قسمت آخر

عروس و داماد در میان هلهله مدعوین به سالن عقد کنان وارد شدند ابتدا پدرانشان به سویشان شتافتند انها را در آغوش کشیدند و بوسیدند و سپس تک تک حضار که از دوستان و فامیل نزدیک دو خانواده بودند به آنها تبریک گفتند و به طرف فره عقد راهنمایی شان کردند
وقتی عروس داماد بر جایگاه مخصوص نشستند داماد نگاهی به اطرافش انداخت و بعد به خواهرش که کنارش ایستاده بود به ارامی گفت
- برو به آقای یزدانی بگو یه دقیقه بیان من کارشون دارم
دخترک رفت و لحظه ای بعد با یزدانی بازگشت امیر به احترام او از جایش برخاست یزدانی دو باره او را در آغوش کشید و بوسید سپس او را بر جایش نشاند سرش را پایین اورد و گفت
- چی شده امیر جان اتفاقی افتاده
امیر به ارامی طوری که دیگران متوجه نشوند گفت
- مث اینکه دخترتون چندان به ازدواج با من مایل نیست
- چطور مگه
- بخاطر اینکه نه تنها توی این مدت یه کلمه هم با هم حرف نزده امروزم از ارایشگاه و اتلیه عکاسی تا اینجا هر کاری کردم و هر چی گفتم یه کلمه جوابمو نداد هیچی اخماشم باز نشد که نشد
- یزدانی لحظه ای ارام ماند و بعد گفت
- نگران نباش امیر جان ما می دونیم او ن به ازدواج با تو راضی یه اما یه خورده وقت می خواد تا باهات خو بگیره
- دیگه چقدر وقت؟ شما مطمئن هستید که گلناز کس دیگه ای رو نمی خواد؟ به زور که نمی خواین بدینش به من؟
- - این چه حرفی یه می زنی؟ منظورت چیه؟
- منظورم اینکه اگه اینطوره من حاضرم همینچا اعلام کنم که خودم از ازدواج منصرف شدم و همه گناهها رو گردن بگیرم و همینجا همه چیز تموم بشه
- یزدانی خنده ای عصبی کرد و گفت
- -نه پسرم ، نه عزیزم.. از این فکرا به سرت راه نده من خودم بهت تضمین می دم که از فردا صبح که بفهمه بینتون یه پیوندی به وجود اومده به قدری بهت محبت کنه که باورت نشه گلناز هنوز باورش نشده تو داری شوهرش می شی....
امیر خنده ای زد و گفت:
- اگه شما اینطور می گین من حرفی ندارم و حاضرم...
یزدانی دستی بر شانه دامادش زد و از دور به پدر داماد اشاره کرد تا به مرد روحانی که برای عقد کردن انجا امده بود بگوید خطبه عقد را جاری کند
مجلس در سکوت فرو رفته بود همه دستهایشان را از هم باز گذاشتهخ بودند تا در بخت عروس و داماد گرفتگی حاصل نشود و فقط صدای مرد روحانی به گوش می رسید که برای بار اول خطبه را می خواند وقتی خطبه تمام شد و عروس سکوت کرد زنی که پشت سرشان ایستاده و دو کله قند کوچک را روی سر عروس و داماد به هم می سائید گفت:
- عروس رفته گلاب بیاره...
مرد روحانی برای بار دوم صیغه را خواند و وقتی دوباره سکوت عروس روبرو شدند زن دیگری گفت
- عروس خانم رفته گل بچینه
روحانی به شوخی گفت:
- گل رو چیده و کنارش نشسته خودش خبر نداره....
