صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 49 , از مجموع 49

موضوع: كوله بار عهد

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و یکم

    از روز بعد هر روز عصر ها شکوه و یزدانی با همدیگر برای پیدا کردن خانه رفتند ابتدا طوری وانمود می کردند که برای کار دیگری از خانه بیرون می روند اما چند روز که به همین منوال گذشت برای گلناز مشخص شد علت اینکه هر عصر پدرش زودتر به خانه می آید چیست
    با این وجود گلناز ار هر فرصتی استفاده می کرد و کنار هیراد می ماند، اما پدرش چند بار به او تذکر داده بود در خانه بماند و در جمع آوری اثاثیه به مادرش کمک کند
    هنوز یکماه نگذشته بود که روزی صبح بسیار زود گلناز سراغ هیراد آمد او را بیدار کرد و گفت:
    - دیشب بابا و مامان قرار داد خونه جدید رو بستن و امروزوم دارن برای تمیز کردنش می رن مامان اصرار داره منم باهاشون برم
    هیراد مدتی چیزی نگفت و فقط گلناز را نگاه کرد اما پس از لحظاتی گفت:
    - بالاخره این مامانت کار خودشو کرد، ولی من روی دستش بلند می شم اینقدر درس می خونم که حتما سال دیگه توی دانشگاه قبول بشم
    از انجا که در خانه منتظر گلناز بودند او خیلی زود به خانه شان بازگشت و تا آخر شب خبری از او نشد صبح روز بعد طبق روال همه روز، گلناز به خانه دکتر راد آمد و خبر داد که عصر فردا اثاث کشی دارند... غم عظیمی دل هیراد و گلناز را می فشرد اما برای اینکه از لحظات مفیدشان لذت ببرند و از این غم بزرگ آزار نبینند تا زمانی که شب چادر سیاهش را بر سر شهر کشید در کنار هم از لحظات با هم بودن استفاده کردند.
    صبح روز اثاث کشی هیراد با نوازش سر انگشتان نوازشگر و آرامش بخش گلناز دیده گشود، غم در چشمان گلناز موج می زد و دریای دیدگانش را به تلاطم انداخته بود ولی با این وجود به روی هیراد لبخند پر محبتی می پاشید
    انها در کنار یکدیگر آرام در دیدگان هم چشم دوختند و پس از ان ساعتی در سکوت آرمیدند و راز عشق را در گوش هم سر دادند بعد از مدتی که هیراد از رختخواب بیرون آمد گلناز با صدای بغض آلود گفت:
    - با اینحال که از چند روز پیش همه خونه مونو جمع کردیم ولی من هیچ کمکی به مامانم نکردم خودمو تازه دیشب به اسرار بابام و سایل اتاقم رو جمع کردم.
    هیراد کوشید حرفی بزند ولی بغض سنگینی که قصد پنهان کردنش را داشت به او چنین اجازه ای نمی داد
    اندو با هم از اتاق بیرون رفتند هیراد دوش گرفت و نزد گلناز و سهیلا که با هم در اشپزخانه بودند رفت
    سکوتی غم انگیز میانشان جریان داشت و کسی چیزی نمی گفت و در چشمهای هر سه نفرشان غمی عظیم موج می زد پس از مدتی سهیلا پرسید:
    - قراره کی اثاثتونو ببرن
    - وقتی بابام از اداره اومد یه خاور می یاد و اثاث رو می بره
    - فقط خودتونین؟
    نه عموهام می یان کمک
    هیراد سوال کرد
    - پس تا عصری خبری نیست؟
    - نه
    - تو هم که خونه کاری نداری و اینجا می مونی درسته؟
    - آره تا اخرین لحظه پیشت می مونم
    آنروز سهیلا ناهار را زودتر از همه روزها آماده کرد تا بچه ها بیشتر در تنهایی در کنار هم باشند وقتی ناهار را خوردند گلناز و هیراد به اتاق رتفند
    سینه های ملتهبشان لبریز از حرف بود اما لب به سخن نمی گشودند و فقط به آرامی نگاههایشان را در هم گره زده بودند و از راه چشمهایشان سخن می گفتند آنها دیگر نیازی به بیان کلمات نداشتند چون احساس و عشق کار خودش را میانشان بخوبی انجام می داد
    چه لحظات سختی در ان اتاق در حال شکل گیری بود دل دو عاشق را غصه فراق انباشته و در حال اتشفشان بود... عشاقی که نمی دانستند پس از آن جدایی اینده چه حوادثی را در انتظارشان گذاشته و بر سرشان چه روا خواهد داشت هراس از این فراق چون خوره ای بر جانشان افتاده و وجودشان را می گزید. مگر بدون هم بودن برایشان اسان بود؟ مگر می توانستند جدایی های طولانی را تاب بیاورند؟ انها که همه روز ساعتها همچون زن و شوهری در کنار یکدیگر بودند چگونه می توانستند با این فراق کنار بیایند؟ اینده برایشان چکونه رقم خورده بود؟ آیا شکوه دست از لجاجت هایش می کشید و مانع را از سر راه بهم رسیدنشان بر می داشت یا اینکه فشار را بیشتر و بیشتر می کرد و از فاصله میانشان بهره هایی به سود خود می برد
    اینها و سوالات بسیار زیاد دیگری پرسشهایی بودند که ذهنشان را بشدت مشغول می داشت و قلبهایشان را به درد می آورد
    به ناگاه گلناز از جایش برخاست خودش را مقابل هیراد که بر روی تختخوابش نشسته بود رساند جلوی هیراد روی زمین نشست و دوباره در چشمهای هیراد خیره شد بغض جانه هایش را می لرزاند چشمهایش از اشک لبریز بودند و هر ان لحظه سرازیر شدنشان فرا می رسید
    پس از مدتی گلناز سرش را روی زانوان هیراد گذاشت و به آرامی گریستن آغاز کرد او می گریست و هیراد موهایش را نوازش می کردذ تا اینکه هیراد نیز که دیگر توان تحمل این غم بزرگ را نداشت کنترل خود را از کف داد چشمانش را بر روی گیسوان خوش عطر گلناز نهاد و تکانهای شدید شانه هایش نشان از باز شدن بغض چند روزه اش داشت
    گلناز پاهای او را گرفت با ناراحتی دیده به هیراد دوخت و گفت
    - داری گریه می کنی؟ الهی من بمیرم که گریه تورو نبینم
    هیراد لبخند غمگینی بر لب آورد و هیچ نگفت . گلناز ادامه داد
    - بهت قول می دم تا روزی که نفس می کشم عشقت از دلم نمی ره شرافتمو گرو می ذارم
    هیراد بغضش را فرو داد و گفت
    - اگه مامانت نذاشت چی؟
    - هر کاری تو بگی می کنم
    - من فقط خوشبختی و خوشحالی تو رو می خوام اما متاسفانه با این کارایی که مامانت داره می کنه و با این موانعی که سر راه بهم رسیدنمون داره به وجود می یاره تا حالا عشقمون پر از غم و عصه و ترس بهم نرسیدن بوده
    گلناز گفت:
    - نه عزیزم من همیشه کنار تو احساس رضایت و خوشبختی کردم و می کنم اما از یه چیزی می ترسم
    - از چی؟
    = از اینکه نکنه یه روز تو رو از دست بدم ؟ نکنه یکی سرراهت قرار بگیره که دلتو بدزده؟ نکنه منو فراموش کنی
    هیراد گفت:
    - به خداوندی خدا تا اون روزی که تو خاک برم هیچکی جز تو توی قلبم جای نداره هر وقت قلبم با خاک یکی بشه هم از خاکش گل عشق گلناز در می یاد
    گلناز با غم گفت:
    - نکنه فردا پس فردا دختر همسایه جدیدتون بیاد ازت شیلنگ بگیره دلتو بدزده؟!؟!
    هیراد با به یاد آوردن این خاطره لحظه ای سکوت کرد و به انروزها بازگشت و در همین حال گفت:
    - ممکن نیست کسی توی دل من تو بشه. تو گلی هستی که توی گلدون دل من روئیدی و همه فضای گلدونو مال خودت کردی توی لب من هیچ کس جز تو هیچ راهی نداره
    فرشته سرنوشت در گوشه ای از اتاق هیراد نشسته و انها را می نگریست او می دانست بر سر آنها چه خواهد گذشت و جواب تمامی سوالات را نزد خود داشت اما چه می توانست بکند که داغی بر دل و مهری بر لب داشت از اینرو به ارامی جلو آمد پرهایش را از هم گشود و اندو را زیر پر خود کشید و با آنها در گریستن همراه شد
    ساعت چهار بعد از ظهر کامیون خاور جلوی در خانه شان ایستاد و لحظاتی بعد شکوه توسط تلفن به گلناز خبر داد که به خانه برود او رفت و دقایقی بعد هیراد از پنجره دید گروهی که برای کمک به خانه یزدانی ها آمده بودند مشغول گذاشتن اثاثیه بسته بندی شده داخل کامیون شدند
    در طول مدتی که انها مشغول حمل اثاثیه به داخل خاور و پس از آن دو وانت دیگر بودند گلناز چندین بار خودش را به هیراد رساند و سر در بال هم گریستند دل سهیلا از دیدن این صحنه ها فشرده می شد اما چه می توانست بکند!
