم حرف برادر بزرگترش رو گوش كرد و شب بخير گفت رو رفت پائين تا در اتاق خود و برادرش بخوابد.

    در راه ديويد داشت به صداي ساز جو با اشتياق زيادي گوش مي داد چون جو خيلي زيبا داشت يه ريتم رو مي نواخت و خيلي هم به نظر ديويد گوش نواز بود و هميشه ديويد از هنر جو لذت مي برد. در همين مدت كوتاه كه ديويد به پائين برسه اين قسمت رو كه برادرش مي نواخت رو به خاطر سپرد و اتفاقا با خودش داشت مي گفت يادم باشد كه فردا حتما از جو خواهش كنم كه اين قسمت رو براي من بيشتر بزند ، چون بسيار زيبا مي نوازد.

    ديويد به تخت خوابش كه درست در كنار تخت برادرش بود رسيد وچون خيلي خسته بود ديگر منتظر برادرش نشد و خيلي زود به خواب رفت.

    ديويد در عالم خواب و بيداري بود كه احساس كرد كه يكي وارد اتاقش شد ، اما هيچ عكس العملي را نشان نداد چون مطمئنا بايد جو باشد كه همانطور كه قول داده بود برگشته .خيال ديويد ديگر با اين موضوع راحت شده بود و خيلي راحت به ادامه ي استراحتش پرداخت .

    درست بعد از چند دقيقه كه ديويد كاملا خوابش برده بود يه صدائي ذهن ديويد را مقداري هوشيار كرد ، ديويد اول به خاطر خستگي اعتنائي نكرد اما بعد كه مقدار صدا بيشتر شد يكدفعه از خواب پريد و گوشهايش رو تيز كرد كه ببيند اين صدا از چيست ؟ و در كمال تعجب فهميد كه صداي ساز (پيانو) برادرش است كه به گوشش مي رسد . خيلي تعجب كرد زيرا ساعت از 12 نيمه شب هم گذشته بود و تا به حال سابقه نداشته كه برادرش تا اين موقع بيدار بموند .

    در همان حالت مستي كه به خاطر خستگي بود بلند شد و به سمت طبقه ي بالا حركت كرد . در راه متوجه ي يك موضوع بسيار تعجب برانگيزي شد ، چراكه وقتي با دقت بيشتري به به صداي موسيقي كه از بالا مي آمد گوش مي كرد متوجه شد كه برادرش بسيار بي نظم و آماتور داشت مي نواخت و اصلا اين نتي نبود كه يك استاد تمام عيار ساز بنوازد و به خصوص اينكه برادرش در ساعتي قبل يك قطعه ي بسيار گوشنواز و عالي رو داشت تمرين مي كرد.

    با اين اتفاق مقداري سريعتر به طبقه ي بالا رفت ولي اصلا خودش رو اماده نكرده بود تا صحنه ي غير عادي ببيند. دقيقا به پشت در اتاق برادرش رسيد و بدون تلف كردن حتي يك لحظه درب رو باز كرد و داخل شد.

    وقتي در داخل اتاق قرار گرفت با كمال تعجب ديد كه هنوز برادرش پشت پيانو نشسته ، مقداري اروم شد و با حالت گلايه از برادرش خواست كه ديگر بس كند و برگردد به تخت خوابش و برادرش هم هيچ پاسخشي رو بهش نداد . از اونجا كه ديويد بسيار خواب آلود بود ديگر ادامه ي مسئله رو نگرفت و به طبقه ي پايين برگشت .

    ديويد در راه با خودش مي گفت جو امشب چش شده ، چرا بايد اين كا رو بكنه و .......... ، و كم كم به اتاقش رسيد و وقتي خواست كه به تخت خودش برگردد ناگهان نگاهش به تخت بغل يعني تخت جو افتاد و در كمال تعجب ديد كه جو در تختش خوابيده!!!!

    اصلا باورش نمي شد چون هنوز يك دقيقه هم نشده كه جو در طبقه ي بالا بود و داشت تمرين مي كرد ، راستي هنوز هم صداي موسيقي از بالا به گوش مي رسد ، چطور ممكن است كه يك نفر در يك زمان در دو جا حضور داشته باشد.

    ديويد با اين اتفاقاتي كه افتاد بسيار شوكه شه بود و اصلا نمي دانست چي كار كند و چند دقيقه اي رو فقط خوشكش زده بود و به برادرش كه كاملا خواب بود نگاه مي كرد. تا اينكه خواست ببيند واقعا اين برادرش است كه در اون تخت خوابيده و يا يك موجود ديگر است از دنياي ماورا .

    با شجاعت تمام رفت بالاي سر جو و با تكانهاي شديدي اون رو تكان داد ، جو با اين كار برادرش از خواب پريد و با تعجب زياد به ديويد نگاه كرد و گفت : ديويد مشكلي داري .

    ديويد همين طور ذول زده بود به چشمان جو و جو هم كاملا از اين موضوع ترسيده بود و بارها و بارها به ديويد مي گفت كه تو حالت خوبه ، اتفاقي برات افتاده ، ديويد يه چيزي بگو. بعد جو بلند شد و دست ديويد رو گرفت و در كنار خودش نشاند و گفت كه ديويد تو رو به خدا بگو چي شده ، من ديگر طاقت ندارم . با اين حرفهاي جو ، ديويد مقداري آروم گرفت و از اون حالت اوليه اش خارج شد و گفت من الان تو رو تو طبقه ي بالا ديم و داشتي پيانو مي زدي.

    جو با شنيدن اين حرف ديويد اصلا تعجب نكرد و گفت كه عيب نداره تو خواب ديدي ، و يه لبخند زد و گفت كه از اين اتفاقها پيش مي آيد .

    ديودي دوباره با صداي لرزان گفت كه نه خواب نبوده ، اصلا گوش كن هنوز داره صداي پيانو مياد . وقتي كه جو مقداري گوشهايش رو تيز كرد با تعجب فراوان ديد كه ديويد راست مي گويد و داره صداي پيانوي خودش از بالا مي آيد و با اين اتفاق جو از ديويد هيجانزده تر شد چون كه در همون لحظه يادش آمد كه بيش از يك ساعت قبل پيانو اش رو تميز كرده بود و درش را هم قفل كرده بود و از اتاق هم خارج شده بود و از همه مهمتر در اتاق رو هم قفل كرده بود و هنوز كليدش در دستانش قرار داشت .

    هردوی اونها روی تخت نشسته بودن و نمی دونستند که باید در این موقعیت باور نکردنی چی کار کنند . بعد از چند دقیقه بلاخره جو به دیوید گفت که بلاخره چی ، مطمئنا اوني كه اون بالاست من نيستم و يه نفر رفته اونجا كه بايد من و تو ، دوتا مرد بزرگ برن و اون رو بگيرن و به دست پليس بسپرن.

    با حرفهاي جو مقداري از ترس هردوشون ريخت و تصميم گرفتند كه يه چند سلاح يا چيزي كه با اون بتونن از خودشون دفاع كنند پيدا كنند و به طبقه ي بالا بروند.

    بعد از در دست گرفتن دوتا چوب بيس بال يواش يواش به سمت طبقه ي بالا حركت كردند. هردوشون از اين قافل بودند كه چه اتفاقي ممكن است براشون بي افتد و همين طور به راهشون ادامه مي دادند . جالبه ، هنوز كه هنوزه صداي موسيقي داره به گوش مي رسه و انگار همزاد جو دست بردار نيست .

    بلاخره هردوشون به طبقه ي بالا رسيدند و درست وقتي كه خواستند از راه پله دور شوند ناگهان صداي موزيك قطع شد . هردوشون دريافتند كه اون موجود متوجه ي حضور آنها شده و براي همين سريع دويدند تا اجازه ندهند كه فرار كند . وقتي به درب ورودي رسيدند در بسته بود و مطوئنا اون هنوز از در خارج نشده بود . جو سريع خواست در رو باز كنه كه وارد شوند و اون موجود رو گير بيندازند ، اما در كمال تعجب درب اتاق قفل بود. هردوشون تعجب كردند چون كليد هنوز دست جو بود و اون موجود چطور مي تونه در رو روي خودش قلف كنه .

