سینتل جادویی


آلبرت شوماری پدری دلسوز بود که خانواده گرمی داشت

خانواده او شامل یک زن و یک پسر بچه ۷ ساله بنام سیمون بود

او هر هفته یک کتاب داستان برای پسرش هدیه میگرفت

چون معتقد بود که کتابها علاوه بر اینکه سرگرمی هستند

میتوانند مفید و آموزنده برای بچه ها باشند.

یک بعد از ظهر بارانی که آلبرت از محل کار بسمت خانه در حرکت بود

از کنار کوچه ی بن بست و تاریکی رد شد که . . .



آلبرت شوماری پدری دلسوز بود که خانواده گرمی داشت

خانواده او شامل یک زن و یک پسر بچه ۷ ساله بنام سیمون بود

او هر هفته یک کتاب داستان برای پسرش هدیه میگرفت

چون معتقد بود که کتابها علاوه بر اینکه سرگرمی هستند

میتوانند مفید و آموزنده برای بچه ها باشند.

یک بعد از ظهر بارانی که آلبرت از محل کار بسمت خانه در حرکت بود

از کنار کوچه ی بن بست و تاریکی رد شد که پیرمردی دست فروش

حدود ۲۰۰ ۳۰۰ جلد کتاب به حراج گذاشته بود.

آلبرت با لبخندی بر لب بسمت پیرمرد قدم برداشت

و با خوشروئی گفت: سلام دوست من کتابی بدرد بخور برای کودکان داری

پیرمرد نگاهی کنجکاوانه کرد و گفت: دختر یا پسر؟

آلبرت ابروشو در هم کشید و گفت: مگه فرقی هم میکنه!

پیرمرد در حالی که با سر تند تند تایید میکرد گفت: بله بله البته...

آلبرت با ترشروئی گفت: یه پسر ۷ ساله به اسم سیمون

پیرمرد بدون تغییری در وضعیت صورتش گفت: اوه باشه حتما...

و با عجله دستی بین کتابها برد و یک کتاب کهنه چرمی بیرون کشید.

که بروی جلدش نوشته بود سینتل جادویی!

آلبرت پرسید مطمئنی برای بچه هاست؟

پیرمرد با اخمی سر تکان داد.

آلبرت: خوب قیمتش چنده؟

پیرمرد گفت: این کتاب قیمتی نداره منم پولی بابتش ندادم

میتونی اینو یک هدیه حساب کنی.

آلبرت نگاهی به کتاب و بعد نگاهی به پیرمرد کرد

و در حالی که متعجب بود سر تکان داد و گفت: مرسی از لطفت

و بسمت خونه رهسپار شد.

هوا تغریبا تاریک شده بود و نور چراغهای زرد رنگ خانه ها

در زیر باران پاییزی خودنمایی میگرد.

آلبرت در حالی که خیس شده بود سریع کلید انداخت و در و باز کرد

و وارد شد : سلام کسی خونه نیست

یکدفعه پسرش سیمون مثل جت دوید بغل پدرش و سلام کرد

و بی صبرانه گفت: برام چی آوردی؟

آلبرت با لبخند و شادی گفت: یک کتاب جالب!

سیمون باز عجولانه گفت: همین الان میشه برام بخونی؟

آلبرت گفت: الان نه بزار بعد از شام

و بعد همگی سر سفره نشستندو شام خوردند.

سیمون از هیجان خوندن هر چه زودتر کتاب تند تند غذا میخورد

لیزا(همسر آلبرت) با دلخوری گفت: نگاه کن آلبرت اینم از غذا خوردنش

هیچکدام از رفتارش بمن نرفته!

آلبرت لبخندی زد : خوب آره.

بعد ازشام بالاخره لحظه ی خواندن کتاب رسید.

سیمون پتو را تا زیر گردنش کشید و مشتاقانه منتظر شد.

و آلبرت شروع به خوندن کرد:

یکی بود یکی نبود در سالهای دور جادوگری به اسم سینتل

در کوهپایه های کوهستان ایوانس زندگی میکرد.