    و در آخرین باری که گلناز برای خداحافظی سراع هیراد آمد اندو با هم با صدای بلند هق هق می زندند که سهیلا کنارشان آمد به آرامی هر دوشان را نوازش کرد و گفت:
    - بچه های من عزیزای دلم همه چیز درست می شه بهتون قول می دم هر مشکلی پیش بیاد شما دو تا رو بهم می رسونم قول می دم
    گلناز خودش را در آغوش سهیلا انداخت و در میان سیل اشکهایش گفت:
    - سهیلا جون هیراد رو به شما سپردم
    سهیلا نوازشش کرد و گفت:
    - خیالت راحت باشه و مطمئن باش خدای عاشقا شما رو بهم می رسونه
    گلناز رفت و هیراد تا آخرین لحظه گریه های او را از پشت پنجره دید و خودش نیز اشک ریخت و وقتی اتومبیلی که گلناز در آن سوار بود در خم کوچه گم شد قلب هیراد نیز در هم فرو ریخت
    گلناز نمی دانست هیراد حال صیدی را دارد که به خون خود غلطیده و در طوفان جنون آمیز عشق صیادش دست و پا می زند و صیاد نمی بیند و نمی داند و غافل از اندوه درون او می گذرد
    گلناز بدون هیراد از آن کوچه گذر کرد و رفت و پس از ان قطرات اشک از چشمان سیاه هیراد جوشید بر گونه هایش غلطید و بر زمین فرو چکید و تا خم کوچه نگاهش در تعقیب گلناز لغزید اما گلناز حال او را ندید نگاهش به راهی که از آن گذشت باز نیفتاد و وقتی هیراد از کنار پنجره به اتاق خودش پناه برد از پا افتاد و در تبی سوزان از عشق درونش سوخت انگار در سرزمین دل عاشقش زلزله ای امد گویی خانه بر سرش فرو ریخت و او زیر اوار کمرش شکست
    هیراد بدون گلناز در همه شهر احساس غربت و تنهایی می کرد بدون او هیچ کس از دل شکسته هیراد صدایی نمی شنید و از میان ان مرغک پر بسته عاشق دیگر نوایی بر نمی خاست گلناز همه بود و نبود هیراد بود همه شعر و سرودش بود و هیراد هرگز از کوی عشق او قدم بیرون نمی گذاشت حتی اگر از غم دل م مرد هم هرگز با عشق ستیزی نداشت او حتی تاب یک لحظه جدایی نداشت و نمی توانست فراق عشق را تحمل آورد و می دانست بی عشق زنده نمی ماند هیراد زندگی بی عشق را نمی خواست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و دوم

    از اثاث کشی خاواده یزدانی حدود یک سال گذشت در این مدت قریب یک سال نه تنها شکوه نتوانست جلوی دیدارهای هیراد و گلناز را بگیرد. بلکه این فاصله مکانی باعث شد عشق و محبت شان روز به روز رو به فزونی گذارد و آنان را یک روح در دو بدن تبدیل کند
    آنها طوری برنامه ریزی کردند که حداقل هفته ای یکبار گلناز از صبح زود به دیدن هیراد می آمد و تا بعد از ظهر کنارش می ماند و شکوه هم مجبور شد تن به این وضعیت بدهد اما با این وحود در انتظار فرصتی بود تا به گونه ای نقشه های پلید خود را به اجرا بگذارد و در صورت امکان مانعی بر سر راه هیراد و گلناز به وجود بیاورد
    در طی این زمان نیز شکوه از هر مستمسکی برای اختلاف انداختن میان گلناز و هیراد بهره گرفته بود اما آندو عاقلانه و با چشم باز متوجه حرکات و اعمال شکوه بودند
    هیراد برای اینکه در کنکور شرکت کند و حتما قبول بشود به شدت درس می خواند و در کلاسهای متعدد اسم نویسی کرده بود و با پشت کار بسیار سر در کتابهای درسی داشت از طرفی عشق و حمایتهای فکری گلناز نیز او را برای رسیدن به اهدافش یاری می کرد تا اینکه تابستان فرا رسید و هیراد با عشق گلناز در جلسه کنکور حاضر شد و در حالی که تصویر چهره و چشمهای نگران گلناز مقابل دیدگانش جان می گرفتند به سوالات پاسخ داد
    در اوایل شهریور ماه همان سال هیراد و گلناز که با هم قرار گذاشته بودند برای گرفتن نتیجه کنکور به گیشه های روزنامه فروشی مراجعه کردند و در عین اضطراب و استرس فراوان نام هیراد را در ستون قبول شدگان دانشگاه دیدند
    اری هیراد به قولش عمل کرده و در رشته مدیریت دانشگاه اصفهان قبول شده بود موجی از شادی قلبهای جوان قهرمانان عاشق قصه ما را در بر گرفت آنها به انچه می خوساتند رسیده و هیراد نتیجه تلاشهای شبانه روزی اش را گرفته بود اینک اندو خودشان را به هدفشان که همانا زندگی در کنار یکدیگر بود نزدیکتر می دیدند و دلهایشان را نور پر تلالو امید روشن ساخته بود
    از آن پس خانواده راد مشغول تدارک ثبت نام هیراد در دانشگاه اصفهان شدند و برای این کار هر سه با هم به اصفهان رفتند و پس از اینکه نام هیراد را در دانشکده نوشتند دکتر یک خانه مستقل و دربست برای هیراد اجاره کرد و به این صورت ترتیب اسکان او را در اصفهان نیز داده شده
    اما شکوه از شنیدن خبر قبولی هیراد در دانشگاه ناگهان دیوانه شد تمام انتظارش این بود که هیراد نتواند در دانشگاه قبول شود و به قولش عمل نکند ولی این پیش بینی درست از آب در نیامد و هیراد با اتکا به نیروی عشق گلناز قولش را عملی کرد
    شکوه چند روزی را در سکوت و عصبانیت گذراند تا اینکه بالاخره یکی از نقشه های شیطانی دیگرش را طرح ریزی کرد و خوشحال و خرسند با لبخندی شیطانی بر روی لبانش اماده پیاده کردن آن شد
    قبل از اینکه هیراد به اصفهان برود دکتر برایش میهمانی مفصلی گرفت و هیراد در سور قبولی دانشگاهش برای رفتن به اصفهان با نزدیکانش خداحافظی کرد گلناز نیز که با هماهنگی با عمه افسانه به این جشن امده بود تا دیروقت کنار هیراد ماند اندو در کنار هم در آن جشن با شکوه خوش درخشیدند و در پایان شب سهیلا با افتخار گلناز را به عنوان عروسش به مدعوین معرفی کرد در این میان صدای تحسین حضار به هوا برخاست و به هنگام خداحافظی همگی به اندو تبریک گفتند و سلیقه هیراد را در انتخاب همسر اینده اش ستودند
    دو روز بعد هیراد به طرف اصفهان اماده حرکت بود قرار بر این شد که هیراد با اتومبیل شخصی اش به اصفهان برود و مرتب از میان را توسط تلفن دستی ای که دکتر به عنوان هدیه قبولی دانشگاه برایش خریده بود خانواده اش و گلناز را از وضعیت خود با خبر سازد
    ساعتی پیش از حرکت گلناز سراع هیراد آمد هیراد مشغول جمع کردن وسایل مورد احتیاجش در اصفهان بود و بهمراه گلناز به بستن چمدان هایش ادامه داد گلناز گفت:
    - با این وجود که دوری از تو برام خیلی سخته ولی چون می دونم این وضعیت برای شکل گیری زندگیمون پیش اومده راضی به تحمل سختی دوریت هستم
    هیراد نگاهی مالامال از عشق به او انداخت و گفت:
    - تو خیلی خوبی من همه این کارا رو بخاطر به تو رسیدن کردم و می دونم تو قدر و ارزش همه کارامو می دونی
    و ساعتی بعد هیراد در میان اشکهای گلناز و بدرقه پدر و مادرش و شهاب و مادر شهاب سوار اتومبیلش شد و به سوی اصفهان به راه افتاد
    درست همان شبی که هیراد به سمت اصفهان حرکت کرد شکوه به شوهرش گفت
    - گلناز چند تا خواستگار داره که پاشنه در رو از جا کندن می خوام اگه اجازه بدی قرار بذارم یکی یکی بیان و باهاشون اشنا بشیم
    یزدانی اخمهایش را در هم کشید و گفت:
    - مث اینکه برای تو شرف و انسانیت من هیچ اهمیت و ارزشی نداره... حالا که پسر دکتر توی کنکور دانشگاه قبول شده می خوای من زیر قولم بزنم؟
    شکوه عشوه ای کرد و گفت:
    - همچین می گی که انگار پزشکی قبول شده این رشته رو که همه می تونن قبول بشن
    - اگه همه می تونن پس چرا پسرای ما هیچ کدومشون حتی نتونستن دیپلم بگیرن؟
    پس کمی فکر کرد و ادامه داد
    - ادم برای هر کاری باید یه عشقی توی قلبش باشه تا تشویق بشه و انجامش بده ضمن اینکه جوهر و ذات ادمام مهمه
    شکوه اخمهایش را در هم کشید و گفت:
    - منظورت از این حرفا چیه؟
    - هیچی منظورم اینکه که ایندفعه هر موقع بیان خواستگاری دیگه نمی تونم توی چشماشون نگاه کنم زیر قولم بزنم و بگم نه...
    شکوه با خودش فکر کرد:
    به هر قیمتی که شده نباید بذارم این وصلت سر بگیره باید یه جوری تا قبل از اینکه دوباره بیان خواستگاری زیر آب این پسره رو بزنم
    پس گفت:
    - من پارسال بهت گفتم که با این ازدواج موافق نیستم و دلمنمی خواد این پسره دامادم بشه الانم دارم می گم من راضی به این وصلت نیستم و تو هم از هر راهی که می دونی باید جلوی این موضوع را بگیری
    - پس حرفی که زدم و قولی که دادم چی می شه؟
    - تو این دوره زمونه دیگه کی سر قولش وا می سه که تو وایسی..
    -که چی خواستگار بیاد؟ خب معلومه دختره قبول نمی کنه
    شکوه با غیظ گفت:
    - غلط می کنه قبول نکنه مگه دست خودشه تا حالا هم که هیچی نگفتم برای این بوده که قضییه زیاد جدی نبوده ولی حالا جلوشو می گیرم
    یزدانی که می خواست زودتر سر و صدای شکوه کم شود گفت
    - حالا باید چکار کنیم؟
    - از فرصتی که دست داده استفاده می کنیم و حالا که پسره تهران نیست به چند تا خواستگار اجازه می دیم بیان و از میونشون یکی رو انتخاب می کنیم به پسره هم بگو تو باید مث پدرت رشته پزشکی قبول می شدی ولی حالا که این رشته رو قبول شدی ما بهت دختر نمی دیم
    یزدانی فکری کرد و گفت
    - عجب روباه مکاری هستی زن ... با اینحال که می دونم به دردسر خیلی بدی می افتیم و خیلی سخته بخوایم جلوی گلناز بایستیم اما باشه هر چی تو می گی قبوله یواش یواش قرار بذار خواستگارا بیان ببینم کی ن و چکاره ن و حرفشون چیه
    در این زمان در چشمان شکوه برق بد ذاتی و بر لبناش لبخند پیروزی نا برابری کاملا مشهود و هویدا بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و سوم

    در یکی از روزهای پایانی شهریور ماه اصفهان میزبان دانشجویی به نام هیراد راد بود.. دانشجویی غریب و عاشق که به دو هدف تحصیل و دست یافتن به عشق قدم به این شهر می گذاشت.
    خانه ای که برایش اجاره کرده بودند در یکی از خیابانهای اطراف زاینده رود قرار داشت و با منظره ای با صفا به هیراد خوش آمد گفت
    صبح روز بعد نخستین روز آغاز کلاسها بود و هیراد با شوق و ذوق از خواب بیدار شد. پس از گفتگو کوتاه تلفنی با گلناز از خانه بیرون رفت و به سوی دانشگاه راند. طولی نکشید که به دانشگاه رسید دانشگاه اصفهان بسیار بزرگ بود به قدری که در آن اتوبوسهای خطی کار می کردند و دانشجویان را به ساختمان های دانشکده های مختلف واقع در دانشگاه بزرگ اصفهان می رساندند اما از انجا که رئیس دانشکده دندانپزشکی با دکتر راد همکلاس در آمده بود هیراد در همان روز اسم نویسی کارت ورود اتومبیل به محوطه دانشگاه را نیز گرفت.
    روز شروع کلاسها روزی به یاد ماندنی و پر خاطره بود دانشجوها در کلاس جمع شده بودند و بدون اینکه چیزی از یکدیگر بدانند می کوشیدند تا با هم ارتباط برقرار کنند و آشنا بشوند اکثریت کلاس را دختران تشکیل دادند و تعداد بسیار کمی پسر در کلاس حضور داشتند
    بالاخره استاد وارد کلاس شد و همه دانشجویان به احترامش برپا ایستادند و او پشت میزی که برای استادان در نظر گرفته شده بود نشست و مشغول خواندن اسامی دانشویان شد پس از مدتی در سکوت به کتابی که از د اخل کیفش بیرون اورده بود چشم د وخت... استاد دختی جو.ان که نهایتا بیست و هشت یا نه ساله نشان می داد با قدی متوسط، قامتی برازنده و چهره ای جداب و دوست داشتنی و در عین حال با صلابت بود... پس از آن شروع به صحبت با دانشجویان کرد کتاب درسی را معرفی نمود از بچه ها خواست خودشان را معرفی کنند و تا اینکه زنگ به صدا در آمد.
    دو زنگ دیگر هیراد با همان همکلاسی ها سر کلاس حاصر شدند و به این صورت اولین روز دانشگاه سپری شد
    حدود ده روز از آغاز کلاسهای دانشگاه می گذشت هیراد با میل بسیار زیادی سر کلاسها حاضر می شد با ولع خاصی به درسها گوش می سپرد و با دقت روزافزون درسهایش را مرور می کرد همچنین در این مدت دوستانی پیدا کرد و سرش نیز در دانشکده گرم بود هیراد در همین مدت کم با ان سیمای خواستنی و با تیپ کاملا مردانه اش و بی توجهی به جنس مخالف جایگاه بخصوصی در میان دختران دانشکده خودشان و همینطور دانشکده های اطراف بازکرده و دختران بسیاری از او سخن می گفتند
    هیراد و گلناز هر روز با هم در تماس بودذند و از تمامی اوضاع حاکم در اطراف یکدیگر خبر داشتند
    یک روز صبح که هیراد فقط یک زنگ کلاس داشت پس از اینکه از دانشکده خارج شد گلناز با تلفن دستی اش تمای گرفت با گرمی با هم احوالپرسی کردند و پس از مدتی صحبت گلناز پرسید:
    - اگه یه موضوعی رو باهات در میون بذارم قول می دی خودتو کنترل کنی؟
    - آره عزیزم ضمن اینکه تو خودت چی فکر می کنی؟ فکر می کنی نتونم خودمو کنترل کنم؟
    - هیرادی که من می شناسم در تمام شرایط طزوری رفتار می کنه که یه پسر با شخصیت و با شعور باید برخورد کنه کنترلش م هیچ وقت از دستش در نمی ره
    - حالا بگو ببینم چی شده؟
    - مث اینکه توی خونه مون یه خبرایی یه
    - چه خبرایی؟
    - از گوشه و کنار شنیدم می خواد برام خواستگار بیاد
    - خواستگار؟ یعنی چی؟ منظورت چیه؟
    - نمی دونم درست نمی دونم داره چه اتفاقی می افته ولی مث اینکه قراره خواستگار بیاد
    - پدرت قبول کرده؟ مگه به من قول نداده بود؟
    - تو خودتو ناراحت نکن اصل کار خود منم که تحت هیچ شرایطی هیچ خواستگاری رو قبول نمی کنم اونا که نمی تونن به زور منو وادار کنن یکی شونو قبول کنم
    - هر چی هست از زیر سر مامانت بلند می شه از اولشم با رابطه من و تو مخالف بود
    - می دونم ولی کور خونده امکان نداره بذارم به مقصودش برسه بهت قول می دم.