    جو بي سروصدا با كليدي كه داشت در رو باز كرد و هردوشون با اربده ي بلندي كه كشيدند وارد اتاق موسيقي شدند و چيزي رو كه مي ديدند هرگز باور نمي كردند.

    د كمال تعجب هردوي اونها ديدند كه در اون اتاق هيچ كس حضور ندارد و اصلا پيانو طبق گفته ي جو قفل بود . باور كردني نبود اصلا به اون اتاق دست نخورده بود ولي اون چيزي كه ديويد ديده بود چي ، اصلا اون صداي موزيك كه هردوشون شنيده بود از چي بود ، پيانو كه قفل بود و اصلا كسي نتونسته وارد اتاق بشه .

    اين اتفاقات هردو برادر رو كاملا به هم ريخته بود و تنها چيزي كه به عقل هردوشون رسيده بود اين بود كه به پليس خبر بدهند ولي از توضيحات كامل براي پليس عاجز بودند .

    اين اتفاقات باعث شد كه كلاسهاي فرداي هرو برادر تعطيل شود .

    در بررسي هاي پليس ، اونها متوجه ي يه موضوعي شدند كه براي جو و ديويد بسيار خوشحال كننده بود ، به خاطر كاركرد زياد پيانو يكي از سيمهاي فولادي و تيز پيانو پاره شه بود و فقط كافي بود كه يك مقدار كوچك به اون فشار بيايد تا كسي را كه پشت پيانو بابوده را به دونيم كند .

    بله شايد اون اتفاقات از مرگ حتمي يكي از دوبرادر جلوگيري كرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خانه ارواح ما


    سلام، اسم من رابرت است و در ليورپول زندگي مي‌كنم. من در يك خانه ارواح به دنيا آمدم و بزرگ شدم و تمامي اتفاقاتي كه در زير مي‌خوانيد همگي حقيقت دارند. پدر و مادر من كمي قبل از به دنيا آمدنم خانه‌اي بزرگ خريدند. قيمت اين خانه بسيار مناسب بود و از آن جا كه از مدت‌ها قبل بدون سكنه مانده بود آن را زيرقيمت مي‌فروختند. اين كه يك خانه زيبا و قابل سکونت در وسط يك خيابان پر سكنه مدت‌ها متروك مانده بود جاي تعجب داشت ولي پدر و مادرم خيلي زود و با تلاش فراوان آن را آماده زندگي كردند. بعضي همسايه‌ها از نزديك شدن به خانه ما پرهيز مي‌كردند و بعضي هم فقط براي آشنايي با ما به آنجا مي‌آمدند ولي خيلي زود عذرخواهي مي‌كردند و مي‌رفتند. تمام اين اوضاع و احوال نشان مي‌داد كه چيزي ترس‌آور در اين خانه وجود دارد. اثاثيه منزل دست نخورده باقي مانده بود. در طول مدتي كه كسي در آن جا زندگي نمي‌كرد باد و باران به داخل نفوذ و مبلمان را نمور و خيس كرده بود و در نتيجه مبلمان گران‌قيمت خانه كاملا فرسوده و پوسيده شده بود. پدر و مادر من اغلب احساس مي‌كردند هواي خانه ناگهان سرد و موهاي سرشان بدون دليل قابل ذكري سيخ مي‌شود. گاهي اوقات ابزار پدرم مثل پيچ‌گوشتي، سيم‌چين و... ناپديد مي‌شدند و اثري از آنها يافت نمي‌شد. فكر مي‌كنم اين موضوعات آنها را ديوانه و از ماندن در آن خانه دلسرد مي‌كرد ولي آنها آنجا ماندند. مدتي بعد پدر و مادرم مبلمان را بيرون بردند و شكستند و آنها را سوزاندند ولي وسايل ديگر تقريبا قابل استفاده بودند. يك گنجه كشودار در يكي از اتاق‌ها بود كه هيچ‌كس تا به حال نتوانسته بود در آن را باز كند. پدرم آن را هم بيرون برد و با چكش و اهرم شكست وقتي كشوها باز شدند، آنها ديدند وسايلي كه در خانه گم شده‌ بودند همگي در آن كشوها هستند از جمله آن وسايل پرده كوچكي بود كه قبل از شكستن گنجه مادرم آن را گم كرده بود.
    _ _ _

    مدتي بعد وقتي خانه كاملا از حالت متروكه درآمد و به منزلي مسکوني بدل شد من به دنيا آمدم و اتاق خواب جلويي را به من اختصاص دادند. اين اتاق هيچ فرقي با اتاق‌هاي ديگر نداشت ولي اين امتياز را داشت كه من در آن با ارواح هم‌نفس بودم. والدينم در اتاقم آيفون كار گذاشته بودند تا صداي گريه مرا بشنوند.

    كمي بعد از تولد من صداهاي قدم‌هاي سنگيني از اتاق من شنيده مي‌شد و بوي عطر شمع‌هاي سوزان در فضا مي‌پيچيد. كم‌كم صداي جديدي نيز به آن اضافه شد. صداي آواز يك زن مسن كه از آيفون اتاق مي‌آمد. پدرم از اين صدا به شدت مي‌ترسيد ولي مادرم به سرعت به طبقه بالا مي‌دويد تا آن زن را ببيند ولي هيچ‌وقت موفق به اين كار نشد. اين صدا به طور مرتب شنيده مي‌شد و فكر مي‌كنم والدينم به آن عادت كرده بودند. خانه ما خانه زيبايي بود ولي همه، داستان‌هايي از ارواح از آن نقل مي‌كردند. يكي از منتقدان سرسخت اين داستان‌ها مادر بزرگ مادري من بود ولي بالاخره يك روز داستاني از ارواح براي او هم رخ داد.

    عيد كريسمس سال 1970 يا 1971 بود و هر دو مادربزرگ‌هايم به خانه ما آمده بودند. از آنجا كه اتاق قديمي من عوض شده بود مادرم دوباره مرا به همان اتاق خواب بدو تولدم فرستاد تا اتاق جديدم را براي مادربزرگ‌ها آماده كند.

    يادم مي‌آيد كه من نمي‌خواستم به اتاق خواب قديمي بروم و مي‌گفتم آن جا براي آن خانم است و من نمي‌خواهم پيش او بخوابم. مادربزرگم به حرف من خنديد و گفت: (اين حرف‌ها چيه. اصلا من خودم به آنجا مي‌روم تا بفهمي تمام اين حرف‌ها خرافات است.) ولي در يكي از شب‌هاي كريسمس مادربزرگم اتفاق جديد و ترسناكي را تجربه كرد. آن شب وقتي مي‌خواست لباس‌هايش را عوض كند و بخوابد ناگهان در باز شد و زن مسني به داخل رفت.

    او به مادربزرگ نگاهي كرد و گفت: (سلام امي عزيزم (نام مادربزرگ امي است.) خيلي وقت است تو را نديده‌ام.) مادربزرگ از ديدن زني كه حدس مي‌زد مرده است به شدت ترسيد و از اتاق فرار كرد.