همه حضار خندیدند و روحانی مشغول خواندن صیغه برای بار سوم شد. گلناز حال خودرا نمی دانست چند بار تصمیم گرفت چاقو را از زیر لباسش بیرون بیاورد ابتدا در قلب شکوه فرو کند و بعد خودش را از پا در بیاورد اما باز هم نیرویی او را از این کار باز می داشت
وقتی صیغه برای بار سوم جاری شد پیرمرد روحانی گفت:
- عروس خانم برای بار سوم و اخرین بار می گم وکیلم؟
اما صدایی از گلناز بر نخاست .... سکوت و انتظار برای شنیدن بله از زبان عروس به سالن و حضار در آن التهابی داده بود ناگهان زنی با صدای بلند گفت:
- عرس زیر لفظی می خواد
امیر لبخندی زد و از جیب کتش یک دستبند بسیار زیبا و شیک طلا بیرون اورد و در دامن گلناز گذاشت . صدای هلهله و شادی سالن را در خود گرفت و در این میان مرد روحانی گفت
- عروس خانم وکیلم اگه دیرتر بگی یکی دیگه جای تو می گیره ها
و در این هنگام شکوه از فرصت استفاده کرد و در میا نسر و صدای حاضرین سرش را کنار صورت گلناز اورد صدایش را کمی نازک کرد و گفت:
- بله
صدای کف زدنها و شادی حضار در فضای سالن پیچید و شکوه طوری این کار را انجام داد که حتی امیر هم متوجه نشد خود گلناز بله را نگفته بلکه مادرش بجای او این کار را انجام داده گلناز نگاهی سرشار از نفرت به شکوه انداخت و چیزی نگفت اما مدعوین همه دیدند که در زمان خواندن خطبه عربی گلناز به ارامی می گرید....
شب از راه رسید. اتومبیل هیراد سینه جاده را می شکافت و پیش می رفت او تلفن دستی اش را خاموش کرده بود تا به خاطر جواب دادن به تلفنها وقت از دست ندهد و با سرعت هر چه تمامتر خودش را به تهران و مراسم عروسی برساند
همینطور که در جاده رانندگی می کرد تصویر خاطرات شیرینی که در کنار گلناز داشت مقابل دیدگانش زنده می شدند و او با به یاد آوردن این خاطرات به پهنای صورتش اشک می ریخت اسمان هم به یاری اش امده و اسمان نیز از عم هیراد سیه روز و پریشان می گریست.
هیراد هنوز باور نداشت که اینچنین ناجوانمردانه همسرش را از دستش بگیرند و اینطور آتش به جان خسته و عاشقش بزند و خانه عشقش را به باد فنا بسپارند.او محزون و خاموش تنها صدای گریه بی امانش را می شنید و احساس می کرد عشق در درونش به خاکستر تبدیل شده و دست بی رحم باد پائیزی غنچه زندگی عاشقانه اندو را نشکفته پر پر می کند
او به نزدیکی تهران رسیده و با سرعت هر چه تمامتر می کوشید تا شاید بتواند به موقع به مراسم عروسی برسد و برای آخرین بار شاه گل بوته ارزوهایش را انهم در لباس عروسی ببیند
صدای غمگین سلطان جاز ایران در ضبط صوت اتومبیلش به گوشهایش می نشست و او با اشک روان چشمهایش هم صدا با او می خواند
ای رقیب ای دشمن من ...... دشمن جان و تن من
برده ای زیبای ما را.....خود گرفتی جای ما را
لعل لب او نوش تو .......گرمای عقل و هوش تو
راز و فاداری چون من .....می خواند او در گوش تو
جان تو جان او....جانم قربان او
....