    بالاخره پای خواستگاران به خانه یزدانی ها باز شد گلناز یا خودش را به آنها نشان نمی داد یا اگر به اصرار بیش از حد شکوه مجبور به این کار می شد با لباس خانه بدون ارایش و با بداخلاقی خودش را به آنان نشان می داد خواستگارها همگی جوانان برازنده ای بودند که تحصیلات یا مشاغل خوبی داشتند یکی تاجر بازاری دیگری کارخانه دار آن یکی دانشجوی سال آخر پزشکی اما هیچ کد ام در هیچ کحای دل گلناز جایی نداشت
    روزی شکوه به اتاق گلناز رفت و بی مقدمه با غیظ گفت:
    - این بازیها چیه از خودت در می یاری دختر؟
    - چه بازی ای؟
    - همین که مشت آدمو مچل خودت و کارات کردی و به هیچ کد ومشون محل نمی ذاری
    گلناز پوزخندی زد و گفت:
    - اینا که همه شون مچل شمان معلومه که من به اینا اهمیت نمی دم
    - که چی بشه؟
    - شما که می دونین چرا من به هیچ کدوم اینا اهمیت نمی دم دیگه چرا بیخودی مردم رو سر کار می ذارین اینو بدونین که من بجز هیراد هیچ کس دیگه ای رو قبول نمی کنم
    شکوه با عصبانیت فریاد کشید:
    -تو غلط کردی مگه دست خودته هر کسی که من و پدرت صلاح دونستیم باید با تو ازدواج کنه اگه از اول جلوت وایساده بودیم کارت به اینجا نمی کشید حالا دیگه قصد داریم جلوتر بگیریم
    سپس مکثی کرد تا عکس العمل گلناز را بداند و وقتی نگاه خشمگین و سکوت او را دید ادامه داد:
    - قرار فردا عصر پسر یکی از دوستام که مهندسه و کارخونه داره بیاد خواستگاریت الان شش هفت ماهه که دارن می گن اگه زبون حالیت می شه فردا مث بچه آدم می یای و می شینی جلوی خواستگارا اگرم نیومدی پدرتو در می یارم. چنان بلایی سرت می یارم که تا روزی که زنده ای یادت نره
    گلناز با خشم گفت:
    - می یام و به همه شون می گم دلم یه جای دیگس
    - تو بی جا می کنی کاری می کنم تا لحظه آخر نتونی با پسره حرف بزنی که از این غلطا بکنی
    عصر فردا پسر حوانی که امیر نام داشت به همراه مادر و خواهرش در خانه یزدانی ها انتظار ورود گلناز را می کشیدند
    مدتی که گذشت مادر امیر سوال کرد
    - این عروس خانم نمی خواد بیاد ما ببینمش؟
    شکوه لبخندی زد و گفت:
    - الان می یاد خدمتون
    سپس از جایش برخاست و به اتاق گلناز رفت او مشغول مطالعه بود شکوه به طرفش رفت و با عصبانیت گفت:
    - خبر مرگت چرا نمی یای؟ ابرومو بردی
    گلناز با بی اعتنایی گفت:
    - برای چی باید بیام؟
    - دختر چشم سفید مگه دیروز باهات حرف نزدم
    - منم جوابتو دادم
    شکوه که نمی خواست صدایش را بالا ببرد با حرص گفت:
    - پاشو بیا بیا یه دقیقه خودتو نشون بده اینقدرم منو حرص نده
    سپس دست گلناز را گرفت او را با خود کشید و از اتاق بیرون آمدند
    وقتی به سالن پذیرایی وارد شدند دستش را رها کرد و گفت
    - اینم عروس خانم
    امیر و همراهانش از جایشان برخاستند و سلام کردند گلناز بدون اینکه به انها نگاهی بیندازد به سلامشان پاسخ گفت و بر روی یکی از مبلها نشست پسرک خواستگار با نگاهی سراپای گلناز را به نظاره گرفت نگاهی به مادرش انداخت و برق شوق در نگاهش و لبخند بر روی لبش نشان از این داشت که امیر ظاهر گلناز را پسندیده
    پس از آن هر چه خواستگارها کوشیدند تا بلکه بتوانند کلامی حرف از زبان گلناز بشنوند موفق نشدند شکوه مرتب به گلناز که ساکت بود و با چهره8 ای اخم الود نشسته بود چشم غره می رفت و حرص می خورد اما فایده نداشت و پس از نیم ساعت خواستگارها اماده رفتن شدند حلوی در خانه قرار شد ظرف مدت چهل و هشت ساعت نتیجه دیدار انروز را به هم خبر بدهند
    غروب دو روز بعد وقتی گلناز به هیراد تلفن زد صدایش از غمی اشکار می لرزید
    - هیرادم از اونی که می ترسیدم داره سرم می یاد
    - چی شده؟
    - مادر اون خواستگاری که دو روز پیش برام اومده بود امروز تلفن کرد و گفت منو پسندیدن مامانم هم از قول من گفته که منم پسندیدم و گفته چون دخترم خجالتی یه و کمتر حرف می زنه اونروز ساکت نشسته بود
    هیراد با التهاب گفت:
    - منظورت چیه؟ اینا که هر کاری خوساته بودن من انجام دادم حالا چظور شده پدرت اینطوری زیر قولش زده
    - نمی دونم همه ش کارای مامانه فکر می کنم مامانم مغز بابامو شستشو داده
    - حالا می خوای چکار کنی
    - هیراد من زن توام نمی تونم اینو به کسی بگم اما خودمون که می دونیم پس هر اتفاقی بیفته بهت خیانت نمی کنم
    - من از طرف تو خیالم راحته ولی اگه یه نقشه ای کشیده باشن که نتونی خنثی ش کنی چطور می شه؟
    - نمی دونم نمی دونم تو یه کاری بکن
    - من چکار می تونم بکنم؟
    هیراد لحظه ای با خود اندیشید و ادامه داد:
    - نظر پدرت چیه؟ با اون حرف زدی؟
    - اخلاق بابام طوری یه که هیچ وقت نمی یاد رو در رو با من حرف بزنه همه حرفاشو به وسیله مامانم به گوشم می رسونه
    - اگه مامانت حرفاشو تحریف کنه و به تو بگه چی ؟ اگه مامانت از زبون بابات از خودش یه چیزایی بسازه و به گوشت برسونه اونوقت چی؟
    - اره خیلی وقتا شده که این کار رو کرده اما اگه پدرم در جریان نبود موضوع این خواستگاری اینقدر چدی نمی شد
    - درسته ولی حتما پدرت از عکس العملهای تو خبر نداره
    و پس از مکث کوتاهی افزود
    - بهتره خودت مستقیما با پدرت صحبت کنی
    من نمی تونم با بابام حرف بزنم اون زیاد با متطق من موافق نیست کاش خودت می اومدی و قبل از اینکه این خواستگارای لعنتی برای بله برون بیان با بابام حرف می زده و قولش یادش می نداختی
    هیراد با اضطراب و بتندی گفت
    - مگه قرار بله برون گذاشتن؟
    - فکر می کنم ولی من زیر بار نمی رم
    هیراد بی تامل گفت:
    - پس فردا اخر همین هفته می یام تهران....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و چهارم
    ظهر پنج شنبه هیراد پس از پایان کلاسش پشت فرمان اتومبیلش نشست و از همان دانشگاه به سمت تهران روان شد. در طول راه فقط به این می اندیشید که باید چگونه برخوردی با پدر گلناز داشته باشد.
    حدود ساعت هفت شب هیراد پس از پیمودن راهی بس طولانی انگشت اشاره اش را بر روی زنگ خانه یزدانی ها فشرد. لحظه ای نگذشت که شکوه در را به رویش گشود و با دیدن هیراد در جا خشکش زد.
    هیراد سلام کرد و شکوه با لکنت زبان پاسخ داد
    - س...س...سلام بفرمائین تو
    هیراد به ارامی همانطور که در چشمهای وحشت زده شکوه می نگریست پرسید:
    - آقای یزدانی تشریف دارن؟
    - بله هست الان صداش می زنم.چ
    و بدون معطلی به داخل خانه بازگشت و پس از لحظاتی یزدانی با آن اخم همیشگی اش بر استانه در حاضر شد و پس از سلام و احوالپرسی هیراد را به داخل خانه دعوت کرد
    سپس گلناز برای پدرش و هیراد که در سالن پذیرایی نشسته بودند چای و شیرینی آورد و با نگاه التماس آمیزش هیراد را متوجه ساخت که تحت فشار زیادی قرار گرفته و با او باید تکلیف این موضوع را همان روز روشن کند
    با آمدن هیراد از اصفهان در قلب گلناز شراره های امید شعله ور شده و امیدوار بود حالا که هیراد به منزلشان آمده پدرش قولی را که یک سال پیش به او داده را به خاطر آورد و مانع را از سر راه رسیدن آنها به یکدیگر بردارد
    گلناز دوباره به آشپزخانه بازگشت سکوتی سنگین در آن محیط حکمفرما بود سکوتی تلخ که حرفهای بسیار در دل داشت حرفهایی که هیچ کدام توان بازگویی اش را نداشتند
    وقتی هیراد چایش را نوشید نگاهی به یزدانی انداخت و گفت
    - آقای یزدانی بر اساس همون شرطی که شما گذاشته بودین من دانشگاه قبول شدم حالا اومدم باهاتون مردونه مث دو تا مرد درست و حسابی حرف بزنم
    یزدانی بر چهره پر اخمش لبخندی نشاند و گفت
    - افرین بهت تبریک می گم ماشاالله پسر با پشت کاری هستی
    و پس از سکوت کوتاهی افزود
    - من حاضرم حرفاتو گوش کنم
    هیراد کاملا مسلط و جدی گفت:
    - متشکرم من از اصفهان یکراست اومدم خونه شما الان دو سه هفته س کلاسامون شروع شده و گذاشته بودم وقتی توی اصفهان و دانشگاه درست و حسابی جا افتادم خدمت برسم اگه یادتون باشه قول داده بودین وقتی در کنکور قبول شدم خواستگاری منو قبول کنین
    یزدانی سرش را تکان داد و گفت
    - درسته ... مگه مشکلی پیش اومده؟!
    - نمی دونم چه جوری بگم خواستم قبل از اینکه دوباره با پدر و مادرم خدمتتون برسیم خودم برای بار دوم این حرفو از زبون شما شنیده باشم
    یزدانی مشغول بازی با تسبیحی که از جیبش در آورده بود شو و گفت
    - من سر حرفم هستم ولی مث اینکه شما یادتون رفته من چی بهتون گفته بودم؟
    - اگه می شه یه بار دیگه تکرار کنین شاید درست متوجه نشدم
    یزدانی نگاه مستقیمش را به هیراد دوخت و گفت:
    - من به شما و خانواده محترمتون گفتم وقتی شما در کنکور قبول شدین و چند ترم خوندید اونوقت در خدمتتون هستم نه حالا و به قول خودتون دو سه هفته بعد از شروع ترم...