    بعدها معلوم شد آن زن صاحب قبلي خانه بوده كه در اثر يك سانحه تراژيك در خانه جان خود را از دست داده است. سال بعد خواهرم به دنيا آمد. دوباره صداهاي پا از طبقه بالا و بوي شمع‌هاي سوزان در خانه پيچيد ولي نه به شدت گذشته. انگار روح خانه هم به بودن ما عادت كرده بود. چند سال گذشت و من يك روز آن (خانم) را ديدم. آن موقع من يك نوجوان بودم و به اتاق تازه‌سازي كه قبلا جزو خانه نبود نقل‌مكان كرده بودم و از پلكان چوبي كه بيرون از خانه بود به داخل مي‌رفتم. آن شب تازه داشت چشم‌هايم گرم مي‌شد كه صدايي شنيدم. صداي قدم‌هاي كوتاهي بر روي فرش. مي‌دانستم در اتاق تنها نيستم ولي مطمئن بودم صداي غژ‌غژ پلكان چوبي را نشنيده‌ام. در تاريك روشن اتاق مي‌توانستم زني را ببينم كه با لباس بلند درست دم در اتاق ايستاده است. او پير بود و خيلي آرام حركت مي‌كرد. عجيب است كه نترسيدم ولي بايد اعتراف كنم كه تا صبح ديگر نتوانستم بخوابم. من هرگز درباره آن اتفاق با كسي حرف نزدم ولي بعدها دريافتم تقريبا در همان زمان پدرم هم آن خانم را ديده بود ولي چيزي نگفت. او مي‌گويد: (من روي مبل راحتي دراز كشيده بودم و استراحت مي‌كردم. ناگهان در كمد باز شد و زني مسن با موهايي وزوزي از آن جا بيرون آمد و مستقيما به آن طرف اتاق رفت. او مثل همه آدم‌ها واضح و واقعي به نظر مي‌رسيد.) وقتي پدر مشخصات چهره او را به زنان مسن همسايه داد آنها همگي گفتند او صاحبخانه قبليآنجا بوده است.
    _ _ _

    الان ديگر من و خواهرم ازدواج كرده‌ايم و خواهرم يك بچه كوچك به نام (لوسي) هم دارد. او در خانه مادرم زندگي مي‌كند و اتاق بچه او همان اتاق كودكي من است. هنوز هم همان صداهاي پا و بوي شمع از آن جا مي‌آيد. تنها چيزي كه اضافه شده صداي ضربه‌هايي است كه راس ساعت هشت و ده دقيقه و كمي پس از ساعت يازده شنيده مي‌شود.

    اين صداها گاهي حتي بچه را از خواب بيدار مي‌كند. يك شب كه به مهماني رفته بوديم خواهرم پرستاري براي نگهداري فرزندش گرفت. اين پرستار هيچ اطلاعي از سابقه خانه و داستان‌هاي ارواح مربوط به آن نداشت.

    همه ما به مهماني رفتيم و دير وقت بازگشتيم وقتي به دم خانه رسيديم پرستار را ديديم كه وحشت‌زده روي پلكان جلويي خانه ايستاده است. وقتي علت را از او پرسيديم، گفت: بعد از اين‌كه صداي چند ضربه شنيده شد، لوسي بيدار شد و گريه كرد. ناگهان صداي زني از آيفون به گوش رسيد كه مي‌گفت: (آرام باش. آرام باش لوسي عزيز من.) پرستار بيچاره آنقدر ترسيده بود كه حتي يك لحظه هم نمي‌توانست در آن خانه بماند.در قسمتي از خانه ما در پاگرد طبقه اول هميشه يك نقطه سرد وجود دارد. وقتي از آن جا عبور مي‌كردم از سرما مي‌لرزيدم و موهايم سيخ مي‌شد و با خود مي‌گفتم حتما اينجا ارتباطي با روح آن زن دارد. وقتي بيست و دو يا بيست و سه ساله شدم مادرم چيزهايي از آن زن گفت. او مي‌گفت در سال آخر زندگي اين زن، مردم به او تهمت ننگيني زدند.