و با این حال و هوا هیراد وارد تهران شد و یکراست به طرف ادرس ی که شهاب به او داده بود و جشن در ان جا جریان داشت راند
عقربه های ساعت بر روی نه شب ایستاده اند که هیراد کمی ان طرف تر از سالن عروسی از اتومبیلش پیاده شد ابتدا همانجا ایستاد و به اطرافش نگاه کرد وقتی ماشین عروس را مقابل در سالن پارک شده دید با گامهایی استوار و مطمئن به سوی سالن به راه افتاد همینکه به ماشین عروس نزدیک شد عنان گریه از کف داد و اشک از دیدگانش جاری شد هر چه به ماشین عروس نزدیکتر می شد باران اشک روانتر می گشت و ئقای مقابل مرکب عروسی عشقش ایستاد چنان هق هق می زد و به ان اتومبیل نگاه می کرد که با هر تکان شدیدی که بر اثر گریه بی امان بر تنش وارد می شد پهلوهایش را درد بسیار زیادی در هم می فشرد که توان نفس کشیدن را از او می گرفتند او مدتی مقابل ماشین عروس ایستاد و گریست و پس از ان شروع به قدم زدن در اطراف ان اتومبیل مشکی که به طرز زیبایی تزئین شده بود کرد
هیراد همانند پاسبانی که از مرکب عشقش نگهبانی می کند دور ماشین عروس گلناز می چرخید و مراقب ان بود کسی نمی دانست در دل رنجور و عاشق و بیچاره اش در ان ساعات شب زیر ان باران سیل اسای پائیزی چه می گذشت هیراد در میان اشکهایش در سکوت تیره شب مدام نام گلناز را بر لب می اورد و با هر بار ادا کردن نام او تیری بر قلب شکست خورده اش می نشاند و او همینطور که اشک می ریخت به سوی اتومبیل به راه افتاد در انرا گشود داخل ان نشست کاغذ و قلمی به دست گرفت و چنین نوشت
اکنون که من به خون جگر عوطه می خورم
او در میان حلقه گلنا نشسته است
ارام تکیه داده به بازوی نو عروس
لبخند شوق به لبش نقش بسته است
اوی نو عروس چشم شرربار من هنوز
حیران عشوه و شور و گریز توست
آسوده دل به خانه شوهر قدم گذار
خوشبخت باش قطره اشکم جهیز توست
سپس کاغذ را در جیبش گذاشت زیر ان باران سیل اسا دوباره پیاده شد و به سوی ماشین عروس رفت اینبار وقتی به ان اتومبیل رسید سرش را در آن تکیه داد و زیر لب شروع به گفتن چیزهایی کرد هر کس او را می دید فکر می کرد دیوانه ای است که در زیر این باران که حتی خانواده عروس و داماد هم برای خوش امد گویی جلوی در سالن نایستاده اند سر بر ماشین عروس دارد و می گرید و این تصور در ذهن عابرین شکل می گرفت که این پسر عاشق بوده که به معشوقش نرسیده و اینک چون دیوانه گن سر بر ماشین عروس گذاشته و می گرید.در حالی که اشک چشم هیراد و اشک دل اسمان ان اتومبیل را می شستند هیراد گرمای دستی را بر روی شانه ایش احساس کرد وقتی سرش را چرخاند افسانه را دید که کنارش ایستاده و او نیز می گرید هیراد با دیدن افسانه کنار خیابان روی زمین نشست و سرش را میان دستهایش گرفت افسانه کنارش نشست و به ارامی مشغول نوازش موهای خیسش شد و پس از لحظاتی به ارامی گفت
- هیراد جان خیلی متاسفم من نتونستم براتون کاری بکنم
هیراد سرش را بلند کرد و گفت:
- یادتونه چه قولایی بهمون داده بودین
- آره یادمه
- پس چی شد؟
افسانه اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد
- اینقدر به سرعت این مسائل اتفاق افتاد که خودمم باورم نمی شه باور کن سعی م رو کردم ولی مث اینکه زور شکوه به من چربید
سکوت هیراد و پس از لحظه ای گفت
- حالا چی ؟ حالا اگه یه کاری ازت بخوام برام انجام می دی؟
- آره هر کاری باشه انجام می دم
هیراد دستش را در جیبش فرو برد کاغذی که در آن گذاشته بود بیرو ن کشید و گفت
- اینو بده به گلناز
افسانه کاغذ را از دست او گرفت و گفت
- خیالت راحت باشه همین الان می رسونمش
سپس از جایش برخاست و در مقابل دیدگان خیس از اشک هیراد که دیگر تار می دیدند وارد سالن شد
میز شام چیده شده و مدعوین مشغول کشیدن شام بودند عروس و داماد در صدر مجلس نشسته و شام می خوردند که افسانه خودش را به انها رساند و خنده کنان خطاب به داماد گفت
- ممکنه یه دقیقه عروس خانم خوشگل شما رو بدزدم؟
- اول متعلق به شماست بعد من... شما صاحب اختیارین
افسانه لبخند بر لب دست گلناز را گرفت و گفت
- می بخشین یه دقیقه بیشتر طول نمی کشه
او گلناز را با خود به گوشه خلوتی کشان د وپس از اینکه از خلوت بودن انجا مطمئن شد کاغذ را در دستهای گلناز گذاشت و گفت
- اینو هیراد برات فرستاده
گلناز تقریبا جیغ کشید
- هیراد...