    هیراد کاملا مصمم گفت
    - می خواستم خواهش کنم اگه ممکنه حالا که من تا این مرحله مهم از قولم رو عمل کردم شما بهم اجازه بدین و با اجازتون من و گلناز با هم نامزد بشیم اونوقت بعد از دو سه ترم همونطور که خودتون گفتین عمل می کنیم
    یزدانی خندید و گفت
    - افرین از جسارتت خیلی خوشم اومد ولی من از نامزدی طولانی مدت خوشم نمی یاد و صلاح نمی دونم این کار انجام بشه تو هم با خیال راحت سر درس و مشقت بشین هر موقع وقتش بشه به همه کارها با هم میرسیم
    هیراد بدون تامل سوال کرد:
    - ولی اگه من با خیال راحت برم سراغ کارم و قصیه یه جور دیگه تموم بشه جی؟
    - منظورت چیه؟
    - منظورم اینکه نکنه توی این مدت گلناز رو به کس دیگه ای شوهر بدین؟
    - برای چی این حرفو می زنی؟
    - چون مث اینکه مدتی یه برای گلناز داره خواستگار می یاد و خواستگاری یکی شونم جدی شده خواستم از طرف شما مطمئن بشم این اتفاق نمی افته
    یزدانی از خشم سرخ شده و اخمهایش را بیشر در هم کشیده بود پس از لحظه ای نفس عمیقی کشید و گفت
    - معمولا برای هر دختر دم بختی خواستگار می یاد اما دلیل نمی شه هر کسی از راه رسید آدم قبولش کنه من نمی تونم در خونه مو به روی مردم ببندم
    هیراد حرفش را قطع کرد و گفت
    - برای همینه که می گم ما نامزد کنیم تا همونطور که شما می خواین من چند ترم جلو برم و بعد عقد و عروسی... برای اینکه وقتی اسم ما روی هم باشه دیگه کسی به خواستگاری گلناز نمی یاد
    - نه پسر جان خیالت راحت باشه من سر قولم وایسادم تو هم همون وقتی که گفتم بیا دست گلناز رو بگیر و برو. هر چیزی وقتی داره و وقت این کار حالا نیست
    - یعنی من از طرف شما مطمئن باشم موضوع این خواستگارا جدی نمی شه؟
    - آره پسرم خیالت راحت باشه
    هیراد از جایش برخاست و گفت
    - قول یه مرد برام از همه چیز با ارزشتره حالا اگه اجازه بدین مرخص می شم
    یزدانی هم از جایش بلند شد و گفت
    - شام پیش ما بمون
    - نه اگه اجازه بدین می رم خونه رانندگی توی جاده خیلی خسته م کرده ولی حرفای شما خستگی رو از تنم به در برد
    وقتی جلوی در رسید هیراد دوباره پرسید؟
    - آقای یزدانی من مطمئن باشم؟
    - بله .... مطمئن باش و برو به اصفهان و به درس خوندنت بچسب
    آنشب یزدانی و شکوه زودتر از هر شب به اتاق خصوصی شان رفتند و وقتی چراغها را خاموش کردند شکوه پرسید:
    - این پسره چی می گفت
    یزدانی با بی حوصلگی پاسخ داد
    - اومده بود تکلیف گلناز رو روشن کنه
    - که چی ؟
    - مث اینکه شنیده بود براش خواستگار اومده می خواست قولی که بهش دادم رو یادآوری کنه
    - تو بهش چی گفتی
    یزدانی با بی تفاوتی جواب داد
    - گفتم خیال راحت باشه و به درسش برسه دو سه ترم که گذشت اونوقت بیاد زنشو برداره و بره
    - جدی که نگفتی؟
    - چرا جدی گفتم
    شکوه با عصبانیت گفت
    - مگه نگفته بودم من به این ازدواج راضی نیستم برای چی باز بهش قول دادی
    - زن حسابی چرا داری زور می گی مگه نمی بینی این دو تا جوون چقدر همدیگه رو دوست دارن؟
    - مگه فقط به دوست داشتنه ؟ عشقو ببرن دم بقالی یه سیر پنیر بهشون نمی دن
    یزدانی نگاه تندی به شکوه انداخت و گفت
    - تو اصلا می فهمی چی می گی؟ هنوز این پسره از بقیه خواستگارای گلناز سرتره از نظر ثروت و مال و مکنت که هیچ کدومشون به پاش نمی رسن از نظر خانواده و شخصیت هیچ کدومشون حتی نمی تونن با خانواده دکتر راد رقابت بکنن از نظر قیافه و تیپ هم همه شونو توی جیبش می ذاره از همه مهمتر این پسره اینقدر جگر داره که امشب با پای خودش و تنهایی به محض رسیدن از اصفهان اومده اینجا با من حرف بزنه
    شکوه با غیظ پرسید:
    - منظورت از این حرفا اینه که می خوای گلناز رو به این پسره بدی؟
    - تا قسمت چی باشه
    - پس بهتره بدونی اگه این اتفاق بیفته باید همون شب منو طلاق بدی من با مردی که برای حرف من هیچ ارزشی قائل نیست یه لحظه هم زندگی نمی کنم
    یزدانی با عصبانیت گفت:
    - زن حسابی چرا لج می کنی؟ چرا می خوای مسیر سرنوشت این دختر و پسر بیچاره رو عوض کنی؟
    - من این حرفا سرم نمی شه تو باید به هر ترتیبی که شده نذاری این ازدواج سر بگیره
    - چه جوری؟
    - باید کاری بکنیم که خیلی سریع همین امیر که اومده خواستگاری با گلناز ازدواج کنه نباید بذاریم حتی به یه ماه هم برسه
    یزدانی سرش را تکان داد و گفت:
    - با گلناز چکار کنیم؟
    - وادارش می کنیم قبول کنه
    - مگه ما می تونیم دختره رو به زور وادار به این کار کنیم
    - آره تو می تونی خودت باید باهاش محکم حرف بزنی
    مدتی سکوت در آن اتاق خیمه زد و پس از ان یزدانی انرا شکست
    - هر کاری می کنی زودتر منم حوصله ندارم زیادی سر این موضوع اعصابم خرد بشه جواب مردمم خودت باید بدی هر موضوعی که پیش اومد به من ربطی نداره
    صبح شنبه هیراد به اصفهان بازگشت و با دلی آرام و خیلی آسوده و مطمئن سر کلاسهایش حاضر شد چند روز به ارامی گذشت و هیراد و گلناز در کمال ارامش و با تصویری از اینده ای روشن با هم مکالمه تلفنی داشتنتد تا اینکه روزی گلناز به هیراد گفت:
    - امروز دوباره مامانم از اون پسره و خانواده ش حرف می زد
    - بذار راحت باشه و هر چی دلش می خواد بگه اصل کار پدرته که باماست
    گلناز مکثی کرد و گفت
    - نمی دونم موضوع چیه که پدرم سکوت کرده و چیزی نمی گه
    - چطور مگه
    - آخه ماما ندیش ب جلوی بابام بهم گفت پس فردا شب قراره بریم خونه اونا دعوتمون کردن که بیشتر با هم آشنا بشیم
    - پدرت چیزی نگفت؟
    - نه یه کلمه هم حرف نزد
    هیراد مدتی فکر کرد و گفت
    - من با پدرت قضیه رو تموم کرده بودم نمی دونم چی شده ولی اگه رگم هم بره نمی ذارم دست کس دیگه ای به تو برسه
    - خودمم نمی ذارم اگه قرار باشه به جز تو آدم دیگه ای شوهرم بشه همون بهتر که زنده نمونم
    - نه این حرفو نزن راههای بهتری م وجود داره حالا اگه یه خورده صبر کنی از راه منطقی ش وارد می شیم
    هیراد آنشب از فکر اینکه در آینده چه پیش خواهد آمد کلافه بود از سر شب تا دیروقت کنار زایندهرود نشسته و در پی چاره می گشت حتی تصور اینکه رابطه اش با گلناز در همین جا ختم شود برایش بسیار دشوار بود اما راه حل چه می توانست باشد؟ چگونه می توانست جلوی کاری که شکوه اجرای انرا به عهده داشت بگیرد
    تا نیمه های شب آبهای رودخانه کنهسال رود زاینده شاهد غصه خوردن هایش بود تا اینکه در آخرین لحظات پایانی شب با عزمی راسخ از جایش برخاست و به سوی خانه رفت تا صبح زود بعد تصمیمش را عملی کند
    او احساس می کرد تنها راهی که در پیش دارد اینست که شکوه را دریابد...
    ساعت ده صبح روز بعد تلفن خانه یزدانی ها به صدا در آمد و از انجا که شکوه و گلناز در خانه تنها بودند و گلناز نیز در حمام بود شکوه گوشی را برداشت
    - بله
    صدای هیراد از آنسوی خط در گوش شکوه پیچید
    - سلام شکوه خانم هیراد هستم
    - سلام بفرمائین
    - می خواستم چند لحظه وقتتونو بگیرم اشکالی نداره؟
    چشمان شکوه برق شیطنت باری زد و گفت
    - نه اتفاقا کار خاصی م نداشتم
    - بهتره بدون مقدمه بریم سر اصل مطلب چرا با ازدواج من و گلناز مخالفت می کنین؟
    - کی این حرفو زده من با شما مخالف نیستم
    - پس با چی مخالفین
    همونطور که خودت گفتی با ازدواجتون مخالفم اما با خودت موفقم
    - منظورت چیه؟
    - منظورم اینه که من تورو برای خودم می خوام و نمی تونم ببینم اون کسی که من براش تشنه م دخترمو سیراب می کنه
    هیراد لحظه ای سکوت کرد و بعد پرسید
    - من درست متوجه نمی شم شما می خواین من با شما ازدواج کنم؟
    - ازدواج نه عزیزم همینقدر که منو دوست داشته باشی و به حرفام گوش بدی کافیه
    - اگه به حرفاتون گوش بدم می ذارین من و گلناز به هم برسیم؟
    شکوه که احساس کرد بعد از مدتها تلاش بالاخره به خواسته دلش می سید جواب داد
    - البته اما اول باید به حرف من گوش بدی
    - خب حرفتون چیه؟من باید چکار کنم
    - تو باید اول به من و دلم برسی وقتی قشنگ منو سیر کردی اونوقت برو سراغ گلناز
    هیراد که می کوشید جلوی خشمش را بگیرد به ارامی گفت
    - اینطور که معلومه شما نمی دونین از نظر شرعی کسی که با مادری حتی یکبار هم رابطه داشته باشه نمی تونه با دخترش ازدواج کنه؟ حالا به انسانیت و عرف اجتماعی کاری نداریم ولی جواب شرع رو چی بدیم؟
    - کسی نمی فهمه اشکالی نداره
    - خدا که می بینه و می فهمه
    - خدا دل عاشق منم می بینه و از حالم توی این دوسال خبر داره
    - ولی دل شما که عاشق نیست دلتون به هوس الودس
    شکوه از کنایه ای که خورده بود زیاد خوشش نیامد و گفت
    - به هر حال تو راه حل خواستی منم جلوی پات گذاشتم در غیر این صورت جنازه گلناز رو هم روی شونه هات نمی ذارم
    - جنازه گلناز به درد من نمی خوره ولی شما به خوشبختی بچه تون فکر نمی کنین؟
    - چرا اتفاقا خوبم فکر می کنم و نمی ذارم این وصلت سر بگیره چون در صورتی که شما به هم برسین خودم زندگیتونو بهتون زهر می کنم
    - فکر نمی کنم گلناز این اجازه رو بهتون بده
    شکوه ناگهان از کوره در رفت و گفت
    - دیگه این فضولی ها به تو نیومده حالا خودت می دونی تا عصر منتظر جوابت می مونم اگه جواب مثبت بود که گلناز مال توئه اگه زنگ نزدی مطمئن باش به قدی روی پدر گلناز نفوذ دارم که تحت هیچ شرایطی نمی ذارم به خواسته دلتون برسین
    و بعد بلافاصله گوشی را گذاشت و هیراد را به کوهی از مشکلات عضیمی که راهی برای حلشان نداشت پشت خط تلفن تنها گذاشت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و پنجم

    شب بعد شکوه با خانواده امیر قرار گذاشته بود تا برای شام به خانه شان بروند همه برای رفتن آمامده بودند اما گلناز از اتاقش بیرون نیامده بود
    وقتی همه خانواده حاضر و لباس پوشیده مدتی در انتاظار گلناز نشستند و از او خبری نشد یزدانی به شکوه گفت
    - پاشو برو ببین داره چکار می کنه
    شکوه با عصبانیت به طرف اتاق گلناز به راه افتاد بدون اینکه در بزند وارد شد و دید گلناز مقابل میز توالت نشسته و در آئیه به تصویر خودش می نگرد
    مدتی جلوی در ورودی اتاق ایستاد و بعد گفت
    - دختر دیوونه شدی داری بیخودی خودتو نگاه می کنی؟
    گلناز جواب نداد و پس از ان شکوه با خشم گفت:
    - ور پریده چرا لباس نپوشیدی؟
    گلناز باز هم چیزی نگفت شکوه که از عصبانیت سرخ شده بود به طرف گلناز رفت و موهایش را چنگ زد و گفت:
    - مگه با تو حرف نمی زنم چرا جواب نمی دی؟
    و همینطور که موهای دخترک بیچاره را می کشید او را از روی صندلی بلند کرد و ادامه داد:
    - پاشو لباساتو بپوش دیالا دیگه بجنب
    گلناز در حالیکه درد می کشید گفت
    - دلم نمی خواد لباس بپوشم مگه زوره... اصلا نمی خوام بیام
    - تو غلط کردی اره زوره باید بیای... مگه دست خودته؟
    سپس او را روی تختخوابش پرت کرد به سوی کمد لباسهایش رفت چند لباس از داخل آن بیرون کشید به روی گلناز که لبه تختخواب نشسته بود ریخت و گفت
    - بگیر بپوش داره دیر می شه
    گلناز لباس ها را روی زمین جلوی پاهای شکوه انداخت و گفت
    - مگه نمی فهمی می گم نمی یام ولم کن
    - دختره چشم سفید پررو تو با این کارات چی رو می خوای ثابت کنی؟
    گلناز مستقیما نگاهش را در چشمان شکوه دوخت و گفت
    - می خوام بهت ثابت کنم که من به جز هیراد زن هیچ کسی نمی شم
    - مگه از روی جنازه من رد بشه تا بتونه تورو بگیره
    گلناز در حالیک ه بغضش می ترکید گفت
    - پس زود باش بمیر تا از روی جنازه ت رد بشه و بیاد منو ببره و از دست شما نجاتم بده
    ناگهان شکوه به طرف گلناز حمله ور شد و همینطور که او را زیر مشت و لگد می گرفت فریاد کشید
    - الان می کشمت تا ارزوتون به دل هم بمونه دختره بی حیا حالا من باید بخاطر یه الف بچه سوسول بمیرم هان؟
    وقتی سر و صدای انها از اتاق بیرون رفت و صدای ضرباتی که شکوه بی رحمانه به گلناز می زد در خانه پیچید یزدانی نگاهی به پسرانش انداخت و در حالی که از روی مبل راحتی بر می خواست گفت
    - پاشین الانه که دختره معصومو بکشه
    و هر سه با هم به طرف اتاق گلناز دویدند وقتی در را گشودند گلناز را در حالی یافتند که شکوه روی سینه اش نشسته و با دو دست گلویش را می فشرد
    یزدانی که حال خودش را نمی دانست زمانی که به شکوه رسید به زحمت دستهایش را از دور گردن گلناز که دیگر رنگش کبود شده بود گشود او را بلند کرد و کشیده محکمی به صورتش زد و داد کشید
    - داشتی دختره رو می کشتی من از دست تو یه عمره دارم می کشم هنوزم دست بردار نیستی؟
    شکوه که گویی بر اثر ضربه ای که بر او وارد شد کمی به خود امده باشد نگاهی به یزدانی انداخت و گفت
    - من دیگه حریف این دختره بی چشم و رو نیستم خودت می دونی باهاش چکار کنی
    - خیل خب برو بیرون خودم باهاش حرف می زنم
    سپس به پسرانش اشاره کرد که مادرشان را از اتاق بیرو ن ببرند شکوه در حالی که به تندی نفس می کشید از اتاق بیرون رفت یزدانی در اتاق را بست بر روی صندلی مقابل گلناز که به زاری می گریست نشست و پس از لحظاتی که موهایش را نوازش می کرد به ارامی گفت
    - چته دخترم؟ مشکلت چیه به پدرت بگو
    گلناز که در آن لحظه تشنه محبت و آغوشی گرم بود خودش را در آغوش پدرش رها کرد و به هق هق افتاد یزدانی مدتی ساکت نشست تا گلناز ارام شود سپس سر او را صاف گرفت و گفت:
    - حرف دلتو بزن
    گلناز نفس زنان گفت
    - چی بگم؟ بابا خودت که همه چیز رو می دونی دیگه گفتن من به چه دردی می خوره؟
    یزدانی گفت:
    - حالا که دیگه شکل موضوع عوض شده و مامانت کاملا با این ازدواج مخالفه
    - ولی شما به هیراد قول دادین
    - متاسفم نمی تونم سر قولم بایستم ارامش زندگیم برام مهمتره تو نمی دونی این مامانت سر این موضوع چه بلایی سر من اورده و گرنه من هیچ وقت زیر قولم نمی زدم تازه خودمم از هیراد خوشم می یاد جوون با عرضه ای یه و مطمئنم می تونه خوشبختت کنه اگه این کارای مامانت نبود همون دفعه اول بهشون جواب مثبت می دادم تا حالا سر خونه و زندگیت بودی
    گلناز گریان گفت
    - یعنی سرنوشت من براتون مهم نیست؟
    - چرا عزیزم این پسره امیر هم بچه خوبی یه خوانواده خوبی م داره می دونم با این می تونی حوشبخت بشی.