    پسر جوان زن به خاطر اين حرف و حديث‌ها از مادرش جدا شد و به كشور ديگري رفت و زن از شدت ناراحتي خود را در قسمتي از خانه حلق‌آويز كرد. فكر مي‌كنم حالا ديگر مي‌دانم كه او كجا اين كار را كرد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    شبی در گورستان ۱
    زني با لباسي نيمه برهنه در داخل جنگلي تاريك و نمور با ترس
    و اضطراب مشغول دويدن بود
    از پشت سر صداي زوزه هاي وحشيانه يك هيولاي گرگ نما بگوش ميرسيد.
    دخترك چند متر بيشتر ندويده بود كه پايش به يك ريشه تنومند درخت گير كرد
    و به شدت زمين خورد ، از درد مثل مار بخودش ميپيچيد
    هيولاي گرگنما با حالتي پيروزمندانه غرش ميكرد و
    چنگالهاي تيزش رو بسمت دخترك برد كه
    يكدفعه تاريكي همه جا روگرفت،پسرك با حالتي شوك گونه از جا پريد
    و به صفحه خاموش تلويزيون نگاه انداخت...
    پدرش در حالي كه كنترل تلويزيون رو بصورت اشاره بسمتش گرفته بود
    گفت:‌مگه تو فردا نيايد بري مدرسه؟؟؟نصفه شبي نشستي فيلم ترسناك ميبيني ....
    بدو برو بخواب ببينم...عليرضا با حالتي شكست خورده از جا بلند شد و به اتاقش رفت..
    كنجكاوانه دلش ميخواست آخر فيلمو بدونه بسمت در رفت و از لاي در نگاهي به
    تلويزيون انداخت كه پدرش روبروش نشسته و مشغول پك زدن به سيگاري كه
    ميان دو انگشتش قرار داشت شده بود...
    صداي تلويزيون قطع و تصاوير زنهاي برهنه كه بدنهايشان رو به نمايش گذاشته بودند
    روي صفحه خودنمايي ميكرد....پدرش كه انگار شك كرده بود يك آن سرش رو برگردوند
    كه باعث شد خاكستر جمع شده از سر سيگار فرو بريزد...
    عليرضا با سرعت شيرجه زد روي تخت و تا زير گلو رفت زير پتو رفت...
    از شدت خواب آلودگي سريعا خوابش برد...صبح با صداي مادرش بيدار شد:
    وواااي ... پاشو پسر ساعت نه شده باز زنگ ساعتو بستي..
    اين بار اولي نبود كه عليرضا دير به مدرسه ميرفت...
    كلافه و سرگردان از جا بلند شد و صورتش رو شست و با سرعت برق لباس عوض كرد
    فاصله مدرسه تا خونه تنها دوتا كوچه بود...بدو بدو خودش رو به جلوي در رسوند
    عمو لطف الله سرايدار مدرسه جلوي در ايستاده و مشغول ور رفتن با تكه كاغذي
    كه در دستش بود شده بود...با ديدن عليرضا سري تكان داد
    و گفت:‌پسرجان باز دوباره خواب موندي كه!
    عليرضا با سرعت خودشو به ساختمان رسوند و
    از ترس مدير و ناظم مثل موش از گوشه ديوار
    سلانه سلانه رد شد..صداي ناظم بگوش ميرسيد كه مشغول
    صحبت كردن با تلفن بود: جونم علي جان
    ايشالا سفر حج ، بله ، از شما اراده از ما حركت ..قربان شما.....
    ... با گذشتن از مسير راهرو صداي ناظم ضعيف و ضعيفتر شد
    تا اينكه بالاخره به كلاس رسيد و وارد شد...
    همه بچه ها با ديدنش باهم زدند زير خنده و خانم نجفي معلمشون
    در حاليكه يك خطكش چوبي در دست داشت و روپوشش مثل هميشه گچي شده بود
    با تهديد گفت: متقي،ايندفعه چه عذري داري ؟!؟
    عليرضا سرش رو پايين انداخت و با حالتي مظلوم نماگونه گفت:
    خانوم،بخدا ساعتي كه كوك كردم خراب شده بود و...
    صداي خنده بچه ها بيشتر از قبل شد
    خانوم نجفي سري تكان داد و سپس به سمت ميزش رفت
    دفتر حضور و غياب رو باز كرد و يك ضربدر به پانزده ضبدري
    كه جلوي اسم عليرضا خورده بود
    اضافه كرد و گفت: دفعه پيش تعهد دادي...
    من ديگه نميتونم اين وضعو تحمل كنم بايد با آقاي ناظم
    صحبت كني..عليرضا دستش رو بحالت گريه جلوي چشمانش برد و گفت: خانوم توروخدا ببخشيد
    آقا رسولي اگه بفهمه با شلنگ ميزنه....خانوم نجفي عينكش رو روي بيني جابجا كرد و سري تكان داد
    و با دلخوري گفت: ايندفعه بار آخرت باشه....متوجه شدي؟
    عليرضا دستش رو برداشت و با خوشحالي گفت: مرسييييييي خانوم
    جالب اينكه حتي يك قطره اشك هم در چشماش حلقه نزد ....سر صندلي اش نشست
    و يكروز تحصيلي ديگر هم گذشت!
    بعد از ظهر آنروز وقتي زنگ مدرسه خورد گويي از زندان آزاد شده باشه با خوشحالي دوان دوان با محسن صالح
    كه همكلاسي و دوستش بود بسمت خونه رهسپار شدند،
    ماه رمضان بود و همه روزه ، عليرضا دست در جيبش كرد
    و يك شكلات كاكائويي بزرگ بيرون آورد ...
    محسن كه آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود بيتوجه به اطرافيان
    نصف بزرگ كاكائو را كند و شروع به خوردن كرد بطرزي كه تمام صورتش رو قهوه اي كرد
    حضاري كه از كنارشون رد ميشدند هريك برخورد خاصي داشتند..
    يك پيرمرد با قامتي عصا خورت داده كه بيتوجه از كنارشون رد شد
    نفر بعد يك مرد جوان با صورتي كه از شدت ريش چشمانش پيدا نبود؟؟؟
    و نگاه چپ چپي نثارشون كرد و رد شد و نفر آخر زن ميانسالي كه با مهرباني لبخندي زد و گذشت...
    به سر كوچه كه رسيدند محسن خداحافظي كرد و از هم جدا شدند، عليرضا هم به خونه رفت
    اما از شدت تعجب خشكش زد!!پارچه سياهي به در و ديوار خانه زده بودند
    و صداي گريه و ناله زنانه از داخل خانه بگوش ميرسيد....عليرضا به داخل خانه دويد
    و مادربزرگ پيرش رو ديد كه با گريه ناله ميكرد: مش رحيم كجا رفتي؟؟؟
    ببين عليرضا كوچولوت اومده
    عليرضا ديگه بابابزرگ نداري!!!صداي ناله بيشتر شد..
    عليرضا تازه فهميد چه اتفاقي افتاده مادرش از راه رسيد و دستشو گرفت و به داخل خانه برد
    عليرضا با ناراحتي و كنجكاوي گفت:‌مامان بابابزرگ رفته بهشت؟
    مادرش كه از شدت گريه چشمانش سرخ و درحاليكه آب بيني اش رو بالا ميكشيد گفت:
    آره پسرم...ميره يه جاي خوب ....تو جنگل..
    عليرضا گفت: جنگل كه خوب نيست كلي گرگ توشه
    مادرش ادامه داد: نه پسرم ...اون جنگل هيچكس به هيچكس كار نداره
    عليرضا گفت: مگه اونجا رفتي؟
    مادرش كه ديگه داشت كفرش در ميمومد گفت: نه، خدا گفته ...حالا اين لباس مشكي رو تنت كن
    فردا صبح ميريم ايوان آباد (ايوان آباد دهستان پدري عليرضا بود و پدربزرگش وصيت كرده بود