او خیلی به زیباییش اهمیت میداد اما نکته اینه که جوانی و زیبایی همیشگی نیست

و بالاخره روزی به پایان میرسد . سینتل هم مثل همه از این طبیعت برخوردار بود.

سینتل در کودکی بخاطر عجیب غریب بودن مسخره میشد و مخصوصا توسط

پسربچه های مدرسه شون بعد ها که بزرگ شد و مردم از جادوگر بودنش باخبر شدند

هیچکس حاظر نشد باهاش دوست بشه چون سینتل رو فرزند شیطان میدونستند

سینتل هم اوغات تنهایی خودش را با ارواح میگذروند.

سالها گذشتند و سینتل پیر شد اما او نمیخواست بمیرد و زیبایش رو از دست بده

و هیچ وردی برای این کار نبود تا اینکه روزی از یک راز باخبرشد که با خوردن خون

پسر بچه ها میتواند جوانیشو نگه دارد...

صدای جیغ کوتاه سیمون آلبرتو به خود آورد .

متعجب بود از نوشته های کتاب

کتابو محکم بست و با خود زیر لب گفت:

پیرمرد احمق میدونستم کم داره و سپس رو به سیمون گفت:

تو که نمیترسی سیمون در حالی که میلرزید گفت: نه نه

آلبرت گفت: قول میدم فردا یه داستان خوب برات بخونم

و شب بخیر گفتو رفت سیمون محکم عروسکشو بقل کرد و خوابید.

فردای آن روز آلبرت به همان کوچه رفت.اما اثری از پیرمرد نبود

یک مامور شهرداری در حال تمیز کردن کوچه بود آلبرت با عجله گفت:

سلام ببخشین اون پیرمده که کتاب میفروشه امروز نمیاد؟

مامور شهرداری در حالی که پیشونیشو میخاروند گفت: کدوم پیرمرد؟


اینجا کسی چیزی نمی فروشه اشتباه اومدی!

آلبرت گفت: نه خودم دیروز ازش کتاب خریدم.

شما هر روز اینجایی؟

مامور شهرداری گفت: من هر چند ساعت یبار به این کوچه میام

ولی تا حالا یه پیرمرد ندیدم که اینجا بساط کنه دیروز هم من اینجا بودم

اما....

آلبرت که سر از این قضیه در نیاورده بود گفت: امکان نداره.

و با ناامیدی به خانه برگشت. خیلی زود اون روز هم گذشتو شب شد.

نصف شب وقتی همه خواب بودند سیمون از صدای رعد و برق بیدار شد.

و برای آب خوردن به اشپزخانه رفت.

وقتی که آب خورد و خواست به اتاقش برگرده با همون کتاب چرمی روبرو شد

که بروی میز وسط اتاق قرار داشت.

کنجکاوانه بسراغ کتاب رفت و بازش کرد بالای هر نوشته یک عکس بود

که کسانی که سواد نداشتند میتوانستد داستانو با عکس بفهمند.

اما جالب این بود که در تمام داستان چه در بزرگی و چه در کوچیکی سینتل

یک شنل سیاه با رگه های قرمز تیره بتن داشت و صورتش زیر شنل تیره بود.

سیمون بجایی رسید که عکس یک فرشته بود که لبخند زیبایی میزد و موزیکال بود

برای اولین بار سیمون احساس کرد از این کتاب خوشش اومده

در پاینش جایی بود که انگار میشد این فرشته را از کاغذ بیرون کشید.

سیمون دستش را به سمت فرشته برد تا بگیرتش اما تا دستش به کاغذ خورد

فرشته سوخت و صفحه سیاه شد و با خطی خونین نوشت سیمون شوماری

خیابان.......................و تمام اطلاعات و بعد سیمون کتابو بست و بدو بدو

بسمت اتاق خوابش رفت و خوابید اما چند لحظه بیشتر نگذشت که با صدای رعد و برقی

دیگر پنجره باز شد و بعد صدای یک خنده شیطانی اومد و همه جا تاریک شد.