افسانه دستش را روی لبهای او گذاشت و گفت
- ارومتر الان همه می فهمن
- - هیراد کجاست؟
- جلوی در سالن بیچاره کنار ماشین عروس نشسته و مث ابر بهار گریه می کنه
- سپس اشکی که بر گونه هایش غلطیده بود را با نوک انگشتانش گرفت گلناز کاغذ را گشود و شعر داخل انرا خواند و پس از ان سر بر روی شانه های افسانه گذاشت و به زاری گریست تنها دلخوشی اش در ان لحظه تصمیمی بود که زمان انجامش دادنش هر لحظه نزدیکتر می شد
- ساعتی بعد مراسم عروسی در سالن به پایان رسید و میهمان دسته دسته با عروس و داماد خداحافظی کرده و از سالن خارج می شدند پس از مدتی بزرگان دو فامیل دور عروس و داماد حلقه زدند و به اتفاق به طرف در خروجی سالن به راه افتادند وقتی به جلوی در رسیدند همانجا ایستادند تا برادر امیر ماشین عروس را درست جلوی در بیاورد که انها زیر باران سیل اسا خیس نشوند گلناز از این فرصت استفاده کرد و نگاهش را به هر سو به جستجوی هیراد در آورد تا بلکه بتواند او را بیابد اما هیچ اثری ازهیراد دیده نمی شد
- زمانی که اتومبیل عروس مقابلشان ایستاد امیر بازویش را گرفت و گفت
- -بذار در رو برات باز کنم و سوار شو
گلناز که نتوانسته بود اتومبیل هیراد را پیدا کند به ناچار سوار شد و پس از دقایقی که حاضرین برای انها دست می زدند و گروهی نیز اماده می شدند که دنبال انها تا خانه شان بروند امیر اتومبیل را به حرکت در اورد
وقتی بهسر خیابان رسیدند چشم گلناز به اتومبیل هیراد که کنار خیابان پارک بود افتاد و بی پروا سرش را چرخاند تا داخل انرا نگاه کند شاید هیراد در ان نشسته باشد اما در این لحظه امیر به سرعت به داخل خیابان دیگری پیچید و هنوز گلناز سرش را بر نگردانده بود که صدای ترمز اتومبیل عروس بلند شد و گلناز و امیر به سختی به طرف شیشه اتومبیل پرت شدند و ناگهان شیی ای محکم به اتومبیل بر خورد و سپس به زیر چرخهای ان افتاد
امیر بلافاصله از ماشین عروس پیاده شد و با دیدن انچه اتفاق افتاده بود با دو دست به سر خود کوفت و بر روی زمین نشست گلناز نیز پس از لحظه ای از اتومبیل پیاده شد و با دیدن ان صحنه با وحشت فریاد کشید
- هیراد.... هیراد... چرا این کار رو کردی؟
- سپس بر زیمین نشست و پیکر خونین هیراد را که چرخهای اتومبیل از روی ان گذشته بودند در آغوش گرفت و ضجه زنان گفت
- من می خواستم پیش مرگت بشم... چرا اینطور شد؟ چراااااااااااااااا....؟
هیراد به ارامی در آغوش گلناز دیده گشود به سختی لبخندی بر لب اورد و با صدایی لرزان گفت
- عروسکم چقدر توی لباس عروس قشنگ شدی
لباس گلناز از خون پاک و عاشق هیراد خیس شده بود گلناز شبنم اشکی که در گوشه چشمهای هیراد نشسته بود با نوک انگشتهایش ربود و گفت
- من عروس خودتم هیچ کس به جز تو نمی تونه منو تصاحب کنه
هیراد دوباره لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگوید در چشمان گلناز خیره شد گلناز نگاهی به اطرافش انداخت و دید اکثر بستگانش دورشان جمعند
پس فریاد کشید:
- یه کاری بکنین برسونینش بیمارستان اون باید زنده بمونه
- قطره اشکی از گوشه چشمهای هیراد بر روی دستهای گلناز که چهره او را نوازش می کرد غلطید و هیراد گفت:
