قسمت چهل و یکم
از روز بعد هر روز عصر ها شکوه و یزدانی با همدیگر برای پیدا کردن خانه رفتند ابتدا طوری وانمود می کردند که برای کار دیگری از خانه بیرون می روند اما چند روز که به همین منوال گذشت برای گلناز مشخص شد علت اینکه هر عصر پدرش زودتر به خانه می آید چیست
با این وجود گلناز ار هر فرصتی استفاده می کرد و کنار هیراد می ماند، اما پدرش چند بار به او تذکر داده بود در خانه بماند و در جمع آوری اثاثیه به مادرش کمک کند
هنوز یکماه نگذشته بود که روزی صبح بسیار زود گلناز سراغ هیراد آمد او را بیدار کرد و گفت:
- دیشب بابا و مامان قرار داد خونه جدید رو بستن و امروزوم دارن برای تمیز کردنش می رن مامان اصرار داره منم باهاشون برم
هیراد مدتی چیزی نگفت و فقط گلناز را نگاه کرد اما پس از لحظاتی گفت:
- بالاخره این مامانت کار خودشو کرد، ولی من روی دستش بلند می شم اینقدر درس می خونم که حتما سال دیگه توی دانشگاه قبول بشم
از انجا که در خانه منتظر گلناز بودند او خیلی زود به خانه شان بازگشت و تا آخر شب خبری از او نشد صبح روز بعد طبق روال همه روز، گلناز به خانه دکتر راد آمد و خبر داد که عصر فردا اثاث کشی دارند... غم عظیمی دل هیراد و گلناز را می فشرد اما برای اینکه از لحظات مفیدشان لذت ببرند و از این غم بزرگ آزار نبینند تا زمانی که شب چادر سیاهش را بر سر شهر کشید در کنار هم از لحظات با هم بودن استفاده کردند.
صبح روز اثاث کشی هیراد با نوازش سر انگشتان نوازشگر و آرامش بخش گلناز دیده گشود، غم در چشمان گلناز موج می زد و دریای دیدگانش را به تلاطم انداخته بود ولی با این وجود به روی هیراد لبخند پر محبتی می پاشید
انها در کنار یکدیگر آرام در دیدگان هم چشم دوختند و پس از ان ساعتی در سکوت آرمیدند و راز عشق را در گوش هم سر دادند بعد از مدتی که هیراد از رختخواب بیرون آمد گلناز با صدای بغض آلود گفت:
- با اینحال که از چند روز پیش همه خونه مونو جمع کردیم ولی من هیچ کمکی به مامانم نکردم خودمو تازه دیشب به اسرار بابام و سایل اتاقم رو جمع کردم.
هیراد کوشید حرفی بزند ولی بغض سنگینی که قصد پنهان کردنش را داشت به او چنین اجازه ای نمی داد
اندو با هم از اتاق بیرون رفتند هیراد دوش گرفت و نزد گلناز و سهیلا که با هم در اشپزخانه بودند رفت
سکوتی غم انگیز میانشان جریان داشت و کسی چیزی نمی گفت و در چشمهای هر سه نفرشان غمی عظیم موج می زد پس از مدتی سهیلا پرسید:
- قراره کی اثاثتونو ببرن
- وقتی بابام از اداره اومد یه خاور می یاد و اثاث رو می بره
- فقط خودتونین؟
نه عموهام می یان کمک
هیراد سوال کرد
- پس تا عصری خبری نیست؟
- نه
- تو هم که خونه کاری نداری و اینجا می مونی درسته؟
- آره تا اخرین لحظه پیشت می مونم
آنروز سهیلا ناهار را زودتر از همه روزها آماده کرد تا بچه ها بیشتر در تنهایی در کنار هم باشند وقتی ناهار را خوردند گلناز و هیراد به اتاق رتفند