    - این چه جور خوشبختی یه که دلم پیش یکی دیگه باشه؟
    یزدانی سرش را پایین انداخت و گفت:
    - خیلی سخته ادم شرمنده اولادش بشه ولی من شرمنده تو هستم چون نمی تونم برات کاری بکنم
    گلناز بی اراده گفت:
    - من با هیراد فرار می کنم و وقتی ابها از اسیاب افتاد دوباره بر می گردیم
    یزدانی نگاهی غضبناک به او انداخت و گفت:
    - هیچ دختر خوب و نجیبی از این حرفا به پدرش نمی زنه حالا که اینطور گفتی مجبورم از فردا تا هر وقت که تکلیفت روشن بشه تلفن خونه رو قطع کنم و به برادرات بسپارم حسابی موظبت باشن که از خونه بیرون نری
    گلناز لبخند غمگینی بر لب نشاند و گفت
    - هیچ چاره دیگه ای ندارم جز اینکه خودمو بکشم چون به هیچ عنوان نمی ذارم دست مرد دیگه ای بهم بخوره
    یزدانی با عصبانیت گفت
    - قبل از اینکه تو این کارو بکنی اگه این وضع ادامه پیدا کنه همین فردا چند تا ادم اجیر می کنم که توی همون اصفهان برن توی خونه شو و این پسر رو سر به نیست کنن
    سپس از مقابل گلناز بلند شد و گفت
    - اگه بفممم یه بار دیگه با این پسره تماس گرفتی یا دیدیش بی شرفم اگه سر به نیستش نکنم پس اگه جون اون برات ارزش داره دیگه روی حرف ما حرفی نمی زنی و هر تصمیمی برات گرفتیم همونو انجام می دی حالا هم بلند شو لباساتو بپوش تا ده دقیقه دیگه حاضر شو که باید زودتر بریم از فردا هم تلفن خونه رو قطع می کنم
    و بعد با صدای بلند ادامه داد:
    - روشن شد؟
    گلناز جوابی نداد و فقط سرش را میان دستهایش پنهان کرد یزدانی بازگفت:
    - صداتو نشنیدم پرسیدم روشن شد؟
    گلناز سرش را تکان داد و یزدانی در حالیکه از در بیرون می رفت گفت:
    - افرین دختر عاقل زود باش حاضر شو
    وقتی در اتاق بسته شد فقط صدای ضجه های گلناز بود که فضای خانه را در هم می فشرد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و ششم

    آنشب گلناز با خانواده اش به منزل امیر رفتند اما لحظه ای اخم از چهره گلناز زدوده نشد خانواده داماد هر کاری کردند تا شاید بتوانند لحظه ای امیر و گلناز را با هم تنها بگذارند تا انها با هم صحبت کنند و نظرات همدیگر را بدانند گلناز به هر ترتیبی از زیر پیشنهاداتشان فرار می کرد و اجازه نمی داد انها چنین شرایطی را پیش بیاورند اما به هر حال پس از شام بزرگترهای خانواده با هم مذاکره کردند و قرار شد خیلی سریع تمامی مقدمات ازدواج فرزندانشان را فراهم بیاورند و به همین منظور برای سه شب بعد قرار بله بران گذاشتند
    به سرعت چشم بر هم زدنی این سه روز گذشت از دست گلنزا هیچ کاری ساخته نبود چون پدرش تلفن ها را قطع کرده و تلفن دستی اش را در اختیار شکوه گذاشته بود تا هر کسی با خانه کاری دارد به ان گوشی تلفن بزند از طرفی گلناز با دل ساده و عاشقش برای هیراد نگران بود که مبادا با برقراری ارتباط با او واقعا پدرش هیراد را بکشد و همین افکار موجب شد که گلناز تن به تقدیر و قضا هر چند بر خلاف میل باطنی اش بسپارد
    هیراد نیز در این سه روز گه گلناز بی خبر بود احساس کلافگی بسیار زیادی می کرد نه تنها گلناز به او تلفن نزد بلکه خودش نیز هر بار که به خانه انها تماس می گرفت فقط صدای بوقهای پیاپی در گوشی می پیچید و کسی جوابش را نمی داد
    نگرانی و التهاب هر لحظه بیشتر به دلش پنجه می کشید چند بار تصمیم گرفت به طرف تهران حرکت کند و از وضعیت گلناز مطلع گردد اما سنگینی دروس مانعش می شد و همینطور حرفهای پدر گلناز را به خاطر می اورد و همین موضوع سبب دلگرمی اش بود
    تا اینکه در روز سووم وقتی چندین بار با گلناز تماس گرفت و او را نیافت به شهاب تلفن زد و از او خواست تا هر چه زودتر از وضعیت گلناز اخباری کسب کند و او را مطلع سازد
    اینک شب بله بران فرا رسیده و خانواده امیر به همران بستگان درجه یک به خانه یزدانی ها امده بودند
    گلناز همانطور عمگین و افسرده در جمعشان نشسته بود و از بار غمی که بر دل داشت احساس می کرد سینه اش از سنگینی این بار از هم می شکافد.... دردی عمیق بر قفسه سینه اش نشسته و بغضی پر غصه گلویش را می فشرد مرتب در پی راه حلی برای گریز از این سرنوشت شوم می گشت اما همه راههای جلوی پایش در انتها به بن بست ختم می شدند وراهی جز تسلیم در برابر سرنوشت در مقابل خود نمی دید
    بالاخره بزرگان دو فامیل طبق رسوم ایرانی شروع به صبحت درباره شرایط و مقدمات و موخرات این ازدواج کردند شادی از چهره تک تک جمع نمایان بود ولی همگی از اینکه چرا چهره عروس از غم و غصه ای بزرگ می ازارد متعجب بودند و فقط در جمع انان یک نفر حضور داشت که از عمق درد سینه گلناز اگاه بود و ان کسی جز افسانه نبود
    پس از اینکه خانواده ها بر سر مهریه و نحوه برگزاری جشن و دیگر مسائل مربوط به عروسی به توافق رسیدند مادر داماد از جایش برخاست و سرویس طلایی که به عنوان نشان برای عروس به همراه داشتند را به دست و گردن گلناز انداخت و همه حضار هلهله کشیندند و کف زدند... اما در این حال اشک در چشمان عروس حلقه زد و صورتش از اینکه او می کوشید تا ان اشک را در مجمر دیدگانش نگهدارد سرخ شد
    مدعوین بادیدن این صحنه فکر کردند گلناز از ذوق و خوشحالی به این حال در امده اما شکوه می دانست اشک او برای چیست خودش را به او رساند طوری که کسی متوجه نشود نیشگونی از او گرفت و به ارامی در گوشش گفت
    - ایشاالله خبر مرگ تو و اون پسره رو برام بیارن یه لبخند بزن ابرومو بردی
    و بعد خنده کنان با صدای بلند گفت
    - به افتخار مادر داماد
    سپس دست در گردن مادر دامان انداخت و او را بوسید
    در پایان شب وقتی شام سرو شد و خانواده داماد اماده رفتن شدند قرار بر این شد که شبع جمعه هفته اینده مراسم عقد و عروسی گلناز و امیر در یکی از سالن های با شکوه تهران بر پا شود
    از روز بعد شکوه به همراه چند تن از زنهای فامیل نزدیک برای خرید جهیزیه گلناز رفتند و به سرعت مشغول خرید شدند دو روز بعد داماد انها را به خانه ای که برای زندگیشان در نظر گرفته بود برد و از انجا که خانه از قبل تمیز کرده بودند از روز بعد شکوه هر چه را که از جهیزیه تهیه می کرد به همان خانه می فرستاد تا پس از تکیمل انها در آغاز هفته بعد برای چیدنشان بروند
    مقدمات عروسی گلناز به سرعت اماده شد طوری که هیچ کس توقع انرا نداشت و همگی می گفتند این ازدواج بسیار پر شگوه است که مقدماتش با چنین شتابی فراهم امده
    اما هیراد که در بی خبری به سر می برد خوراکی جز غم و غصه نداشت دو روز پس از اینکه با شهاب تماس گرفت توسط او با خبر شد که تلفن خانه گلناز قطع است اما حال او خوبست و مشکل و ناراحتی تهدیدش نمی کند
    از انجایی که شکوه می کوشید تا مسائل مربوط به ازدواج گلناز مسکوت بماند و زیاد جار و جنجال به راه نیفتد هنوز کسی خارج از فامیل انها از این موضوع با خبر نشده و همین سبب شد تاشهاب نیز از موضوع مطلع نرگدد هیراد هم که از سلامت گلناز توسط شهاب آگاه شده بود با این تصور که شکوه گلناز را محدود کرده تا شاید بتواند تصمیمش را تغییر نخواهد کرد، کمی ارامتر شد و در تمامی لحظات در انتظار پایان این قرنطینه و تلفن گلناز لحظه شماری می کرد
    هفته بعد از اغاز تا پایان به تهیه تدارکات عروسی گذشت در تمامی روزهای هفته امیر به همراه خانواده اش با گلناز و چند تن از زنهای فامیلشان برای خرید می رفتند اما در این میان به جز در مواقع ضروری با انها سخن نمی گفت.. امیر و خانواده اش کم حرفی گلناز را به حساب خجالتی بودنش می گذاشتند و فکر می کردند پس از مدتی خجالتش می ریزد و با انها خودمانی می شود. اما زن های فامیل خودشان از اینکه این دختر بشاش و شوخ و شنگ اینچنین ارام شده و غم در چهره اش نمایان است شگفت زده بودند تا اینکه بالاخره روز موعود فرا رسید..............

