درختان را احساس میکرد . می دوید ومی دوید ومی دوید ومی دوید و ...
احساس میکرد دنیا برایش تیره و تار شده است . همه چیز برایش بی معنی است . صدای فرزندانش ، همسرش ، سوختن چوب در شومینه ، قلپ قلپ خوردن خون تازه ، همه در مغزش آشوبی به پا کرده بودند . سرش گیج رفت و با شدت هر چه تمام تر به تنه ی درختی کهن سال برخورد کرد .
خودش نفهمید چقدر ، اما انگار زمان زیادی بود که نقش بر زمین افتاده است . از تاریکی هوا فهمید شب است .خوش را بغل میکند . خود را می فشارد . سرمایی تا مغز استخوانش حس میکند . سرمایی غیر قابل تحمل سرمایی که فقط با فکر کردن به یک چیز کمرنگ میشد ، انتقام !
حال اودیگر هیچ چیز احساس نمیکرد .سنگین گام برمیداشت . زیر پایش جای پای خشونت میماند و از چشمانش شرارت میبارید . دستان مشت شده اش برای حمله آماده بود ؛ برای انتقام . حال او دیگر هیچ حس نمیکرد ، جز انتقام ...
راه میرود و راه میرود تا بعد مدتی طولانی ، نیمه شب ، هنگام بدوکامل ماه ، به کنار جاده میرسد . خاطراتی از شب قبل در ذهنش شکل میگیرد .
لبخندی آزار دهنده اما دلنواز بر صورتش نقش میبندد . طرح انتقام او میبایست بی نظیر باشد . مانند خود او .
دستی بر انگشتر دست چپش نیکشد و زبا لحنی محزون زمزمه میکند : سارا تو از خشونت متنفری ؛ و من این را میدانم . اما چه کنم که خشونت تو را از صحنه ی زنگی بر کنار کرد . در راه انتقام خون بی گناهان هم ریخته خواهد شد . همان طور که خون تو بی گناه ریخته شد . خون ... خون ... خون ... . اما این فقط انتقام است که مرا آرام میکند . پس مرا ببخش ، سارا...
سرش را بالا مگیرد و رو به ماه نعره میکشد : سوگند می خورم تا هنگامی که انتقام خون خانواده ام را از آن مردم بد صفت نگیرم شبی سر به خواب نگذارم .
***
در برابر او کاخی ، نه بزرگ تر از کاخ خودش قرار داشت . معلوم بود کاخی است ازآن اشراف زاده ای بزرگ . زیرا این شهر آنقدر سرمایه دار نبود که چنین کاخی در بر داشته باشد . کمی در اطراف کاخ قدم برداشت . ظهر داغی بود و او سیر از خون . شاید در شرایطی عادی او بسیار آشکار مینمود ؛ اما او می توانست کاری کند که هیچ کس تا وقتی دنبالش نباشد او را نبیند . بالاخره در ضلع جنوبی کاخ می ایستد . به پنجره ای چشم می دوزد . در آنسوی پنجره دختری جوان روی نشیمنی در رو به روی آئینه نشسته بود و ندیمه ی سیاه پوست او در حال شانه کردن موهای اون بود .
در کثری از زمان جای مرد ، کبوتری سفید در حال پرواز بود . کبوتری با چشمان خون فام . کبوتر بالی میزند و و بر لبه ی پنجره مینشیند . دختر اشراف زاده به محض دیدن کبوتر وقار خود را از دست میدهد و با هیجان می گوید : آه خدای من ... چه پرنده ی زیبایی ...
ندیمه ی سیاه پوست با صدایی کلفت می گوید : بانوی من ، این پرنده هم برای دیدن زیبایی شما آمده است . » گوشزد میکند « اما شما نباید مانند دختری نوجوان بر خورد کنید ، بانو کاترین . شما تنها بازمانده ی پدرتان هستید و در این مدت کوتاه و بعد از آن اتفاق که در جاده برای شما افتاد به مانند یک فولاد آبدیده شده اید .
کاترین با بد اخلاقی می گوید : من تازه 19 سال دارم و هیچ نمی خواهم مانند بانو های باسن گنده ی اشراف زاده فقط به فکر لباس های زربافت باشم . من می خواهم مهم باشم . فقط مردان نمی توانند مهم باشند .
ندیمه با دلسوزی میگه : شما مهم ترین اتفاق دنیا هستید . فقط باید برای اثبات جایگاه خود در سرزمین تلاش کنید .
کاترین تائید میکند : می خواهم اسمم در تاریخ این سرزمین برجسته باشد . وگر نه اصلاً برای چه به دنیا آمدم ؟ غذا خوردن و خوابیدن و پوشیدن لباس های رنگارنگ ؟
ندیمه دستی به مو های کاترین میکشد و میگوید : شما می توانید ، بانو من .