سینه های ملتهبشان لبریز از حرف بود اما لب به سخن نمی گشودند و فقط به آرامی نگاههایشان را در هم گره زده بودند و از راه چشمهایشان سخن می گفتند آنها دیگر نیازی به بیان کلمات نداشتند چون احساس و عشق کار خودش را میانشان بخوبی انجام می داد
چه لحظات سختی در ان اتاق در حال شکل گیری بود دل دو عاشق را غصه فراق انباشته و در حال اتشفشان بود... عشاقی که نمی دانستند پس از آن جدایی اینده چه حوادثی را در انتظارشان گذاشته و بر سرشان چه روا خواهد داشت هراس از این فراق چون خوره ای بر جانشان افتاده و وجودشان را می گزید. مگر بدون هم بودن برایشان اسان بود؟ مگر می توانستند جدایی های طولانی را تاب بیاورند؟ انها که همه روز ساعتها همچون زن و شوهری در کنار یکدیگر بودند چگونه می توانستند با این فراق کنار بیایند؟ اینده برایشان چکونه رقم خورده بود؟ آیا شکوه دست از لجاجت هایش می کشید و مانع را از سر راه بهم رسیدنشان بر می داشت یا اینکه فشار را بیشتر و بیشتر می کرد و از فاصله میانشان بهره هایی به سود خود می برد
اینها و سوالات بسیار زیاد دیگری پرسشهایی بودند که ذهنشان را بشدت مشغول می داشت و قلبهایشان را به درد می آورد
به ناگاه گلناز از جایش برخاست خودش را مقابل هیراد که بر روی تختخوابش نشسته بود رساند جلوی هیراد روی زمین نشست و دوباره در چشمهای هیراد خیره شد بغض جانه هایش را می لرزاند چشمهایش از اشک لبریز بودند و هر ان لحظه سرازیر شدنشان فرا می رسید
پس از مدتی گلناز سرش را روی زانوان هیراد گذاشت و به آرامی گریستن آغاز کرد او می گریست و هیراد موهایش را نوازش می کردذ تا اینکه هیراد نیز که دیگر توان تحمل این غم بزرگ را نداشت کنترل خود را از کف داد چشمانش را بر روی گیسوان خوش عطر گلناز نهاد و تکانهای شدید شانه هایش نشان از باز شدن بغض چند روزه اش داشت
گلناز پاهای او را گرفت با ناراحتی دیده به هیراد دوخت و گفت
- داری گریه می کنی؟ الهی من بمیرم که گریه تورو نبینم
هیراد لبخند غمگینی بر لب آورد و هیچ نگفت . گلناز ادامه داد
- بهت قول می دم تا روزی که نفس می کشم عشقت از دلم نمی ره شرافتمو گرو می ذارم
هیراد بغضش را فرو داد و گفت
- اگه مامانت نذاشت چی؟
- هر کاری تو بگی می کنم
- من فقط خوشبختی و خوشحالی تو رو می خوام اما متاسفانه با این کارایی که مامانت داره می کنه و با این موانعی که سر راه بهم رسیدنمون داره به وجود می یاره تا حالا عشقمون پر از غم و عصه و ترس بهم نرسیدن بوده
گلناز گفت:
- نه عزیزم من همیشه کنار تو احساس رضایت و خوشبختی کردم و می کنم اما از یه چیزی می ترسم
- از چی؟
= از اینکه نکنه یه روز تو رو از دست بدم ؟ نکنه یکی سرراهت قرار بگیره که دلتو بدزده؟ نکنه منو فراموش کنی
هیراد گفت:
- به خداوندی خدا تا اون روزی که تو خاک برم هیچکی جز تو توی قلبم جای نداره هر وقت قلبم با خاک یکی بشه هم از خاکش گل عشق گلناز در می یاد
گلناز با غم گفت:
- نکنه فردا پس فردا دختر همسایه جدیدتون بیاد ازت شیلنگ بگیره دلتو بدزده؟!؟!