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و هفتم

    گلناز شب تا سحر دیده بر هم نگذاشت و با اشک چشمانش شب تیره اش را به سحری محزون رساند هر لحظه همچون سالی بر او گذشت و کابوس شوم زندگی بدون هیراد ارامش نگذاشت افکار متفاوت و مبهم به مغزش هجوم می اوردند و روحش را می آزارید او در لحظاتی که تا سپیده صبح سپری کرد فقط به این می اندیشید که چگونه از این کابوس تلخ بگریزد و یا اینکه راهی برای گریز برایش مانده یا نه
    ساعت پنج صبح را نشان می داد که او از بستر بیرون خزید مدتی در اتاقش به قدم زدند پرداخت و پس از دقایقی مقابل میز توالتش نشست و به تصویر خود خیره شد در طول این ساعاتی که چون سالها بر او گذشت چهره اش بسیار تکیده و غمگین تر از سابق شده و چشمان زیبایش از بار اشکهایی که آنشب تا سحر ریخته بود در غمی عظیم خونین گشته بودند همینطور که به چهره اش در آئینه می نگریست ناگهان نی نی چشمانش برقی زد و لبخندی لبهای سرخ و قشنگش را اراست سپس کشوی میز توالت را کشید و در نور کمرنگ چراغ خواب نوک تیز فلزی درخشید او دستش را داخل کشو کرد و چاقوی تیز و کوچکی را از داخل ان بیرون آورد و مقابل دیدگانش گرفت و دوباره لبخندی بر لب آورد و با خود اندیشی
    چه فکر خوبی داغ خودمو به دل همه شون می ذارم و عروسی رو براشون عزا می کنم
    سپس دسته چاقو را در دست گرفت چشمانش را بست و دستش را به طرف قلبش فرو آورد .. نوک چاقو را به ارامی بر سینه اش فرود آورد و ضربه ای بر پیکرش زد اما ناگهان گویی کسی دستش را به عقب پس بزند احساس کرد چاقو از سینه اش جدا می شود چشمانش را گشود به دستش و انچه در آن گرفته بود نگریسد و به ارامی دستش را پایین آورد لحظه ای قبل تصور می کرد این لحظه را نخواهد دید اما اینک فکر دیگری در ذهنش پیوسته چشمک می زند و اینبار با خود اندیشید:
    نه الان وقت این کار نیست شاید بتونم تا شب یه کار دیگه ای بکنم اما اگه نشد آخر شب همین چاقو رو با خودم به **** می برم و وقتی امیر خواست بهم دست بزنه اول اونو می کشم و بعد خودمو
    با این تصمیم از جایش بلند شد چاقو را در لباس زیرش پنهان کرد و دوباره در بستر خزید
    دقایقی بعد شکوه در اتاق را باز کرد و به ارامی گفت
    - گلناز گلناز بیدار شو باید کاراتو بکنی و بری ارایشگاه
    گلناز جواب داد
    - بیدارم والان پا می شم
    شکوه در را بست و رفت گلناز از جایش برخاست و با چهره اش را در ائینه نگاه کرد اینبار به تصویرش در ایینه گفت
    - یعنی توان و قدرت این کار رو داری؟
    و پس از لحظاتی به خود جواب داد
    - معلومه که دارم من هرگز به هیراد خیانت نمی کنم حاضرم هم خودم و هم م***** رو بکشم اما دست مرد دیگه ای به جز هیراد بهم نخوره
    سپس دست و وصورتش را شست لباس پوشید و به همراه مادرش به ارایشگاه رفتند
    ارایشگ گلناز تا ظهر طول کشید اما بر خلاف گمان شکوه هیچ نشانی از غصه در سیمای گلناز به نظر نمی رسید و او مرتب با ارایشگرش می گفتند و می خندیدند
    وقتی گلناز خواست لباس عروس را بر تن کند نگاهی به لباس عرس انداخت و فکر کرد
    چقدر دلم می خواست با این لباس کنار هیراد ر اه برم چقدر دوست داشتم هیراد منو با این لباس ببینه راستی اگه هیراد منو توی لباس عروس می دید چکار می کرد
    با این تفکر لحظه ای چشمانش را بست و هیراد را در مقابلش تجسم کرد و دید او به سویش می دود و وقتی به او می رسد سراپایش را می نگرد در آغوشش می گرفت سبب شد که ناگهان بی اراده از ته دل بخندد.. زمانی که چشمهایش را گشود شکوه را مقابل خود دید که با لبخندی بر لب هب او می نگریست شکوه گفت
    -- می دونستم وقتی لباس عروس رو تنت کنی سر عقل می یای و خوش اخلاق می شی افرین به تو دختر عاقل امیدوارم خوشبخت بشی
    گلناز که با دیدن شکوه خنده بر روی لبانش مرد نگاهی آکنده از کینه و نفرت به او انداخت و گفت
    -برو بیرون می خوام لباس عوض کنم
    شکوه چیزی نگفت و از ان اتاق خارج شد و گلناز زمانی که در حال تعویض لباس و پوشیدن لباس عروس بود جای آن چاقوی تیز را در لباس زیرش محکم کرد و پس از دقایقی با لباس عروس که به او زیبایی با شکوهی داده بود از اتاق خارج شد
    به محض خروج او از اتاق همه عروسهای دیگه و کسانی که در ارایشگاه حضور داشتند به او خیره گشتند و سوتی از سر حیرت کشیدند و ناگهان ارایشگری که او را اراسته بود با صدای بلند گفت
    - به افتخار قشنگترین عروس امروزمون دست بزنین
    و به این صورت گلناز در لباس عروس در کنار دیگر عروسهایی که منتظر داماد نشسته بودن دنشست و ساعتی بعد امیر به دنبالش امد و با هم سوار اتومبیل بسیار شیک مشکی رنگی که به طرز فوق العاده ای تزئین شده بود شدند
    مراسم عقد کنان در همان سالن که باری عروسی در نظر گرفته شده بود برگزار می شد در طول راه تا سلن عقد و عروسی امیر هر چه کوشید با حرفهای قشنگ و شاعرانه مهر سکوت را از لبهای گلناز بردارد موفق نشد چرا که گلناز فقط به فکر به اجرا در آوردن تصمیمش بود و توجهی به زبان بازیهای امیر نداشت وبا خود فکر میک رد
    چه جالب ببین ما شینش م مشکی یه مث اینکه می دونه همین ماشین فردا ماشین عزای دوتایی مون می شه
    ظهر روز پنج شنبه هیراد از دانشگاه خارج شد وبه طرف رستورانی در نزدیکی های زاینده رود به راه افتاد از صبح دلش شور می زد اما نمی دانست چرا در فضای دنج رستوران عذای ساده ای سفارش داد و تا اماده شدن غذا به مادرش تلفن زد
    صدای سهیلا از ان سوی خط خبر از برقراری ارتباط می داد
    - بله
    - سلام مامان
    - سلام پسرم خوبی؟
    - خوبم شما چطورین از صبح دلم شور می زنه حال همه تون خوبه؟
    - اره عزیزم همه خوبیم کی می یای تهران
    - نمی دونم شاید هفته دیگه اخر هفته یه سر اومدم
    - بیا پسرم دل من و پدرت تنگ شده برات دیگه چه خبر؟
    از انجایی که هیراد زیاد خوصله حرف زدن نداشت و خیالش نیز از بابت پدر و مادرش راحت شده بود گفت
    - همه چیز خوبه من الان توی رستورانم و غذام حاضر شده اگه ناراحت نمی شین بعدا بهتون زنگ می زنم
    - نه عزیزم ناراحت برای چی برو خدا به همراهت
    هیراد تماس را قطع کرد و مشغول خوردن غدایی که در همان لحظه مقابلش گذاشته بودند شد وقتی غذایش تمام شد صورت حساب را داد و از رستوران خارج شد
    ظهر یک روز غم انگیز پائیزی بود و هوای ابری و دلگرفته و بر دلشوره هیراد می افزود
    او تصمیم گرفت اتومبیلش را همانجا مقابل رستوران بگذارد و خودش به کنار زاینده رود برود تا با نگاه کردن به صحنه عبور اب کمی از التهاب درونش کاسته شود و ارام گیرد و با این تصمیم به ارامی با گامهایی سنگین به طرف رودخانه به راه افتاد در کنار رودخانه جای دنجی پیدا کرد و نشست قطرات پراکنده براان نم نم بر چهره اش می نشستند او همینطور که به سینه روان زاینده رود می نگریست به ارامی مشغول مرور خاطرات عاشقانه اش با گلناز شد به ناگاه احساس کرد دلش به قدری برای گلناز تنگ شده که دیگر یارای تحمل انرا ندارد بی اراده گوشی تلفن همراهش را به دست گرفت و شماره خانه گلناز را شماره گیری کرد ابتدا چند بوق پیاپی سبب شد که یهراد تصور کند هنوز تلفن انها قطع است اما درست موقعی که او خواست تلفن را قطع کند صدای زن غریبه ای در گوشهایش پیچید با شنیدن صدای ان زن هیراد چیزی نگفت و در نهایت حیرت و تعجب فقط به صدا گوش سپرد تا زمانی که زن تلفن را قطع کرد سپس شماره ای که گرفته بود را دوباره نگاه کرت تا مطمئن شود درست شماره گیری کرده و وقتی از شماره گیری اطمینان حاصل کرد با خود اندیشید
    این کی بود؟ صداشو نمی شناختم یعنی اونا از اون خونه اثاث کشی کردن و رفتن؟ اگه اینطوره پس چرا من با خبر نشدم حتما اینطور نیست چون اگه اینطور بود حتما اول من با خبر می شدم شایدم پدرش دیگه خسته شده و تلفن رو وصل کرده پس باید صبر کنم تا به زدوی گلناز بهم زنگ بزنه
    با این افکار روزنه ای از نور امیدواری دل زحمی و درد کشیده اش را قدری نورانی کرد مدتی گذشت و درست زمانی که بارش باران شروع شد و هیراد از کنار رودخانه برخاست تا به خانه اش برود تلفن همراهش به صدا در امد
    او گوشیرا از جیبش بیرون اورد و جواب داد
    - بفرمائین
    صدای شهاب در گوشش طنین انداخت
    - سلام هیراد جان حالت خوبه؟
    - سلام شهاب چه خبر؟ تو خوبی؟
    - خوبم تو چه خبر چکارا می کنی کجاها هستی
    - حات خالی الان کنار زاینده رود نشستم داره یه نم بارونی می زنه
    - اتفاقا اینجام هوا ابری و داره بارون می یاد
    هیراد میان جمله شهاب دوید و گفت
    - راستی شهاب یه چیزی بهت بگم مث اینکه تلفن خونه گلناز اینا وصل شده الان زنگ زدم یه خانمی جواب داد که صداشو نمی شناختم
    شهاب سکوت کرد و پاسخی نداد . هیراد گفت:
    - شهاب شهاب صدای منو می شنوی چرا جواب نمی دی
    - می خوام یه خبری بهت بدم ولی نمی دونم چه جوری بگم
    ناگهان در دل سینه هیراد فرو ریخت و با صدایی لرزان گفت
    - چی شده ؟ اتفاق بدی افتاده
    - هول نشو بهت می گم
    هیراد فریاد کشید
    - د بگو از صبح دلم داره شور می زنه پس بیخود نبود بگو جون به لبم کردی
    - می گم می گم تو یه خورده اروم باش می گم
    سپس شهاب مکثی کرد و در حالی که می کوشید بر خود مسلط باشد تا بتواند به ارامی خبر را به هیراد برساند ادامه داد
    - می تونی بیای تهران؟
    - اره اگه مسئله مهمی باشه می یام چی شده برو سر اصل مطلب
    شهاب شمرده شمرده گفت
    -امروز جشن عروسی گلنازه توی سالم مخصوص عاشقا شمال تهران همون جایی که عروسی پسر عموم بود...