- - آرزو داشتم من توی لباس دامادی کنارت باشم ولی بازم خدارو شکر می کنم که توی لباس عروس دیدمت اینم از ارزوهام بود می دونستم با ارایش عروس خیلی خوشگل تر می شی
- سپس نفس بلندی کشید و ادامه داد:
- - گریه نگن ارایشت خراب می شه ...گریه نکن
گلناز لبخندی محزون زد و گفت:
- تو باید زنده بمونی من فقط زن تو می شم
هیراد همچنان مستقما فقط در چشمهای گلناز نگاه می کرد گفت
- اینو هیچ وقت بهت نگفته بودم همیشه از خدا می خواستم توی اغوش تو جون بدم حالا خدارو شکر می کنم که حداقل منو به همین ارزوم رسوند
گلناز به ارامی می گریست و فقط او را نگاه می کرد پس از لحظاتی هیراد دستش را که به سختی می لرزید بالا اورد و گل سرخی را که در دست داشت به دست گلناز داد سپس سرش را چرخاند و بوسه ای بر دست گلناز زد و گفت
- این کادوی من برای عروسی ته
و همینطور که مستقیما در چشمهای او نگاه می کرد ادامه داد
- خوشبخت باش خوشبخت باش قطره خونم جهیزیه توست
و در حالی که نگاهش را خیره به چهره زیبای گلناز دوخته بود و لبخندی بر لب داشت نفس بلندی کشید و سرش در آغوش گلناز رها شد
گلناز وحشت زده پیکر بی جان او را تکان داد و فریاد کشید
- نه نه نه تو نباید بمیری پاشو پاشو می خوام بله رو بگم پاشو من هنوز بله به هیچ کس نگفتم
- سپس سرش را به سوی اسمان که همچنان می بارید بلند کرد و فریاد کشید من مستحق این سرنوشت نبودم
و بر روی جسد بی روح هیراد که هنوز با دیدگان باز به او چشم دوخته بود افتاد و از حال رفت
فرشته سرنوشت نیز که اخرین برگ از صفحات کتاب سرنوشت هیراد را ورق می زد اینک بالای سر اندو ایستاده و بر سرنوشتشان می گریست
هوای تهران ابری و غمگین بود. از آغاز صبح گروه زیادی از افراد خانواده و دوستان خانواده راد برای تشییع جسد پسر یکی یک دانه دکتر بیژن راد و سهیلا در گورستان شهر جمع بودند
سهیلا از شب گذشته که این خبر دردناک را شنید چندین بار از حال رفته و دوباره به هوش آمده بود دکتر نیز در ط.ل همین چند ساعت چنان بهم ریخته بود گویی به اندازه سی سال شکسته شده بود
گلناز پس از اینکه به هوش امد به خانه دکتر رفت و در کنار سهیلا به زاری و عزاداری پرداخت و اینک بر سر مزاری که قرار بود جسد هیراد را درون ان بگذارند نشسته و فریاد کشان می گریستند گورکن مشغول حفر قبر بود و گلناز خاکهایی که مرد گورکن از ان گور سرد خارج می کرد مشت مشت بر سر خود می ریخت
ساعتی نگذشته بود که اتومبیل سفید رنگی جسد هیراد را به انها تحویل داد و مردان و جوانان خانواده با سر و صدای بسیار زیادی حسم بی جان او را که بر روی برانکاری گذاشته شده بود تا سر مزارش اوردند
وقتی جسد را کنار گور بر روی زمین گذاشتند سهیلا و گلناز خودشان را بر روی پیکر بی روح هیراد انداختند و بی تابانه گریستند
ناگهان سهیلا سرش را بلند کرد و فریاد کشید
- چرا سیاه پوشیدین مگه نمی بینین عروسی پسرمه ؟ ایناهاش اینم عروسشه
- سپس گلناز را از روی جسم بی جان هیراد بلند کرد و گفت
- -پاشو پاشو لباس سیاهتو در بیار و لباس عروس بپوش بذار بچه م عروسشو توی لباس سفید عروس ببینه بیا می خوام دست به دستتون بدم
- گلناز خودش را در آغوش سهیلا رها کرد و ضجه زد
- سهیلا باز فریاد کشید