    همانجا در زادگاهش خاكش كنند) عليرضا دلخوري هايش يادش رفت و گفت: اخ جون، محدثه اينا هم ميان
    مادرش يك تو سري محكم بهش زد كه دردش تا نيم ساعت موند: خاك بر سرم،بچه جون بابابزرگت مرده
    تو فكر بازي كردنتي ؟؟؟ديگه نبينم از اين حرفا بزني ها
    در اتاق باز شد و ملوك خانوم زن همسايه گفت:‌ افسانه جان بيا خانوم بزرگ كارت داره
    افسانه خانوم هم به دنبالش بيرون رفت....
    آنشب هم گذشت ، همه داغدار و گريه كنون ، عليرضا هم در حياط با محدثه و بچه هاي فاميل
    فارغ از هر غصه مشغول بازي بود ، كه بحثها و گفتمانهاي كودكانه بينشان گل انداخت
    محدثه دختر عمويش درحاليكه لب حوض نشسته بود گفت: بچه ها من شنيدم آدم وقتي ميميره
    اون دنيا اگه خوب باشه ميره جنگل و اگه بد باشه مار ميره تو قبرش...
    بچه هاي ديگه كه تحت تاثير قرار گرفته بودند از شدت ترس انگشت به دهان مانده بودند
    عليرضا از جمع بيرون آمد و بسمت پدرش كه به ديوار تكيه زده بود رفت و گفت:
    بابا تو خوشحال نيستي فردا ميريم ايوان آباد؟
    پدرش در حاليكه با دستش پيشاني اش رو گرفته عزادار بود گفت: بابام مرده بايد خوشحال باشم؟
    عليرضا ادامه داد: خوب مگه آقاجون نميره بهشت؟اينكه ناراحتي نداره
    پدرش از جا بلند شد و بدون اينكه حرفي بزنه به اتاق رفت...
    صبح فردا آغاز شد همه در تكاپوي رفتن بودند...دوتا ميني بوس جلوي
    در آماده سوار كردن اهل فاميل شده بود
    عليرضا و دوستانش در اتوبوش هم دست از بازيگوشي بر نميداشتند
    سهيل پسر همسايه عليرضا اينا با شيطنت اسپري مادرش رو
    از كيفش بيرون آورد و به سر و كله بچه ها ميزد
    كه البته مادرش به حسابش رسيد و يك كتك حسابي نوش جان كرد...
    تغريبا دو يا سه ساعتي در راه بودند تا به روستا رسيدند....
    عده زيادي از اقوام و آشنايان ده سياهپوش
    داخل قبرستان ايستاده بودند و ناله سر ميدادند ،
    لحظاتي بعد ماشين اورژانس رسيد و جنازه رو وارد گورستان كرد
    آفتاب به وسط آسمان رسيده بود و گورگن قبر رو آماده كرده بود ،
    جسد سفيدپوش رو داخل قبر گذاشتند
    و با اينكار صداي ناله ها بيشتر شد...كفن رو كنار زدند تا براي آخرين بار صورتش رو ببينند
    عليرضا موفق نشد جلو بره اما محدثه از زير دست و پا خودش
    رو كنار گور رسوند و صورت پدربزرگ
    كه گويا سفيد شده بود و ديگر رنگي نداشت رو ديده بود .....
    غروب رسيد و خاكسپاري پايان گرفت
    همه داخل مسجد مشغول تدارك مراسم ختم و شام بودند هوا
    رو به تاريكي ميرفت و بچه ها در گورستان
    مشغول بازي كردن بودند...محدثه هم مثل هميشه سخنراني ميكرد
    و از صورت پدربزرگ وصف هاي مختلف ميكرد
    هوا كاملا تاريك شده بود و مه خفيفي گورستان رو در بر گرفته بود
    صداي برهم زدن ديگ هاي غذا
    و همهه مردم از داخل مسجد بگوش ميرسيد ،
    گورستان درست كنار مسجد بود و جنگل كمي پايين تر .
    بچه ها جلوي مسجد و در محوطه گورستان مشغول بازي بودند ،
    سهيل با تعجب به آسمان اشاره كرد
    و گفـت نگاه كنيد چقدر ستاره...آسمان ده از شدت هواي پاك ،مملو از ستاره بود...
    محدثه دو دستش رو بهم كوبيد و گفت: نظرتون راجب قايم موشك بازي چيه؟
    همه هورا كشيدند....سپس با حالتي حق به جانب گفت: پس من چشم ميزارم
    و شروع به شمارش كرد....همه پا به فرار گذاشتند...عده اي سمت كوه عده اي داخل مسجد
    و عده اي نزديك جنگل...عليرضا كه مردد مانده بود دوان دوان به سمت گورستان رفت
    گورستان بزرگ و انتهاش به جنگل ختم ميشد ، صداي شمارش محدثه ضعيف و ضعيفتر ميشد
    مه گورستان بيشتر از پيش شده بود بحدي كه عليرضا احساس كرد داخل گورستان بزرگ گم شده
    دورو اطرافش فقط قبر بود و مه و تاريكي شب....آرام قدم برميداشت و ضربان قلبش اوج گرفته بود
    از ترس مدام آب دهانش رو قورت ميداد ،
    تنها صداي آواز جيرجيرك ها و خس خس خاكهايي كه زير پايش
    لگد ميشد بگوش ميخورد، براي قلبه به ترس با صدايي نازك كه خودش به روح شباهت داشت
    شروع به آواز خواندن كرد....همان لحظه در چندقبر آنطرف تر احساس كرد
    چيزي داره تكان ميخوره و بلرزش در اومده
    صداي خس خس جنازه گونه اي از داخل گور كاملا بگوش ميرسيد تا اينكه سر خاك آلود جنازه از گور بيرون زد
    عليرضا جيغ بلندي كشيد و با آخرين توانش دويد صداي فرياد جنازه لرزه به اندامش مي انداخت ..
    .حتي داخل جنگل هم قبرهايي ديده ميشد ، در اواسط جنگل به اتاقك سفالي رسيد كه درش نيمه باز بود!
    با ترديد وارد شد، داخل پر از قبر بود (قبرستان خانوادگي) و يك پيرزن بدتركيب با چشمان سفيد
    وحشت زده سرش رو بادهاني باز كه دندانهاي زرد و شكسته اش نمايان بود و لكه هاي خون برويش ميلغزيد به سمت عليرضا برگرداند،عليرضا از ترس برگشت و اومد فرار كنه كه با سر
    به ديواره گورستان خورد و گيج و بيهوش همانجا آفتاد...؟!؟!؟
    ليلا دختر جوان ننه سليمه مرده شور ده بود و انصافا چهره زيبايي داشت
    كه باعث شده بود مراد و چند نفر از اهالي ده بشدت عاشقش باشند...
    عصر آنروز مراد طبق عادت بسمت ايستگاه رهسپار شد و در راه تمام فكرش پيش ليلا و پيشه گرفتن
    از ديگر رقبا بود، به ايستگاه كه رسيد صداي قطاري كه از دور مي آمد بگوشش خورد
    ايستكاه متروك و چند نفر از بقال هاي ده بدون مشتري جلوي دكون هاي خاك گرفته و كوچك خود نشسته بودند
    و قهوه خانه با پنج شش نفر مشتري و صداهاي قليان و برهم خوردن
    استكان پر سرو صدا ترين بخش ايستگاه و ده بود...مراد از در وارد شد و
    نگاهي به سمت دو رقيب جدي خودش نجف و قاسم انداخت
    فكري توي سر داشت كه باعث شد با لبخند شيطنت آميزي بستمشون بره
    شاگرد قهوه چي با سيني و لنگي به دور گردن بكنار ميز آمد ،
    مراد بلند گفت: اسماعيل سه تا چايي بزن به حساب
    نجف و قاسم نگاهي به مراد انداختند و هردو از دست و دل وازي مراد به عجب آمده بودند