کاترین نیز لبخندی زیبا بر لب می آورد و با محبت میگوید : تو بهترین دوست من هستی ، پنی .
ندیمه تعظیمی میکند و میگوید : اگر اجاز بدهید بروم .
کاترین هم میگوید : برو ، پنی .
بعد از بستن در کاترین کتابی را از روی میزش بر میدارد و آن را باز میکند . ناگهان صدایی از کنار دستش می شنود . در کمال تعجب می فهمد کبوتر سفید هنوز در کنار پنجره ایستاده است و به زیبایی به او خیره شده است . لبخندی از سر تعجب بر لب می آورد و زمزمه میکند : تو خیلی زیبایی ، اما چرا اینقدر به من علاقمند شدی ؟!
کبوتر به داخل اتاق پر میزند . کاترین با شگفتی به او خیره میشود اما این شگفتی در کسری از زمان دو چندان شد . به جای کبوتر در اتاقش مردی سیاهپوش ، بلند بالا با چشمانی قرمز و مو هایی آشفته و بلند و سیاه قرار داشت . مردی که زیبایی خیره کننده در عین وحشب برانگیز بودن داشت . ناگهان صحنه ای در ذهنش جرقه میزند . و قبل از اینکه جیغ بکشد ناگهان حس خاصی به او دست میدهد . مرد به راحتی و فقط در یک نگاه مغز او را تحت کنترل قرار داده بود . اما کاترین ذهنی آماده داشت . زمزمه وار می گوید : من ... تو ... مرا رها کن !
مرد در کمال شگفتی می فهمد که کاترین کنترل خودش را باز پس گرفت و بدون هیچ وحشت به او خیره شده است . با صدای تاثیر برانگیزش می گوید : کاترین ... زیبا ... جسور ... دانا ...
کاترین حرف او را قطع میکند و با جسارت تمام میگوید : من همه چیز را از آن شب به یاد دارم . تو خون مرا خوردی . من بیدار و به هوش بودم .
مرد بیشتر شگفت زده می شود و با لبخندی تحسین برانگیز میگوید : تو بسیار شجاع هستی . و می توانی آدمی مهم و مشهور در تاریخ تمامی جهان باشی . تمامی سرزمین ها . فقط باید به حرف من گوش بدی .
کاترین چشم هاش را ریز میکند و میگوید : یعنی تو میتونی کمکم کنی ؟
مرد ساهپوش با چشمانش او را برانداز میکند ، کمی به او نزدیک می شود و گونه ی کاترین را با دستانش نوازش می کند و زیر گوشش زمزمه میکند : بهتر از هر کس دیگری .
کاترین برای جدا شدن از دست او هیچ کار نمیکند و فقط میگوید : اگر قبول نکنم چه می شو ؟
مرد دندان های سفیدش را نمایش میدهد و می گوید : من می تونم تو را به راحتی کنترل کنم . اگر دیدی الان توانستی از دستم در بروی به خاطر این بود که منمقدار ناچیزی از قدرتم را بر تو چیره کردم . دو برابر این قدرت مغزتو را از بین می برد . می توانم کاری کنم که هر کار خواستم برایم انجا دهی . اما برایت ارزش قائل شدم . چون از تو خوشم آمد .برای همین مثل یک آدم بهت پیشنهاد دادم . و تو میتونی قبول کنی . نظرت چیه ؟
کاترین با تردید میگه :چی توی سرته ؟
مرد انگشتانش را روی لب های کاترین می کشد و میگوید : انتقام !
کاترین با نگرانی می پرسد : آیا به کسی آسیب می رسد ؟
مرد با نیشخندی میگوید: مثل جواب های قبلی صادقانه می گویم ، من به دنبال کشتار هستم .
چشم های کاترین مملوء از نگرانی میشود . زمزمه میکند : باید فکر کنم .
مرد سیاهپوش با خنده ای بی صدا مگوید : دختر عاقلی هستی .
ناگهان در به صدا در می آید و صدای پنی از پشت در به گوش می رسد : بانوی من ، می تونم بیام تو .
مرد زیرگوش کاترین زمزه می کند : امشپ هنگامی که ماه در آسمان بالا آمده است پشت کاخ تو زیر درخت کهنسال . خوب فکرات رو بکن ... شهرت ...
در باز می شود و پنی به داخل اتاق می آید . قلب کاترین فرو می ریزد اما پنی بدون ترس و با نگرانی به سمت او می آید و می گوید : بانوی من ، چرا رنگتون پریده ؟
کاترین با بیرن پنجره نگاه میکند و می بیند کبوتری سفید و زیبا اما ایندفعه شیطانی در حال پرواز است .