    هیراد که گویی پتکی بر سرش فرود امده بدون اینکه از خودش اراده داشته باشد زانوانش خم شد وبر زمین ساحل رودخانه نشست
    شهاب که می دید صدایی از آن سوی خط به گوشش نمی رسد گفت
    - هیراد حالت خوبه؟
    زبا ن هیراد خک شده و به ته حلقش چسبیده بود و تلخی بدی در دهانش احساس می کرد با حالت شوک عظیمی به نقطه نامعلومی دیده دوخته و نمی تونست چیزی بگوید
    شهاب دوباره پرسید
    - هیراد چت شد؟ گوشی دستته؟
    به ناگاه هیراد مانند برق گرفته ها از جایش جست و در حالی که به طرف جایی که اتومبیلش را پارک کرده بود می دوید در گوشی تلفن گفت
    - من دارم می یام
    و تلفن را قطع کرد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت آخر

    عروس و داماد در میان هلهله مدعوین به سالن عقد کنان وارد شدند ابتدا پدرانشان به سویشان شتافتند انها را در آغوش کشیدند و بوسیدند و سپس تک تک حضار که از دوستان و فامیل نزدیک دو خانواده بودند به آنها تبریک گفتند و به طرف فره عقد راهنمایی شان کردند
    وقتی عروس داماد بر جایگاه مخصوص نشستند داماد نگاهی به اطرافش انداخت و بعد به خواهرش که کنارش ایستاده بود به ارامی گفت
    - برو به آقای یزدانی بگو یه دقیقه بیان من کارشون دارم
    دخترک رفت و لحظه ای بعد با یزدانی بازگشت امیر به احترام او از جایش برخاست یزدانی دو باره او را در آغوش کشید و بوسید سپس او را بر جایش نشاند سرش را پایین اورد و گفت
    - چی شده امیر جان اتفاقی افتاده
    امیر به ارامی طوری که دیگران متوجه نشوند گفت
    - مث اینکه دخترتون چندان به ازدواج با من مایل نیست
    - چطور مگه
    - بخاطر اینکه نه تنها توی این مدت یه کلمه هم با هم حرف نزده امروزم از ارایشگاه و اتلیه عکاسی تا اینجا هر کاری کردم و هر چی گفتم یه کلمه جوابمو نداد هیچی اخماشم باز نشد که نشد
    - یزدانی لحظه ای ارام ماند و بعد گفت
    - نگران نباش امیر جان ما می دونیم او ن به ازدواج با تو راضی یه اما یه خورده وقت می خواد تا باهات خو بگیره
    - دیگه چقدر وقت؟ شما مطمئن هستید که گلناز کس دیگه ای رو نمی خواد؟ به زور که نمی خواین بدینش به من؟
    - - این چه حرفی یه می زنی؟ منظورت چیه؟
    - منظورم اینکه اگه اینطوره من حاضرم همینچا اعلام کنم که خودم از ازدواج منصرف شدم و همه گناهها رو گردن بگیرم و همینجا همه چیز تموم بشه
    - یزدانی خنده ای عصبی کرد و گفت
    - -نه پسرم ، نه عزیزم.. از این فکرا به سرت راه نده من خودم بهت تضمین می دم که از فردا صبح که بفهمه بینتون یه پیوندی به وجود اومده به قدری بهت محبت کنه که باورت نشه گلناز هنوز باورش نشده تو داری شوهرش می شی....
    امیر خنده ای زد و گفت:
    - اگه شما اینطور می گین من حرفی ندارم و حاضرم...
    یزدانی دستی بر شانه دامادش زد و از دور به پدر داماد اشاره کرد تا به مرد روحانی که برای عقد کردن انجا امده بود بگوید خطبه عقد را جاری کند
    مجلس در سکوت فرو رفته بود همه دستهایشان را از هم باز گذاشتهخ بودند تا در بخت عروس و داماد گرفتگی حاصل نشود و فقط صدای مرد روحانی به گوش می رسید که برای بار اول خطبه را می خواند وقتی خطبه تمام شد و عروس سکوت کرد زنی که پشت سرشان ایستاده و دو کله قند کوچک را روی سر عروس و داماد به هم می سائید گفت:
    - عروس رفته گلاب بیاره...
    مرد روحانی برای بار دوم صیغه را خواند و وقتی دوباره سکوت عروس روبرو شدند زن دیگری گفت
    - عروس خانم رفته گل بچینه
    روحانی به شوخی گفت:
    - گل رو چیده و کنارش نشسته خودش خبر نداره....
    همه حضار خندیدند و روحانی مشغول خواندن صیغه برای بار سوم شد. گلناز حال خودرا نمی دانست چند بار تصمیم گرفت چاقو را از زیر لباسش بیرون بیاورد ابتدا در قلب شکوه فرو کند و بعد خودش را از پا در بیاورد اما باز هم نیرویی او را از این کار باز می داشت
    وقتی صیغه برای بار سوم جاری شد پیرمرد روحانی گفت:
    - عروس خانم برای بار سوم و اخرین بار می گم وکیلم؟
    اما صدایی از گلناز بر نخاست .... سکوت و انتظار برای شنیدن بله از زبان عروس به سالن و حضار در آن التهابی داده بود ناگهان زنی با صدای بلند گفت:
    - عرس زیر لفظی می خواد
    امیر لبخندی زد و از جیب کتش یک دستبند بسیار زیبا و شیک طلا بیرون اورد و در دامن گلناز گذاشت . صدای هلهله و شادی سالن را در خود گرفت و در این میان مرد روحانی گفت
    - عروس خانم وکیلم اگه دیرتر بگی یکی دیگه جای تو می گیره ها
    و در این هنگام شکوه از فرصت استفاده کرد و در میا نسر و صدای حاضرین سرش را کنار صورت گلناز اورد صدایش را کمی نازک کرد و گفت:
    - بله
    صدای کف زدنها و شادی حضار در فضای سالن پیچید و شکوه طوری این کار را انجام داد که حتی امیر هم متوجه نشد خود گلناز بله را نگفته بلکه مادرش بجای او این کار را انجام داده گلناز نگاهی سرشار از نفرت به شکوه انداخت و چیزی نگفت اما مدعوین همه دیدند که در زمان خواندن خطبه عربی گلناز به ارامی می گرید....
    شب از راه رسید. اتومبیل هیراد سینه جاده را می شکافت و پیش می رفت او تلفن دستی اش را خاموش کرده بود تا به خاطر جواب دادن به تلفنها وقت از دست ندهد و با سرعت هر چه تمامتر خودش را به تهران و مراسم عروسی برساند
    همینطور که در جاده رانندگی می کرد تصویر خاطرات شیرینی که در کنار گلناز داشت مقابل دیدگانش زنده می شدند و او با به یاد آوردن این خاطرات به پهنای صورتش اشک می ریخت اسمان هم به یاری اش امده و اسمان نیز از عم هیراد سیه روز و پریشان می گریست.
    هیراد هنوز باور نداشت که اینچنین ناجوانمردانه همسرش را از دستش بگیرند و اینطور آتش به جان خسته و عاشقش بزند و خانه عشقش را به باد فنا بسپارند.او محزون و خاموش تنها صدای گریه بی امانش را می شنید و احساس می کرد عشق در درونش به خاکستر تبدیل شده و دست بی رحم باد پائیزی غنچه زندگی عاشقانه اندو را نشکفته پر پر می کند
    او به نزدیکی تهران رسیده و با سرعت هر چه تمامتر می کوشید تا شاید بتواند به موقع به مراسم عروسی برسد و برای آخرین بار شاه گل بوته ارزوهایش را انهم در لباس عروسی ببیند
    صدای غمگین سلطان جاز ایران در ضبط صوت اتومبیلش به گوشهایش می نشست و او با اشک روان چشمهایش هم صدا با او می خواند
    ای رقیب ای دشمن من ...... دشمن جان و تن من
    برده ای زیبای ما را.....خود گرفتی جای ما را
    لعل لب او نوش تو .......گرمای عقل و هوش تو
    راز و فاداری چون من .....می خواند او در گوش تو
    جان تو جان او....جانم قربان او
    ....
    و با این حال و هوا هیراد وارد تهران شد و یکراست به طرف ادرس ی که شهاب به او داده بود و جشن در ان جا جریان داشت راند
    عقربه های ساعت بر روی نه شب ایستاده اند که هیراد کمی ان طرف تر از سالن عروسی از اتومبیلش پیاده شد ابتدا همانجا ایستاد و به اطرافش نگاه کرد وقتی ماشین عروس را مقابل در سالن پارک شده دید با گامهایی استوار و مطمئن به سوی سالن به راه افتاد همینکه به ماشین عروس نزدیک شد عنان گریه از کف داد و اشک از دیدگانش جاری شد هر چه به ماشین عروس نزدیکتر می شد باران اشک روانتر می گشت و ئقای مقابل مرکب عروسی عشقش ایستاد چنان هق هق می زد و به ان اتومبیل نگاه می کرد که با هر تکان شدیدی که بر اثر گریه بی امان بر تنش وارد می شد پهلوهایش را درد بسیار زیادی در هم می فشرد که توان نفس کشیدن را از او می گرفتند او مدتی مقابل ماشین عروس ایستاد و گریست و پس از ان شروع به قدم زدن در اطراف ان اتومبیل مشکی که به طرز زیبایی تزئین شده بود کرد
    هیراد همانند پاسبانی که از مرکب عشقش نگهبانی می کند دور ماشین عروس گلناز می چرخید و مراقب ان بود کسی نمی دانست در دل رنجور و عاشق و بیچاره اش در ان ساعات شب زیر ان باران سیل اسای پائیزی چه می گذشت هیراد در میان اشکهایش در سکوت تیره شب مدام نام گلناز را بر لب می اورد و با هر بار ادا کردن نام او تیری بر قلب شکست خورده اش می نشاند و او همینطور که اشک می ریخت به سوی اتومبیل به راه افتاد در انرا گشود داخل ان نشست کاغذ و قلمی به دست گرفت و چنین نوشت
    اکنون که من به خون جگر عوطه می خورم
    او در میان حلقه گلنا نشسته است
    ارام تکیه داده به بازوی نو عروس
    لبخند شوق به لبش نقش بسته است
    اوی نو عروس چشم شرربار من هنوز
    حیران عشوه و شور و گریز توست
    آسوده دل به خانه شوهر قدم گذار
    خوشبخت باش قطره اشکم جهیز توست
    سپس کاغذ را در جیبش گذاشت زیر ان باران سیل اسا دوباره پیاده شد و به سوی ماشین عروس رفت اینبار وقتی به ان اتومبیل رسید سرش را در آن تکیه داد و زیر لب شروع به گفتن چیزهایی کرد هر کس او را می دید فکر می کرد دیوانه ای است که در زیر این باران که حتی خانواده عروس و داماد هم برای خوش امد گویی جلوی در سالن نایستاده اند سر بر ماشین عروس دارد و می گرید و این تصور در ذهن عابرین شکل می گرفت که این پسر عاشق بوده که به معشوقش نرسیده و اینک چون دیوانه گن سر بر ماشین عروس گذاشته و می گرید.در حالی که اشک چشم هیراد و اشک دل اسمان ان اتومبیل را می شستند هیراد گرمای دستی را بر روی شانه ایش احساس کرد وقتی سرش را چرخاند افسانه را دید که کنارش ایستاده و او نیز می گرید هیراد با دیدن افسانه کنار خیابان روی زمین نشست و سرش را میان دستهایش گرفت افسانه کنارش نشست و به ارامی مشغول نوازش موهای خیسش شد و پس از لحظاتی به ارامی گفت
    - هیراد جان خیلی متاسفم من نتونستم براتون کاری بکنم
    هیراد سرش را بلند کرد و گفت:
    - یادتونه چه قولایی بهمون داده بودین
    - آره یادمه
    - پس چی شد؟
    افسانه اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد
    - اینقدر به سرعت این مسائل اتفاق افتاد که خودمم باورم نمی شه باور کن سعی م رو کردم ولی مث اینکه زور شکوه به من چربید
    سکوت هیراد و پس از لحظه ای گفت
    - حالا چی ؟ حالا اگه یه کاری ازت بخوام برام انجام می دی؟
    - آره هر کاری باشه انجام می دم
    هیراد دستش را در جیبش فرو برد کاغذی که در آن گذاشته بود بیرو ن کشید و گفت
    - اینو بده به گلناز
    افسانه کاغذ را از دست او گرفت و گفت
    - خیالت راحت باشه همین الان می رسونمش
    سپس از جایش برخاست و در مقابل دیدگان خیس از اشک هیراد که دیگر تار می دیدند وارد سالن شد
    میز شام چیده شده و مدعوین مشغول کشیدن شام بودند عروس و داماد در صدر مجلس نشسته و شام می خوردند که افسانه خودش را به انها رساند و خنده کنان خطاب به داماد گفت
    - ممکنه یه دقیقه عروس خانم خوشگل شما رو بدزدم؟
    - اول متعلق به شماست بعد من... شما صاحب اختیارین
    افسانه لبخند بر لب دست گلناز را گرفت و گفت
    - می بخشین یه دقیقه بیشتر طول نمی کشه
    او گلناز را با خود به گوشه خلوتی کشان د وپس از اینکه از خلوت بودن انجا مطمئن شد کاغذ را در دستهای گلناز گذاشت و گفت
    - اینو هیراد برات فرستاده
    گلناز تقریبا جیغ کشید
    - هیراد...