    مراد به ميز تكيه زد و رو به رقبا گفت: ميخوام يه شرطي ببندم
    اسماعيل با سيني چاي وارد شد و جلوي هر كدام يك استكان گذاشت
    مراد حبه قند رو گوشه لب گذاشت و
    در حاليكه كه استكان چايي رو سر ميكشيد با غرور گفت:
    اگه يك شب تا صبح تو گورستان بخوابم ليلا مال من ميشه و شما هم دورشو خط ميكشين
    قاسم نگاهي به نجف كرد كه مشغول كشيدن قليان بود ، نجف هم در حاليكه كه
    توده سنگيني از دود را از دهانش خارج ميكرد ، بدون فكر گفت: قبوله.؟؟!!!!
    از جايي كه مراد به ترسو و بزدل بودن در ده مشهور بود قبول كردن،
    مراد لبخندي از رضايت بروي لبش نقش بست و درحاليكه استكان را تا ته سر كشيد
    روي نربكي قرار داد و تسبيه اش رو
    در مشتش فشرد گفت: پس تا شب عزت زياد....
    نجف و قاسم با نگاه تمسخر آميز و متعجب خود مراد رو تا دم در همراهي كردند..
    مراد از غروب تا شب مدام داخل خانه قدم و باخودش حرف ميزد:
    تو بايد بتوني...اگه ليلا رو ميخواي فقط چارش همينه
    بايد يه تودهني به قاسم ونجف و همه اونايي كه بهم ميخندن بزنم
    آره من بايد اينكارو بكنم...
    شب هنگام از خونه بيرون زد و بسمت
    گورستان راه افتاد ،نجف و قاسم هم آنجا منتظرش بودند
    مراد با ديدن شلوغي مسجد و آنسوي گورستان پرسيد: چه خبره؟ كسي مرده؟
    قاسم گفت: آره..مشت رحيم ديروز تموم كرده امروزم آوردنش اينجا...
    نجف گفت: اينكه نصف عمرشو تهران بوده خوب همونجا خاكش ميكردن ديگه
    مراد سر تكان داد: خدا بيامرزه، خوب من آمادم
    قاسم و نجف خنديدن و گفتنن: نگران نباش ما قبرو برات آماده كرديم
    بايد دست و پاتو ببنديم كه فرار نكني...صبح خودمون ميايم باز ميكنيم...قبوله
    مراد قبول كرد ..قاسم طناب زخيمي آورد و دست و پاهاش رو بست
    و آرام داخل گور گذاشتنش خاك تمام صورت و اندامش رو پر كرد
    سپس قاسم ونجف خندان از آنجا دور شدن،
    در راه قاسم مدام به نجف ميگفت: فكر نميكردم بياد
    فكرنميكردم قبول كنه حالا چه خاكي تو سرمون بريزيم
    نجف : منكه ميگم نهايت يك ساعت ديگه شلوارشو خيس ميكنه
    و داد و فرياد راه مي اندازه...اونوقته كه ننه سليمه مياد و حالشو جا مياره
    قاسم با بدبيني ادامه داد: اگه طاقت آورد چي ؟ اگه صبح رفتيم و شاخ و شمشاد همونجا بود چي؟
    نجف : اي بابا ، ديوار حاشا بلنده! ميزنيم زيرش شاهد كه نداره
    قاسم با رضايت خنديد و گفت: اين شد يه چيزي
    سپس هردو خنديدند و از آنجا دور شدند....
    آسمان مملو از ستاره و مه گورستان رو پر كرده بود
    گهگاهي صداي زوزه گرگ به اندام جنگل طنين مي انداخت
    حس اضطراب مراد هر لحظه بيشتر ميشد از طرفي از ارواح و تاريكي ميترسيد
    از طرف ديگه از جك و جونورهاي خاكي كه اتفاقا ديري نپاييد
    كه يك هزارپا بزرگ از لاي خاكهاي نمور به سمت صورتش راه افتاد
    مراد به سختي سرش رو بلند كرد تا هزار پا از زير سرش رد بشه
    چند لحظه همين كارو كرد گردنش داشت خسته ميشد ، اگه مورچه هم بود تا الان بايد رد ميشد
    از خستگي سرش رو برگردوند اما با سر روي هزار پا فرود آمد و هزارپا وحشيانه
    شروع به جنباندن خود كرد مراد كه بشدت حس چندش آوري بهش دست داده بود
    ديوونه وار وول ميخورد تا اينكه احساس كرد كسي آن بالا داره حركت ميكنه
    ديگه قلبش داشت از حركت مي ايستاد چون هيچكس آن موقع شب در گورستان نمي آمد
    چند لحظه كوتاه گذشت تا اينكه صداي آواز زنونه و روح گونه اي از آن بالاي سرش آمد
    مراد با آخرين توانش از ترس به بيرون قبر جهش كرد اما فقط سرش از بيرون قبر مشخص شد
    روح كه گويا متو.جه حضور آن شده بود جيغ وحشيانه و بلندي كشيد و شروع به دويدن كرد
    مراد با آخرين توانش نعره اي كشيد ..و چند لحظه بعد احساس كرد آن شخص رفته
    چون هيچ صدايي نمي آمد..تا اينكه چند لحظه بعد دوباره صداي جيغ البته از راه دور
    بگوش رسيد كه سريعا هم قطع شد...مراد زير لب زمزمه كرد: خدايا اينجا چه خبره؟؟؟؟!
    تا دقايقي آرامش به گورستان برگشت....مراد تند تند نفس ميكشيد ، احساس بدي دوباره بهش دست داد
    چيزي از زير خاك درست زير پايش در حال بيرون آمدن بود آنقدر تاريك بود كه بخوبي مشخص نبود
    پاهايش رو كنار كشيد و خيره نگاه انداخت...يك مار سياه و خوش خط و خال موزيانه بيرون آمد
    نفسش بند اومد تنها كاري كه ميتونست بكنه اين بود كه تكان نخوره ،
    تازه فهميد چه كار خطرناكي كرده
    مار به دور پاهايش خزيد و شروع به بالا آمدن كرد عرق سري به پيشاني اش نقش بست
    و تنش به لرزش در اومده بود ، مار فس فس كنان تا زير گردنش اومد، مراد چشمانش رو بست
    و از شونه اش پايين آمد و دوباره به زير خاك رفت..
    نفس عميقي كشيد دوباره آرامش به گورستان برگشت و باز اينبار هم زياد دوامي نياورد!
    تنها چند لحظه ديگر گذشت تا اينكه صداي گرومپ گرومپ مثل سم اسب بگوش رسيد
    و سايه كسي روي قبر افتاد ديگه چيزي نمونده بود تا از مراد از شدت ترس بيهوش كه
    كه سر رويش خم شد و چهره اي آشنا : ليلا!؟؟!!؟
    درست ميديد اون ليلا بود با چادر سفيدي كه دورش پيچيده بود
    مراد براي اولين بار در اون شب لبخندي و زد و گفت: ليلا منم
    ليلا رنگ از رخسارش پريد و با حالتي متعجب و دستپاچه گفت:مراد ، اينجا چيكار ميكني؟
    با دست وپاي بسته...مراد خنديد و گفت: داستانش مفصله
    توكه اسب نداشتي صداي چي بود؟ ليلا آب دهانش رو قورت داد و گفت:
    ااا.چي ميگي؟ نميدونم.....من بايد برم
    مراد گفت: جون هركي دوست داري بيا دستمو باز كن..
    ليلا سر تكان داد: نميتونم ..نميتونم....
    و سر برگرداند آمد بره كه پايش به گوشه اي از گور گير كرد و چادرش افتاد
    مراد خشكش زد....ليلا جاي پا سم داشت!!؟!؟!؟ وپاهايش مثل پاي اسب پر
    از مو ....بدنش كاملا برهنه اما اصلا شباهتي به بدن انسان نداشت بلكه پر از مو و حيوان گونه بود