فردا صبح آلبرت با خواب آلودگی بیدار و بسمت اتاق سیمون رفت.

و در زد : سیمون پاشو صبح شده و بسمت میز صبحانه رفت و در حالی که

صبحانه میخورد کتاب سینتل جادویی را ورق میزد عکسهای کارتونی جادوگر شنل سیاه

بودکه با کلک بچه ها را به قلعه اش میبرد چند صفحه ورق زد تا به صفحه ای رسید.

صدمین پسربچه که جادو را کامل میکند: سیمون شوماری نام داشت.

چایش تو گلوش پرید و شروع به سلفه کردن کرد.

و بسمت اتاق سیمون دوید و فریاد زد: سیمون سیمون سی...

در اتاقو باز کرد اما کسی داخل اتاق نبود و ملافه ها بهم ریخته بود!

آلبرت با آشفتگی گفت: اوه نه...لعنت..

و بسراغ پلیس رفت و قضیه را بازگو کرد.

مامور پلیس گفت: من که سر در نیاوردم از حرفات اما اینطور که میگی پسرت گم شده.

حالا به کی مضنونی؟

آلبرت گفت: مطمئنم کار جادوگرست اون..

مامور پلیس با عصبانیت گفت: معلوم هست چی میگید منو مسخره کردین یا خودتونو

اصلا مطمئنید حالتون خوبه؟

آلبرت کتابو باز کرد و نشون پلیس داد

مامور پلیس کتابو به دست گرفت و خوندش

و سپس گفت: خوب که چی این یه کتاب داستانه چه ربطی به پسرتون داره؟


آلبرت گفت: ربطش اینه که اسم پسرم توی این کتابه

صفحه ی صدمش پلیس صفحاتو ورق زد و گفت : متاسفام قربان این کتاب

کلا صد صفحه هست که صفحه ی آخرش (صد) خالیه و هیچی توش ننوشته

آلبرت کتابو ورق زد و دید که حق با مامور پلیس است

دیگه داشت دیوانه میشد. و حرفی نداشت بزنه

پلیس گفت: من درک میکنم که شما زیر فشار عصبی هستین

و معمولاتوی این شرایط اینجور اتفاقات طبیعی اما ازتون میخوام به اعصابتون مسلط

باشین و ما هم تمام تلاشمون رو خواهیم کرد فقط مشخصات دقیق پسرتونو بما بدید.

آلبرت هم مشخصاتو گفت و به خانه برگشت...

در خانه از نگرانی مدام اینور و اونور میرفت و آرام و قرار نداشت.

یکدفعه فکری به ذهنش خطور کرد و بسمت کتاب خیز برداشت.

و صفحه ی صد رو آورد بار دیگر شوکی عطیم بهش وارد شد.

دوباره اسم پسرش با خطی خونین نمایان شده بود.

نوشته از این قرار بود:

سیمون شوماری

در شب ۱۰ نوامبر از خانه ربوده و به قلعه فرا خوانده شد.

شب ۱۱ نوامبر سینتل با چاقو رگ دستهای پسرک رو برید و خونش را در پارچی

پر کرد سپس با شمشیر سرش رو از تنش جدا کرد و کنار ۹۹ قربانی دیگر گذاشت

و بدنش رو جلوی سگهای نگهبان قصر انداخت...

آلبرت از شدت عصبانیت فریادی کشید و کتابو به داخل آتش شومینه پرت کرد.

و جلز ولز سوختن جلد چرمی کتاب در فضا پیچید.

تا اینکه نوشته کمرنگ و نیمه سوخته زیر جلد نمایان شد.

او ارباب غارهاست...

آلبرت دیگه نمیتونست دست رو دست بزارد و بسمت ماشین رفت و

به سمت کوچه ای که کتابو خریده بود رفت.