    افسانه دستش را روی لبهای او گذاشت و گفت
    - ارومتر الان همه می فهمن
    - - هیراد کجاست؟
    - جلوی در سالن بیچاره کنار ماشین عروس نشسته و مث ابر بهار گریه می کنه
    - سپس اشکی که بر گونه هایش غلطیده بود را با نوک انگشتانش گرفت گلناز کاغذ را گشود و شعر داخل انرا خواند و پس از ان سر بر روی شانه های افسانه گذاشت و به زاری گریست تنها دلخوشی اش در ان لحظه تصمیمی بود که زمان انجامش دادنش هر لحظه نزدیکتر می شد
    - ساعتی بعد مراسم عروسی در سالن به پایان رسید و میهمان دسته دسته با عروس و داماد خداحافظی کرده و از سالن خارج می شدند پس از مدتی بزرگان دو فامیل دور عروس و داماد حلقه زدند و به اتفاق به طرف در خروجی سالن به راه افتادند وقتی به جلوی در رسیدند همانجا ایستادند تا برادر امیر ماشین عروس را درست جلوی در بیاورد که انها زیر باران سیل اسا خیس نشوند گلناز از این فرصت استفاده کرد و نگاهش را به هر سو به جستجوی هیراد در آورد تا بلکه بتواند او را بیابد اما هیچ اثری ازهیراد دیده نمی شد
    - زمانی که اتومبیل عروس مقابلشان ایستاد امیر بازویش را گرفت و گفت
    - -بذار در رو برات باز کنم و سوار شو
    گلناز که نتوانسته بود اتومبیل هیراد را پیدا کند به ناچار سوار شد و پس از دقایقی که حاضرین برای انها دست می زدند و گروهی نیز اماده می شدند که دنبال انها تا خانه شان بروند امیر اتومبیل را به حرکت در اورد
    وقتی بهسر خیابان رسیدند چشم گلناز به اتومبیل هیراد که کنار خیابان پارک بود افتاد و بی پروا سرش را چرخاند تا داخل انرا نگاه کند شاید هیراد در ان نشسته باشد اما در این لحظه امیر به سرعت به داخل خیابان دیگری پیچید و هنوز گلناز سرش را بر نگردانده بود که صدای ترمز اتومبیل عروس بلند شد و گلناز و امیر به سختی به طرف شیشه اتومبیل پرت شدند و ناگهان شیی ای محکم به اتومبیل بر خورد و سپس به زیر چرخهای ان افتاد
    امیر بلافاصله از ماشین عروس پیاده شد و با دیدن انچه اتفاق افتاده بود با دو دست به سر خود کوفت و بر روی زمین نشست گلناز نیز پس از لحظه ای از اتومبیل پیاده شد و با دیدن ان صحنه با وحشت فریاد کشید
    - هیراد.... هیراد... چرا این کار رو کردی؟
    - سپس بر زیمین نشست و پیکر خونین هیراد را که چرخهای اتومبیل از روی ان گذشته بودند در آغوش گرفت و ضجه زنان گفت
    - من می خواستم پیش مرگت بشم... چرا اینطور شد؟ چراااااااااااااااا....؟
    هیراد به ارامی در آغوش گلناز دیده گشود به سختی لبخندی بر لب اورد و با صدایی لرزان گفت
    - عروسکم چقدر توی لباس عروس قشنگ شدی
    لباس گلناز از خون پاک و عاشق هیراد خیس شده بود گلناز شبنم اشکی که در گوشه چشمهای هیراد نشسته بود با نوک انگشتهایش ربود و گفت
    - من عروس خودتم هیچ کس به جز تو نمی تونه منو تصاحب کنه
    هیراد دوباره لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگوید در چشمان گلناز خیره شد گلناز نگاهی به اطرافش انداخت و دید اکثر بستگانش دورشان جمعند
    پس فریاد کشید:
    - یه کاری بکنین برسونینش بیمارستان اون باید زنده بمونه
    - قطره اشکی از گوشه چشمهای هیراد بر روی دستهای گلناز که چهره او را نوازش می کرد غلطید و هیراد گفت:
    - - آرزو داشتم من توی لباس دامادی کنارت باشم ولی بازم خدارو شکر می کنم که توی لباس عروس دیدمت اینم از ارزوهام بود می دونستم با ارایش عروس خیلی خوشگل تر می شی
    - سپس نفس بلندی کشید و ادامه داد:
    - - گریه نگن ارایشت خراب می شه ...گریه نکن
    گلناز لبخندی محزون زد و گفت:
    - تو باید زنده بمونی من فقط زن تو می شم
    هیراد همچنان مستقما فقط در چشمهای گلناز نگاه می کرد گفت
    - اینو هیچ وقت بهت نگفته بودم همیشه از خدا می خواستم توی اغوش تو جون بدم حالا خدارو شکر می کنم که حداقل منو به همین ارزوم رسوند
    گلناز به ارامی می گریست و فقط او را نگاه می کرد پس از لحظاتی هیراد دستش را که به سختی می لرزید بالا اورد و گل سرخی را که در دست داشت به دست گلناز داد سپس سرش را چرخاند و بوسه ای بر دست گلناز زد و گفت
    - این کادوی من برای عروسی ته
    و همینطور که مستقیما در چشمهای او نگاه می کرد ادامه داد
    - خوشبخت باش خوشبخت باش قطره خونم جهیزیه توست
    و در حالی که نگاهش را خیره به چهره زیبای گلناز دوخته بود و لبخندی بر لب داشت نفس بلندی کشید و سرش در آغوش گلناز رها شد
    گلناز وحشت زده پیکر بی جان او را تکان داد و فریاد کشید
    - نه نه نه تو نباید بمیری پاشو پاشو می خوام بله رو بگم پاشو من هنوز بله به هیچ کس نگفتم
    - سپس سرش را به سوی اسمان که همچنان می بارید بلند کرد و فریاد کشید من مستحق این سرنوشت نبودم
    و بر روی جسد بی روح هیراد که هنوز با دیدگان باز به او چشم دوخته بود افتاد و از حال رفت
    فرشته سرنوشت نیز که اخرین برگ از صفحات کتاب سرنوشت هیراد را ورق می زد اینک بالای سر اندو ایستاده و بر سرنوشتشان می گریست
    هوای تهران ابری و غمگین بود. از آغاز صبح گروه زیادی از افراد خانواده و دوستان خانواده راد برای تشییع جسد پسر یکی یک دانه دکتر بیژن راد و سهیلا در گورستان شهر جمع بودند
    سهیلا از شب گذشته که این خبر دردناک را شنید چندین بار از حال رفته و دوباره به هوش آمده بود دکتر نیز در ط.ل همین چند ساعت چنان بهم ریخته بود گویی به اندازه سی سال شکسته شده بود
    گلناز پس از اینکه به هوش امد به خانه دکتر رفت و در کنار سهیلا به زاری و عزاداری پرداخت و اینک بر سر مزاری که قرار بود جسد هیراد را درون ان بگذارند نشسته و فریاد کشان می گریستند گورکن مشغول حفر قبر بود و گلناز خاکهایی که مرد گورکن از ان گور سرد خارج می کرد مشت مشت بر سر خود می ریخت
    ساعتی نگذشته بود که اتومبیل سفید رنگی جسد هیراد را به انها تحویل داد و مردان و جوانان خانواده با سر و صدای بسیار زیادی حسم بی جان او را که بر روی برانکاری گذاشته شده بود تا سر مزارش اوردند
    وقتی جسد را کنار گور بر روی زمین گذاشتند سهیلا و گلناز خودشان را بر روی پیکر بی روح هیراد انداختند و بی تابانه گریستند
    ناگهان سهیلا سرش را بلند کرد و فریاد کشید
    - چرا سیاه پوشیدین مگه نمی بینین عروسی پسرمه ؟ ایناهاش اینم عروسشه
    - سپس گلناز را از روی جسم بی جان هیراد بلند کرد و گفت
    - -پاشو پاشو لباس سیاهتو در بیار و لباس عروس بپوش بذار بچه م عروسشو توی لباس سفید عروس ببینه بیا می خوام دست به دستتون بدم
    - گلناز خودش را در آغوش سهیلا رها کرد و ضجه زد
    - سهیلا باز فریاد کشید
    - خدایا چرا باید سرنوشت این دو تا بچه من اینطوری بشه؟ چرا؟ سپس مرد گورکن از گور بیرون امد بر سر جسم بی روح هیراد نشست فاتحه ای خواند و خواست او را بلند کند و در قبر بگذارد که ناگهان گلناز با چشمان از حدقه در امده خودش را روی جسد انداخت و جیغ کشید
    - نمی زدارم نمی ذارم روش خاک بریزین هیراد تموم زندگی من بود امروز باید من می مردم ولی اون مرد پس باید اول منو خاک کنین
    سپس با جهشی از روی جسد هیراد پرید و خودش را داخل گور انداخت وفریاد کشید
    - بریزین روی من خاک بریزین اول من باید می مردم ولی هیراد مرد اول باید منو خاک کنین بعد هیراد رو
    دکتر به همران چند تن از بستگان نزدیک دست گلناز را گرفتند و به زور از داخل گور بیرون کشیدند و بعد در برابر نگاه و ضجه های ماتم زده سهیلا و گلناز هیراد را به خاک سپردند
    شب از نیمه گذشته بود گلناز که همچون افرادی که دچار شوک شده باشند پس از مراسم به خاک سپاری هیراد دیگر کلامی حرف نزده و مات شده بود در نیمه های شب در خواست اتومبیل اژانس کرد تا به خانه شان برود اما اینک در گورستان شهر و بر سر مزار هیراد نشسته بود
    او به ارامی با خاک سرد مزار بازی می کرد و ساکت مشغولتماشای خاکهای ان بود پس از ساعتی کیف دستی اش را گشود و کاغذ و قلمی از ان بیرون اورد و در کورسویی که به سختی چشمهایش می دید بر روی ان نوشت
    (( این نامه رو برای پدرم می نویسم
    پدر شاید وقتی این نامه به دستت برسه که مشغول دفن کردن من کنار هیراد باشی اما بدون که هیچ وقت از تو و اون مادر خائنم نمی گذرم تو باید بدونی که اون زن پست همیشه توی زندگی به تو خیانت کرده ولی تو بخاطر خواسته دل هوسبازاون اول هیراد رو و بعد منو به این سرنوشت محکوم کردی و به دست خاک سپردی اگه تو مرد بودی و یه خورده برای مردونگی ت ارزش قائل می شدی الان من و هیراد کنار شما با خوشبختی زندگی می کردیم ولی تو خودت اینطور خواستی
    از طرف من از امیر و خونواده ش غذر خواهی کنین و ازشون بخواید حلالم کنن بهشون بگید که شما باعث این فاجعه بزرگ بودید و من معتقدم که بالاخره تا اخر عمرتون تقاصش رو پس می دین من می رم تا شاید روحم در کنار روح هیراد به ارامش برسه))
    دختر بدبختتون ، گلناز
    سپس نامه را در پاکت سپیدی گذاشت و با خط خوشی بر روی ان نوشت:
    (( لطفا پدرم این نامه را بخواند))
    بعد سرش را روی خاک مزار هیراد گذاشت و زیر لب گفت:
    - الهی من قربون قلب مهربون عاشقت برم نمی ذارم بدون من تنها بمونی و غصه بخوری تا چند ساعت دیگه می یام پیشت
    - ساعتی بعد وقتی نسیم سحری وزیدن آغاز کرد گلناز با قلبی عاشق و امیدوار به وصال اخرین نفسهایش را کشید و در آخرین دم هیراد را دید که بالای سرش بر روی خاک مزار نشسته و با لبخندی بر لب همچون روزهای گذشته با دنیایی عشق و مهربانی موهایش را نوازش می کند
    - سحرگاه غریبی بود باد پائیزی از هر سو می وزید و شاخه های درختان را به بازی می گرفت و هر از چند گاهی برگ زردی از شاخسار درختی خزان زده جدا گشته بر زمین می غلطید
    - هنوز خورشید از پس کوههای سر به فلک کشیده بیرون نیامده بود تا بر زمینیان نور گسترانی کند تاریکی نزدیک سحر رنگ سیاه و هم آلودی به هر سو پاشیده و زمین انتظار اغاز صبحی دیگر را می کشید
    - هنگامی که سپیده صبح پائیزی گورستان را نیمه روشن کرد کارکنان گورستان جسد دختر جوانی که در خون خود غلطیده بود را بر سر مزار تازه ای یافتند در حالی که دخترک لبخندی بر لب داشت و از میان مژگانش به بالای سرش می نگریست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (((پایان)))

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/