شب سرد دیگری از راه رسیده بود . درخت پیر صاحب میهمانی بود . میهمانی خونسرد ، که در ذهنش هزاران نقشه داشت . نقشه هایی به خشونت تنه ی درخت پیر . مرد زیر درخت سخت در فکر بود . احساس تنهایی می کرد . یاد روز هایی می افتاد که با خانواده اش دور میز چوب بلوط گوساله ای بیگناه ، اما چاق و خوشمزه را به دندان میکشیدند . شاد بودند و هیچ غمی در دنیا نبود که بر آنان چیره شود . او مردی قدرتمد بود و هیچ کس نمی توانست آسیبی به او خانواده اش بزند . اما چه شد که ناگهان که چنین بلایی سر خانواده اش امد ؟ چرا نتوانسته بود از خانواده اش مراقبت کند ؟
غرق در افکارش بود ، که صدایی او را به خود آورد . سر بر گرداند ، کاترین را که لباسی زخیم بر تن داشت ، در مقابل خود دید . سعی کرد گره اخمش را باز کند و حالت بی رحمانه ای به صورتش دهد . ذهنش را از افکار پاک کرد ، تا این کار برایش آسان تر شود . اما دلش مانع این کار میشد .
بالاخره به خود آمد . نگاه سردش را تاثیر برانگیز بر چشمان کاترین دوخت . اما کاترین هیچ واکنشی از خود نشان نداد . مرد سرش را تکان داد و گفت : واقعاً چه فکری در سر داری ؟
واکنش های او بی اثر شده بود ، لااقل بر روی کاترین . اما از خود هیچ ضعفی نشان نداد . انگار باید قبل از هر انتقامی حساب دخترک را برسد ، تا ادب شود .
در چشم به هم زدنی رو به روی کاترین ایستاده بود ، و گردن سفید و بی حفاظ کاترین را می فشرد . کاترین پوزخندی میزند . مرد به نفس نفس افتاده و تمام صورت مرمرینش از خشم برافروخته و سرخ شده بود . لحظه ای حس کرد چقدر حقیر است که دختری از آدم به او میخندد . دختر را رها کرده و از خشم مشتی به زمین کوباند . کاترین که بر زمین افتاده بود با صدا خندید و با صدایی ضعیف گفت : تو برای مرگ خانواده ات ناراحتی ! انسان ها را مقصر میدانی و این فکرت تو را ضعیف کرده است .
مرد آب دهانش را قورت داد . چهار زانو رو به روی دخترک روی زمین نشست . به او خیره شد و به آرامی زمزمه کرد : قبول ، تو در جنگ اعصاب پیروز شدی .
کاترین روی زمین نشست و کمی به صورت او خیره شد .انگار با دیدن او آرامش میگرفت . زمزمه وار گفت : من به تو کمک میکنم . اما شرطی دارم ، باید کاری کنی که من هم مثل تو شوم .
مرد مانند یک مجسمه بی حرکت بود . لحظه ای کوتاه اما بلند تامل کرد و پاسخ داد : تو شخصیت پیچیده ای داری دختر ، تو ...
کاترین با تحکم حرفش را قطع کرد و گفت : اسم من کاترین است .
مرد بیشتر به او خیره شد . همین طور که به او خیره شده بود گفت : کاترین ، کاترین ، کاترین ... از تو سوالی دارم .
کاترین فکش را سفت کرد و با جرات گفت : بپرس .
-: مردم تو برای چه به کاخ من حمله کردند ؟
کاترین ادای افرادی را که بسیار متعجب هستند را در آورد و گفت : تو ... تو ... این سوال عجیبی بود ! تو از مردم باج و خراج میگرفتی . شب ها در جاده ها اونها رو شکار میکردی و خون اونها رو می خوردی ، توقع داستی اونها تا ابد در بند تو بمانند ؟
مرد با تاسف سرش را تکان داد و گفت : فکرش را میکردم روزی چنین اتفاقی بیفتد . اما مردم از من می ترسیدند . فکر نمی کردم آن روز نزدیک باشد .
کاترین با دلسوزی گفت : از دست دادن اعضای خانواده بسیار سخت است .
مرد با کنجکاوی پرسید : پدر تو چگونه مرد ؟
کاترین با اخمی در هم کشیده گفت : در جنگی سخت و با بی رحمی کشته شد .
مرد این بار پرسید : تو برای چه به من کمک میکنی ؟
چشمان کاترین در تاریکی شب و زیر روشنایی ستارگان برقی زد. او زمزمه وار گفت : قدرت ، قدرتی بی نهایت ،مثل تو !