مثل همیشه کوچه خلوت و تاریکتر از همیشه بود تا اینکه صدای رعد و برق

سکوتو شکست و لحظاتی بعد قطرات باران شروع به ریزش کردند.

آلبرت تمام کوچه رو زیرو رو کرد اما هیچ چیزی پیدا نکرد.

تا اینکه بکنار سطل آشغالی رفت که پیرمرد فروشنده آنجا تکیه کرده بود.

با غرش رعدو برق و انعکاس سریع نور آبی رنگش نوشته ای روی دیوار خودنمایی کرد.

آلبرت کورکورانه در تاریکی خوندش: سینتل جادویی زنده است...

آلبرت سطل آشغالو باز کرد و شروع به زیر و رو کردنش کرد از شدت بوی گند

بالا آورد اما بخاطر پسرش حاظر شد در آشغالها غرق بشود تا اینکه نصف بیشترشون

رو بیرون ریخت و در کف سطل یک گودی پیدا کرد که انگار جای یک کتاب بود.

و با خطی ریز نوشته بود کوهستان ایوانس!

آلبرت تازه فهمید چه اشتباهی کرده که کتابو سوزوند اما هنوز امید داشت و با آخرین

سرعت بسمت خانه برگشت.

از آنطرف لیزا بکنار شومینه رفت و با کتابی که نصفش سوخته بود روبرو شد

با عجله کتابو بیرون کشید نصف اول کتاب کاملا سوخته بود اما ۵ یا ۶ صفحه آخرش

سالم بود لیزا شروع به خواندن کرد به اینجا رسید که:

پدر پسرک بخیالش راز کتابو کشف کرد و راهی مرداب راسکو شد.

بی خبر از آنکه آنجا طعمه ای بیش نبود و مرگ منتظرش بود...

لیزا از ترس جیغ زد و کتابو به گوشه ای پرتاب کرد و بدو بدو از خونه بیرون زد

و یک تاکسی گرفت و راهی مرداب راسکو شد.

از آنور آلبرت به خانه رسید و بسمت شومنه رفت اما اثری از کتاب نبود.

تنها ریزه خاکسرتهایی بود که در میان شعله ها میرقصید.

با ناامیدی و عصبانیت دستی لای موهاش کشید و لعنتی به شانسش فرستاد.

اما همین که رویش رو برگردوند با کتاب نیمه سوخته که روی مبل افتاده بود

روبرو شد و دریایی از امید دورنش خروشید و کتاب برداشت باز به کوچه برگشت

دوباره داخل سطل رفت و کتابو در محل مورد نظر گذاشت.

چند لحظه گذشت اما اتفاقی نیفتاد تا اینکه آلبرت زیر لب گفت:

سینل جادویی زنده است . کوهستان ایوانس

اینجا بود که در سطل محکم بسته شد و هوا انگار وجود نداشت.

انگار دنیا دور سرش میچرخید تا اینکه با صدایی بوم مانند سرو صدا و چرخش متوقف شد.

آلبرت در سطلو باز کرد و بیرون آمد اما دیگه در آن کوچه نبود بلکه در یک کوهستان

عجیب غریب و سیاه با قله هایی نوک تیز قرار داشت آسمان آنجا هم مثل کوهش

سیاه بود و در نوک یکی از بلند ترین قله ها یک قلعه خودنمایی میکرد.

آلبرت با تمام تلاش شروع به بالارفتن از قله و رسیدن به قلعه کرد.

اما همان لحظه لیزا از تاکسی پیاده شد و بسمت مرداب رفت.

در مرداب تنها صدایی که بگوش میرسید صدای زوزه ی باد بود.

صدای ضعیف آلبرت از دور بگوش میرسید که تقاضای کمک میکرد.

لیزا بسمت صدا رفت که از داخل مرداب میامد.

اما در همان زمان حاله ی سیاهی که مثل گردباد دور خود میچرخید

و هو هو میکرد با سرعت زیادی به لیزا خورد و لیزا داخل مرداب افتاد.