    ليلا چهره اش عوض و بشكلي خشمگين و وحشيانه در امد ...آنقدر وحشتناك
    كه تا به اون روز مراد چيزي وحشتناكتر از آن نديده بود...چشمايش سفيد و شعله هاي آتش
    درونش زبانه ميكشيد دستانش سياه و چنگال گونه شده بود
    دهانش بصورت عمودي با دندانهاي تيز و برنده
    و بدنش مثل آتش شعله ور ، با سمهايش به زمين ميكوبيد
    مراد در حاليكه زبونش بند آمده بود و چشمانش از حدقه داشت بيرون ميزد گفت:مممم مرزدمااااااا!!!!!!!!!
    ليلا يا همان هيولا دهانش رو باز كرد و آتش از دهانش خارج تمام گور رو گرفت...........
    صدمتر آنطرف تر عليرضا بهوش آمد سرش درد و گيج ميرفت...
    پيرزن بالاي سرش بود و با نگراني ميگفت: پسرم خوبي؟؟؟؟ و كورمال كورمال پي چيزي ميگشت
    پيرزن نابينا بود و براي همين حدقه چشمانش سفيد و بي رنگ شده بود...
    داخل اتاقي نمور و روي قاليچه كهنه اي نشسته بود
    در باز شد و دختر جواني هراسان و درحاليكه زير لب ميگفت: نبايد ميفهميد..نبايد اينطور ميشد
    وارد خانه شد و در حاليكه نفس نفس ميزد
    با تعجب به پسرك نگاه كرد.....
    مادر.....اين كيه؟؟ اينجا چيكار ميكنه
    پيرزن گفت: نميدونم...ليلا جان اين پسر گم شده
    فكر كنم از خانواده مش رحيم باشه كه برا ختم اومدن كمكش كن برگرده مسجد
    پاهاي ليلا پارچه پيش بود و از زير چادرش نمايان....ليلا گفت: مادر چرا دهانت خونيه؟
    پيرزن گفت: رفته بودم قبر اوس محمدحسين رو بشورم ليز خوردم با صورت افتادم زمين
    ليلا گفت: چقدر گفتم مواظب باش آخه شما كه چشمت نمبينه ...
    سپس دست عليرضا رو گرفت و از اتاق بيرون زد
    تا بيرون جنگل همراهي اش كرد و گفت:‌خوب پسرجون صاف برو ميرسي مسجد
    عليرضا بدو بدو بدون اينكه به پشت سرش نگاه كنه رفت تا به مسجد رسيد...
    محدثه و دوستانش همه در داخل مسجد گرد هم آمده بودند...
    عليرضا به جمع آنها پيوست و همه متعجب و خوشحال گفتند: وااي تو كجا قايم شدي كه پيدات نكرديم.؟؟؟؟!؟!؟!
    فرداي آنروز ولوله اي در ده به پا شد قاسم و نجف صبح زود به سر خاكي كه مراد توش بود آمدند
    و مراد رو ديدند كه مرده ! با جسدي خشك شده با موهاي سپيد! صورتش از ترس سياه و جمع شده بود
    هردو از شدت تعجب و ترس بالا آوردند و پليس از راه رسيد...
    همه سردرگم از اين اتفاق شده بودند..ننه سليمه مادر پيرش با نگراني از اين وضع صحبت ميكرد
    و ليلا هم كه از همه چيز با خبر و خود را بي خبر جلوه ميداد با نگراني آنجا ايستاده بود
    آري ليلا يك مردزما بود.....!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    شبی در گورستان ۲
    يك بعد از ظهر آفتابي ، برگهاي درختان در بستر بيماري نارنجي رنگ شده
    و آماده مرگ فصلي خود بودند،اولين برگ با وزش نسيم پاييزي از درخت فرو ريخت
    و كنار چهار كودكي كه سرگرم بازي بودند فرود آمد...
    پسر بچه اي كه مراد نام داشت و پشت به ديگران و رو به تنه تنومند
    درخت چشمانش رو گرفته و مشغول شمردن شد
    و سه كودك ديگه با سرعت هر يك به سمتي رفتند....
    دختر بچه اي كه ليلا نام داشت و پاهايش رو پارچه پيچ كرده بود
    پشت يك درخت رفت و با نگاهي به اين سو و آن سو
    ناپديد شد.!!! و پسربچه اي كه نجف نام داشت
    پشت يك بوته بلند بروي خاكها دراز كشيد
    و ديگري كه قاسم نام داشت در حال رد شدن از يك تخته سنگ بود
    كه پايش سر خورد و داخل رودخانه افتاد....
    مراد چشمهايش رو باز كرد و با ديدن قاسم كه خيس آب
    توي رودخانه بود قهقه زنان خنديد و به دنبال نجف رفت...
    ضربان قلب نجف بالا رفته
    از اضطراب اينكه ديده نشه خاك ها رو مشت كرده بود..مراد به سمت ديگري رفت
    نجف از جا بلند شد دوان دوان به سمت تنه درخت رفت اما همان لحظه ليلا پشت
    درخت ظاهر و با لبخند شيطاني كه روي صورتش بود گفت: سوك سوك....؟!؟!؟!!؟
    مراد لب پيچوند و گفت: آه...بازم ليلا برد..بايد يه بازي ديگه بكنيم
    نجف ابرو بالا انداخت و گفت: من يه فكر ديگه دارم....
    قاسم كه در حال چلاندن لباسش و به كنار رودخانه آمده بود گفت: چه فكري؟
    نجف گفت: شما هم شنيديد كه حموم كنار قبرستون جن داره؟؟؟
    مراد كنجكاوانه جلو آمد و گفت: نه .....چي داري ميگي؟
    ليلا در حالي كه اخماهش در هم بود روي تكه سنگي نشست و به آنها نگاه كرد
    نجف گفت: بخدا راست ميگم...عمو فاضل ميگه نصفه شبا با اينكه در حموم بسته اس
    اما صداي شر شر آب مياد و جن ها اون تو حموم ميكنن
    يبارم كه رفته تو كسي داخلش نبوده
    اگه باور نميكنيد بياييد امشب بريم اونجا...!!!
    ليلا با كلافگي از جا بلند شد و گفت: واقعا ديوونه اي، منكه ميرم خونه
    قاسم كه به جمعشون پيوسته بود گفت: ميگن دخترا ترسو هستندا
    ليلا سر برگردوند و نگاه چپ چپي نثارش كرد و از آنجا دور شد...
    نجف با غرور ادامه داد: امشب بريم اونجا تا ببينيم واقعا جن هستش يا نه!
    مراد كه خيلي از اينچيزا ميترسيد گفت: منكه نميتونم ....شما بري...
    قاسم ميون حرفش پريد و گفت: واقعا آدم ترسويي هستي
    اينجوري ميخواي وقتي بزرگ شدي با ليلا عروسي كني؟
    نجف زد زير خنده گفت: آره حتما همينطوره....
    مراد گفت: باشه ميام...
    نجف دست دراز كرد و هر سه باهم عهد بستن.
    شب از نيمه گذشت و ماه به آسمان سرك كشيد
    سوز پاييزي بر ده حاكم بود و سمفوني جيرجيركها جاري
    مراد و نجف و قاسم هر كدام به نوعي يواشكي از خانه بيرون زدند
    و با فانوس كوچكي كه در دست داشتند راهي حمام كنار گورستان شدند
    حمام ساكت و چراغها خاموش بود چند متر آنطرف تر خانه مش فاضل عموي نجف بود
    هر سه پشت درختي در نزديكي حمام ساكن شدند
    و پاورچين با نگاهايشان دور و اطراف رو ميپاييدن
    دقايقي گذشت و خبري نشد نجف كه گويا خوابش برده بود
    مدام خرناس ميكشيد كه
    با تكانهاي مراد و قاسم از خواب ميپريد..
    همچنان آرامش بر محيط حكم فرما بود تا اينكه صداي خش خش