مرد با تاسف سری تکان داد و گفت : هیچ کس در این سرزمین علاقه ای به من ندارد . هیچ کس علاقه ای به نوع من ندارد . خانواده ی من را به آتش کشیدند . ومن نیز فقط به یک دلیل زنده ام ، انتقام .
با گفتن کلمه ی آخر برافروخته شد . کاترین جرات کرد و دستی به صورت او کشید و با مهربانی گفت : من تو را کمک میکنم . من تو را .. دوست دارم !
مرد که کمی آرام شده بود و گفت : وقتی مردم را دیدم که از به آتش کشیدم خانه و خانواده اما شادمان شده اند ، دوست داشتم همان لحظه به میان آنها روم و تک تک آنها را سلاخی کنم . اما ... من نمی توانستم آن همه مرد قوی و مسلح را از پای در بیاورم !
کاترین با دلسوزی او را دلداری داد : اما انتقام خیلی زود فرا میرسد . من و تو ،انتقام خانوه ات را از آنها میگیریم !
مرد خود را از پشت روی زمین انداخت و دراز کش ، روی زمین به آسمان بی کران خیره شد . کاترین هم به آرامی در آغوش او غلتید و زیر گوش او زمزمه کرد : من بعد از کمک کردن به تو ، در فکر مشهور شدن هستم . می خواهم کاری کنم در تمام قرون اسم من بر سرزبان ها بچرخد . کاترین ، کاترین ، کاترین ، کاترین ، همانی که از همه بهتر بود ، این کار را کرد ، اون کار را کرد ، و هیچ وقت از اذهان پاک نشوم .
مرد با لحنی اطمینان بخش گفت : من هم تو را کمک میکنم .
نزدیک به طلوع خورشید بود . چتر سیاه شب کم کم جایش را به دامن سفید روز میداد . ستاره ها رنگ پریده و خاموش میشدند .
بالاخره کاترین از آغوش مرد بیرون می آید و میگوید : مرا مثل خودت کن !
مرد بعد از چند روز غم و اندوه و خنده های الکی ، لبخندی راستین بر لب آورد و گفت : همین الآن ، کاترین !
با ناخن بسیا تیزش خراشی بر کف دست خودش انداخت . خراشی عمیق ، که باعث شد خون از آن ناحیه به شدت بیرون بزند . به سرعت دست کاترین را در دست گرفت و بدون توجه به خونی شدن دست و لباس او به تندی خراشی ژرف بر کف دست او به جا گذاشت . سپس به تندی با دستش دست کاترین را می فشارد . . به طوری که انگار با با هم دست داده بودند .
صورت کاترین به مانند گچ سفید شده بود . مرد با اطمینان به او گفت :از لحظه ای دیگر باید برای شکار به نقطه ای پست برویم . تو در این لحظه شدیداً به خون نیاز داری .
» زمانی نه چندان دور در میان جنگلی سرسبز و نه چندان دورتر از کاخ کاترین . «
دختری بر زمین چنبره زده بود و مرد با لذت به او خیره شده بود . قورت ... قورت... قورت ...قورت ... آآآآآه ه ه ه ه .
کاترین سر از جسد مرد تبر زن بر آورد . لبانش خیس از خون و صورتش سفید به سان برف بود . چشمان آبی رنگش روشن تر از و نورانی تر نیز شده بود .
مرد با هیجان گفت : تو واقعاً استعداد بالایی در این کار داری .
کاترین که مانند مرد هیجان زده بود گفت : این تازه برای چاشت بود .
و هردو با شدت زیر خنده زدند . کاترین بعداز کمی تامل میگوید :تو چجوری می خوای بیای پیش من ؟
نمایان بود که مرد کاملاً برای جواب این سوال آماده است. گفت : تو الان به من پولی میدهی ومن با کالاسکه ای پر زرق و برق و لباسی شاهانه و خدمت کار به کاخ تو می آیم . تو هم برای استقبال من می آیی و می گویی : منتظر شما بودم ، کنت بلک ! قبلش هم باید همه رو از اومدن من خبر کنی . من فردا میام . من دوست قدیمی پدر تو هستم ، که برای اظهار تاسف از مرگ او اومدم پیش تو !
کاترین ذوق زده گفت : تو خیلی باهوشی ، کنت بلک !!
اما ناگهان با ترسی ساختگی گفت: من از کجا می تونم خون گیر بیارم ؟!
مرد لبخندی زد و گفت : امشب میایم و میبرمت شکار . فقط یک نکته ، مواظب برخورد هایت با دیگران باش . من دوست ندارم تورا هم از دست بدهم !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)