با فریادهای گوشخراشی که میزد آرام آرام در دل مرداب فرو رفت.

تا به مرگ برسد! بلافاصله حاله ی سیاه با صدایی مثل خنده شیطانی ناپدید شد...

در دنیایی دیگر آلبرت با تمام تلاش و سختی به جلوی قلعه رسید و همینکه به در

نزدیک شد در خودبخود با صدای جیر جیر مانندی باز شد و آلبرت به فضایی که

به موزه ها شبیه بود وارد شد راهرویی که پوشیده از پرده ها سرخ و مجسمه های

گوناگون و هوایی معطر با عودی مخصوص.

در یکی از اتاقها خود بخود باز شد و داخلش سمیون با دست و دهان بسته قرار داشت.

آلبرت با عجله طنابها را باز کرد و پسرش رو در آغوش گرفت اما وقت کم بود!

همینکه برگشت از در خارج بشود سینتل جادوگر با همان ردای سیاه و بلند

روبروش ایستاده بود و دستش که انگار سوخته بود رو با آن ناخنهای سیاهش

بسمت آلبرت دراز کرد و گفت: خوش اومدی.

آلبرت نگاهی به آغوش خالیش کرد . اثری از سیمون نبود.

با صدایی لرزان گفت: پسرم کجاست؟

سینتل لبخند مرموزی زد و با دستش پنجره رو نشون داد.

همان لحظه صدای فریاد سیمون از پشت پنجره بگوش رسید.

نگاهشو از پنجره به سینتل برگردوند اما اثری از سینتل نبود.

دوباره بسمت پنجره رفت و شیشو باز کرد باد عجیبی میامد.

ازپنجره سرش را بیرون آورد و با سیمون روبرو شد که بزور و ترس

بر روی قریز کنار پنجره ایستاده بود و کمک میخواست.

آلبرت از پنجره بیرون رفت و با سختی زیاد به قریز نزدیک شد و گفت:

دستتو بده بمن سیمون.

اینجا بود که سیمون خندید و با صدای شیطانی سینتل گفت: متاسفم البرت

و با خنده ای شدید تر به سینتل تبدیل شد و با یک ورد آلبرتو از پنجره به پاییین قلعه انداخت.

و آلبرت با سر بر روی پاره سنگهای جلوی در قلعه افتاد و سرش خورد شد و خونش

تمام زمینو گرفت و درجا مرد.

سینتل غیب شد و در اتاق اصلی که سیمون داخلش بود ظاهر شد.

و با همان خنده ها گفت: حالا وقتشه.

و شمشیرو برداشت تا شروع به جمع کردن خون سیمون کنه و در صندوق بزرگ گنجه مانندی

رو باز کرد اما سیمون داخلش نبود.

سینتل جیغ گوشخراشی از عصبانیت کشید.

همان لحظه سیمون با تمام زورش از پشت سینتل رو داخل صندوق انداخت و درو بست.

داخل صنوق پوشیده از آینه بود. سینتل صورت سیاه و پیر خوردش رو داخل آینده دید

و باعث شد قدرت جادویشو از دست بده و تمام آینه ها خورد و در تن و صورتش فرو

بره و سیمون هم با عجله قفل صندوقو انداخت و پا به فرار گذاشت.

در حالی که زار زار گریه میکرد از قلعه خارج شد. و چیزی نگشذت که با چرخش

به همان کوچه پرتاب شد. خودش رو داخل آن کوچه دید. مرد رفتگر که داشت آنجا رو جارو

میزد بسمتش اومد و گفت: چی شده؟

و سیمون شروع به تعریف کردن قضایا کرد...

اما هیچوقت جسد لیزا و آلبرت پیدا نشد و اسمشان بعنوان گمشده در روزنامه ها قرار گرفت.

کتاب سینتل جادویی هم که ته سطل بود. بین آشغالها خارج از شهر مدفون شد