هیراد با به یاد آوردن این خاطره لحظه ای سکوت کرد و به انروزها بازگشت و در همین حال گفت:
- ممکن نیست کسی توی دل من تو بشه. تو گلی هستی که توی گلدون دل من روئیدی و همه فضای گلدونو مال خودت کردی توی لب من هیچ کس جز تو هیچ راهی نداره
فرشته سرنوشت در گوشه ای از اتاق هیراد نشسته و انها را می نگریست او می دانست بر سر آنها چه خواهد گذشت و جواب تمامی سوالات را نزد خود داشت اما چه می توانست بکند که داغی بر دل و مهری بر لب داشت از اینرو به ارامی جلو آمد پرهایش را از هم گشود و اندو را زیر پر خود کشید و با آنها در گریستن همراه شد
ساعت چهار بعد از ظهر کامیون خاور جلوی در خانه شان ایستاد و لحظاتی بعد شکوه توسط تلفن به گلناز خبر داد که به خانه برود او رفت و دقایقی بعد هیراد از پنجره دید گروهی که برای کمک به خانه یزدانی ها آمده بودند مشغول گذاشتن اثاثیه بسته بندی شده داخل کامیون شدند
در طول مدتی که انها مشغول حمل اثاثیه به داخل خاور و پس از آن دو وانت دیگر بودند گلناز چندین بار خودش را به هیراد رساند و سر در بال هم گریستند دل سهیلا از دیدن این صحنه ها فشرده می شد اما چه می توانست بکند!
و در آخرین باری که گلناز برای خداحافظی سراع هیراد آمد اندو با هم با صدای بلند هق هق می زندند که سهیلا کنارشان آمد به آرامی هر دوشان را نوازش کرد و گفت:
- بچه های من عزیزای دلم همه چیز درست می شه بهتون قول می دم هر مشکلی پیش بیاد شما دو تا رو بهم می رسونم قول می دم
گلناز خودش را در آغوش سهیلا انداخت و در میان سیل اشکهایش گفت:
- سهیلا جون هیراد رو به شما سپردم
سهیلا نوازشش کرد و گفت:
- خیالت راحت باشه و مطمئن باش خدای عاشقا شما رو بهم می رسونه
گلناز رفت و هیراد تا آخرین لحظه گریه های او را از پشت پنجره دید و خودش نیز اشک ریخت و وقتی اتومبیلی که گلناز در آن سوار بود در خم کوچه گم شد قلب هیراد نیز در هم فرو ریخت
گلناز نمی دانست هیراد حال صیدی را دارد که به خون خود غلطیده و در طوفان جنون آمیز عشق صیادش دست و پا می زند و صیاد نمی بیند و نمی داند و غافل از اندوه درون او می گذرد
گلناز بدون هیراد از آن کوچه گذر کرد و رفت و پس از ان قطرات اشک از چشمان سیاه هیراد جوشید بر گونه هایش غلطید و بر زمین فرو چکید و تا خم کوچه نگاهش در تعقیب گلناز لغزید اما گلناز حال او را ندید نگاهش به راهی که از آن گذشت باز نیفتاد و وقتی هیراد از کنار پنجره به اتاق خودش پناه برد از پا افتاد و در تبی سوزان از عشق درونش سوخت انگار در سرزمین دل عاشقش زلزله ای امد گویی خانه بر سرش فرو ریخت و او زیر اوار کمرش شکست
هیراد بدون گلناز در همه شهر احساس غربت و تنهایی می کرد بدون او هیچ کس از دل شکسته هیراد صدایی نمی شنید و از میان ان مرغک پر بسته عاشق دیگر نوایی بر نمی خاست گلناز همه بود و نبود هیراد بود همه شعر و سرودش بود و هیراد هرگز از کوی عشق او قدم بیرون نمی گذاشت حتی اگر از غم دل م مرد هم هرگز با عشق ستیزی نداشت او حتی تاب یک لحظه جدایی نداشت و نمی توانست فراق عشق را تحمل آورد و می دانست بی عشق زنده نمی ماند هیراد زندگی بی عشق را نمی خواست
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)