    خورد شدن برگها
    زير پاي يك نفر بگوش رسيد...هر سه با ترس از جا پريدند...
    آنجا آنقدر تاريك بود كه هيچ چيز ديده نميشد تا اينكه سايه
    يك فرد سياه پوش ديده شد مراد شروع به لرزيدن كرد
    فرد سياهپوش به جلوي درب حمام رفت و در رو باز كرد...
    مراد به لرزش افتاده بود از سايه هم مشخص بود كه شلوارشو خيس كرده
    قاسم با صدايي لرزان آرام گفت: چطور ممكنه خودم ديدم تا همين الان در قفل بود..
    نجف كه درخت رو بغل كرده بود پايش به شاخه كنار درخت خورد
    و شاخه هم از پشت به پاي مراد ،
    تنها چيزي كه آن لحظه اتفاق افتاد صداي فرياد گوشخراش
    مراد بود :آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
    فرد سياهپوش هم از شنيدن صداي مراد داد زد: كمكككككككككككك
    لحظاتي بيشتر نگذشت تا مش فاضل با بيلي كه
    در دست داشت از راه رسيد و بلند گفت: بسم الله رحمان رحيم
    و نور فانوسو به سمت مرد سياهپوش انداخت ....
    سپس با تعجب گفت: غلامعلي .....!!! تو اينجا چيكارميكني
    چشمان قاسم از حدقه بيرون زد، غلامعلي پدرش بود!؟!
    غلامعلي كه دست پاچه شده بود گفت: خودمم نميدونم ....
    خواب بودم كه يكدفعه با صداي
    قاسم بيدار شدم اما خودشو نميديدم ...هي صدا ميزد و ميگفت بيا
    تا رسيدم اينجا ديدم در بازه ....قاسم از پشت درخت بيرون آمد و گفت: بخدا من نبودم
    سپس نجف و مراد هم بيرون آمدند....
    مش فاضل در حاليكه گيج شده بود گفت: نجف تو اينجا چيكار ميكني؟
    يكي به من بگه اينجا چه خبره؟؟
    يك دو نفر از اهالي نزديك هم به جمعشون ملحق شدن
    و همه با سردرگمي جوياي ماجرا بودند.
    مراد از ترس ميلرزيد و گريه ميكرد...نجف ميگفت: ما ميخواستيم
    ببينيم اينجا جن داره يا نه
    مش غلامعلي به سمت قاسم خيز برداشت و يك سيلي محكم در گوشش زد و گفت:
    پسره ي احمق...منو مسخره خودت كردي؟؟؟؟ قاسم زد زير گريه: آقا جون بخدا من...
    غلامعلي دوباره دستشو بلند كرد و با تهديد گفت: يه كلمه ديگه بگي حسابتو ميرسم
    سپس دستشو گرفت و دنبال خودش برد،
    مش فاضل هم با سردرگمي قفل شكسته حمام رو برداشت
    و به فكر فرو رفت......
    چند متر آنطرف تر قاسم وسط جنگل ايستاده و با صداي دخترانه اي ميخنديد
    كه به يكباره تغيير شكل داد و ابتدا بشكل
    جانوري عجيب الخلقه و سپس ليلا در آمد و دوباره ناپديد شد!
    ده سال قبل....
    زن ميانسالي كه سليمه نام داشت در روستايي واقع در 60 كيلومتري ايوان آباد
    با دختر شش ساله اش ليلا زندگي ميكرد...
    شوهرش وقتي ليلا دوسالش بود طي حادثه اي فوت شده بود.
    سليمه براي گذراندن روزي خود همراه دخترش داخل مزرعه گندم كار كارميكرد
    آنروز از صبح تا غروب بشدت كار كردن،و بعد از يك روز كاري بسمت خونه رهسپار شدند
    دو طرف راهشان را كوه هاي سرخ رنگي گرفته بود كه با غرور و قدرت به آنها نگاه ميكردند
    سليمه دست كوچك ليلا رو رها كرد و به پايين تپه كنار بوته ها رفت..
    و رو به ليلا گفت:
    حواست باشه كسي نياد تا من دستشويي كنم
    ليلاي كوچك هم با بازيگوشي شروع به آواز خواندن كرده بود كه يكدفعه
    يك خرگوش سفيد از آنور جاده نظرش رو جلب كرد ...
    بي اختيار به سمتش راه افتاد
    چند متر آنطرف تر يك ماشين كه راننده جواني با دوستش سرنشينش بود با سرعت زياد
    و صداي بلند ضبطش در حال حركت بود...
    ليلا به ميانه جاده رسيد و خرگوش با گوشهايي
    تيز شده نگاهش ميكرد ...ماشين از پيچ گذشت و با آخرين سرعت نزديك ليلا شد
    پسرك كنار راننده داد زد: سامان مواظب باش..ليلا سر برگرداند..
    صداي مهيب ترمز ماشين بلند شد....
    آخرين چيزي كه ديد چشمان پسري كه جمعا 13 يا 14 سال
    بيشتر نداشت...سليمه هراسان چادرش رو
    به دورش پيچيد و از پشت بوته هراسان بيرون پريد
    اما ديگر دير شده بود خون سطح جاده رو گرفته بود....
    دوست پسرك راننده گفت: سامان تو كه گواهينامه نداري واي خدا
    سامان با دستپاچگي دنده عقب گرفت و با سرعت دور شد....
    سليمه دو دستي تو سرش ميكوبيد و
    بر سر جسد ليلاي كوچكش نشسته و گريه ميكرد....
    صبح فرداي آنروز ليلا رو خاك كردن و
    كار سليمه شبانه روز گريه زاري بر مزار ليلا شده بود
    آنقدر اشك ريخت تا سوي چشمانش رو از دست داد...
    يكي از شبهايي كه بالاي قبر ليلا گريه
    ميكرد و احساس ميكرد از همه دنيا متنفر شده ..
    اعتقادش رو بخدا از دست داد و گفت:
    من يك عمر تورو ستايش كردم و حاصلش چي شد؟
    از امروز من دشمن تو و برده شيطان ميشم و
    سپس گفت: اي شيطان دخترم رو بمن برگردون
    تا عمر دارم تورو ستايش ميكنم....
    لحظاتي گذشت از شدت گريه از هوش رفت
    تا اينكه با صدايي آشنا بهوش آمد ...صداي ليلا بود
    اما اون واقعا ليلا نبود بلكه همزادش از جنس جنيان ، او يك مرزما بود...
    سليمه بار سفر رو بست و شبانه براي هميشه آن روستا رو ترك كرد
    و به روستاي ايوان آباد آمد...و از بي خانگي سرايدار قبرستان ده شد....
    ده سال بعد.....ليلا به نوجواني رسيده و آماده گرفتن
    انتقام و به آتش كشيدن آنها شده بود
    بنابراين آخرين روزهاي سال كه همه جا حال و هواي عيد گرفته بود
    سراغ قاتل همزادش سامان سجادي كه حالا جوان برومندي شده بود رفت...
    آنشب سامان بهمراه خانوادش براي سال تحويل راهي
    شهرستان ورامين خانه مادربزرگش شده بود
    ليلا در زيرزمين كهنه خانه ظاهر و در نيمه هاي شب سامان را به آنجا كشاند
    و بشكر فجيحي به قتل رساند و بدنش رو تيكه تيكه كرد....
    (براي اطلاعات بيشتر به داستان نوروز وحشت يك مراجعه شود)
    سه سال پس از اين قضايا به اجبار دوست دوران كودكي اش مراد را كشت...
    و از آنروز اتفاقات عجيب و غريبي برايش اتفاق افتاد...
    40 روز بعد پس از چهلم مراد ، قاسم و نجف
    توي قهوه خانه مشغول كشيدن قليان و چاي خوري بودند
    نجف دستي به ريشهاي كم پشتش كشيد و گفت: خوب، مراد هم رفت..
    حالا بايد يه فكري براي ليلا بكنيم......
    قاسم كه مشغول سركشيدن استكان چاي بود
    چاي به گلويش پريد و شروع به سرفه كردن كرد...
    نجف بي توجه ادامه داد: بايد آستين بالا بزنم ، كار نيمه تموم مرادو تموم كنم..
    همين فردا ننه مو ميفرستم خواستگاريش
    سپس نگاهي به قاسم كرد و گفت: نگران نباش تو هم يه زن خوب گيرت مياد..
    قاسم استكان رو محكم داخل نربكي گذاشت و روي ميز انداخت
    و بدون اينكه حرفي بزنه از قهوه خونه بيرون زد
    در مسير مدام به اين فكر ميكرد كه چيكار ميتونه بكنه
    با مردن مراد تازه خيالش راحت شده بود كه رقيبي نداره
    اما درست تو بدترين شرايط نجف سنگ جلوي پايش انداخته بود
    در چوبي خانه رو با عصبانيت باز كرد و بهم كوبيد
    به پشتي كنار ديوار تكيه زد و سرش رو ميون بازوانش گرفت
    هيچوقت علاقه نجف به ليلا رو جدي نگرفته بود و هميشه فكر ميكرد
    اين يه هوس و براي سربه سرگذاشتن مراد بوده اما حالا...
    سرش رو بلند كرد چشمش به دشنه كهنه اي كه روي ديوار خودنمايي ميكرد افتاد
    افكار پليدي در سرش پيچيد، اما ميدانست چاره اش نميتونه خونريزي باشه
    مشتي از ناچاري و عصبانيت به زانواش كوبيد و كلافه از جايش بلند شد
    دستي در پيرهنش كرد و يك نخ سيگار مچاله شده رو بيرون كشيد
    چندين چوب كبريت حرومش كرد اما سيگار از فرط عرق نمور و روشن نميشد
    در دستش مچاله و توتونش روي گلهاي فرش ريخته شد
    دوباره از خانه بيرون زد و از كوچه باغ گذشت و به سمت مسجد داشت ميرفت
    كه ناگهان اكرم دختر ترشيده رستمعلي رو ديد همان لحظه جرقه اي در سرش ايجاد شد
    ميدونست كه نجف با اكرم رابطه نامشروح داره و البته مصرف الكلش هم كم نبود
    باخودش زير لب گفت: چرا زودتر به فكرم نرسيد!!!! بدون معطلي به سمت خانه ننه سليمه
    شتافت...آفتاب به وسط آسمان و نورش گويي به سنگ قبرهاي كنار خانه تيغ ميكشيد
    همين كه آمد كلون در رو برهم بكوبه ...ليلا رو ديد كه از سركوچه با چادر مشكي كه بسر داشت
    به سمت خونه داشت مي آمد ..قاسم سراسيمه كنارش رفت و گفت: ليلا بايد باهات حرف بزنم
    ليلا كه رو گرفته بود گفت: وا باسه چي؟؟اين موقع ظهر ؟؟
    قاسم سر تكان داد: خيلي مهمه نجف ميخواد ننه شو بفرسته خواستگاريت
    ليلا از حركت ايستاد و با تعجب سر برگرداند: تو چي گفتي؟؟؟
    قاسم با مظلوم نمايي گفت: ميخواد بياد خواستگاريت
    ليلا كه كلافه به نظر ميرسيد دوباره راه افتاد
    قاسم ادامه داد: وايسا....يه چيزايي هست كه تو نميدوني؟
    نكنه اشتباه كني قبول كنيا؟؟؟
    ليلا بدون اينكه وايسه گفت: من زن كسي نميشم.
    و با عجله به داخل خانه رفت.
    شب و تاريكي دوباره ده رو دربرگرفت
    قاسم همچنان اطراف خانه ليلا قدم ميزد و مشغول فكر كردن بود
    نميتونست باخودش كنار بياد و ميترسيد ليلا با نجف ازدواج كنه
    در همين افكار غوطه ور بود كه يكدفعه در خانه باز شد
    قاسم خود را پشت تير برق پنهان و متعجب نگاه كرد
    ليلا با چادر و كيسه اي كه در دست داشت از خانه بيرون زد
    و راه افتاد ، صداي ترق و تروق كفشهايش محيط رو گرفته بود
    قاسم حيران تعقيبش كرد تا به حمام قديمي كنار گورستان رسيد
    ليلا بكيباره ناپديد شد و بعد صدايي داخل حمام راه افتاد صداي ترق و تروق و آب..
    قاسم حتي از چيزي كه به ذهنش خطور ميكرد هراسان بود
    در حاليكه بدنش مثل بيد ميلرزيد به كنار پنجره رفت
    چيزي كه ميديد برايش قابل باور نبود يه حيوان پشمالو انسان نما با سمهاي سياه
    زير دوش بود قاسم پايش ليز خورد و محكم افتاد زمين ، صداي آب قطع شد
    چند ثانيه بعد ليلا با چهره واقعي اش با دهان عمودي و وحشتانكش روبروش ظاهر شد
    قاسم داد زد: ليلا مردزما است ...
    ليلا هم دهانش رو باز كرد و شعله هاي آتش رو به جان قاسم كشيد.
    چند لحظه بعد ليلا داخل خانه و آرام خوابيده بود و
    از بيرون صداي فريادهاي اهالي بگوش ميرسيد:
    يكي سوخته...يكي اينجا آتيش گرفته....
    لبخند شيطاني روي لبهاي ليلا نقش بسته و آرام بخواب رفت...
    سحرگاه فردا ليلا و ننه سليمه بار سفر رو بستند
    و براي هميشه ايوان آباد رو ترك كردند...
    عشق يك طرفه نجف ناكام ماند...
    و مردزما همچنان به كارهاي خود ادامه داد...
    پايان



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/