- خدایا چرا باید سرنوشت این دو تا بچه من اینطوری بشه؟ چرا؟ سپس مرد گورکن از گور بیرون امد بر سر جسم بی روح هیراد نشست فاتحه ای خواند و خواست او را بلند کند و در قبر بگذارد که ناگهان گلناز با چشمان از حدقه در امده خودش را روی جسد انداخت و جیغ کشید
- نمی زدارم نمی ذارم روش خاک بریزین هیراد تموم زندگی من بود امروز باید من می مردم ولی اون مرد پس باید اول منو خاک کنین
سپس با جهشی از روی جسد هیراد پرید و خودش را داخل گور انداخت وفریاد کشید
- بریزین روی من خاک بریزین اول من باید می مردم ولی هیراد مرد اول باید منو خاک کنین بعد هیراد رو
دکتر به همران چند تن از بستگان نزدیک دست گلناز را گرفتند و به زور از داخل گور بیرون کشیدند و بعد در برابر نگاه و ضجه های ماتم زده سهیلا و گلناز هیراد را به خاک سپردند
شب از نیمه گذشته بود گلناز که همچون افرادی که دچار شوک شده باشند پس از مراسم به خاک سپاری هیراد دیگر کلامی حرف نزده و مات شده بود در نیمه های شب در خواست اتومبیل اژانس کرد تا به خانه شان برود اما اینک در گورستان شهر و بر سر مزار هیراد نشسته بود
او به ارامی با خاک سرد مزار بازی می کرد و ساکت مشغولتماشای خاکهای ان بود پس از ساعتی کیف دستی اش را گشود و کاغذ و قلمی از ان بیرون اورد و در کورسویی که به سختی چشمهایش می دید بر روی ان نوشت
(( این نامه رو برای پدرم می نویسم
پدر شاید وقتی این نامه به دستت برسه که مشغول دفن کردن من کنار هیراد باشی اما بدون که هیچ وقت از تو و اون مادر خائنم نمی گذرم تو باید بدونی که اون زن پست همیشه توی زندگی به تو خیانت کرده ولی تو بخاطر خواسته دل هوسبازاون اول هیراد رو و بعد منو به این سرنوشت محکوم کردی و به دست خاک سپردی اگه تو مرد بودی و یه خورده برای مردونگی ت ارزش قائل می شدی الان من و هیراد کنار شما با خوشبختی زندگی می کردیم ولی تو خودت اینطور خواستی
از طرف من از امیر و خونواده ش غذر خواهی کنین و ازشون بخواید حلالم کنن بهشون بگید که شما باعث این فاجعه بزرگ بودید و من معتقدم که بالاخره تا اخر عمرتون تقاصش رو پس می دین من می رم تا شاید روحم در کنار روح هیراد به ارامش برسه))
دختر بدبختتون ، گلناز
سپس نامه را در پاکت سپیدی گذاشت و با خط خوشی بر روی ان نوشت:
(( لطفا پدرم این نامه را بخواند))
بعد سرش را روی خاک مزار هیراد گذاشت و زیر لب گفت:
- الهی من قربون قلب مهربون عاشقت برم نمی ذارم بدون من تنها بمونی و غصه بخوری تا چند ساعت دیگه می یام پیشت
- ساعتی بعد وقتی نسیم سحری وزیدن آغاز کرد گلناز با قلبی عاشق و امیدوار به وصال اخرین نفسهایش را کشید و در آخرین دم هیراد را دید که بالای سرش بر روی خاک مزار نشسته و با لبخندی بر لب همچون روزهای گذشته با دنیایی عشق و مهربانی موهایش را نوازش می کند
- سحرگاه غریبی بود باد پائیزی از هر سو می وزید و شاخه های درختان را به بازی می گرفت و هر از چند گاهی برگ زردی از شاخسار درختی خزان زده جدا گشته بر زمین می غلطید
- هنوز خورشید از پس کوههای سر به فلک کشیده بیرون نیامده بود تا بر زمینیان نور گسترانی کند تاریکی نزدیک سحر رنگ سیاه و هم آلودی به هر سو پاشیده و زمین انتظار اغاز صبحی دیگر را می کشید
- هنگامی که سپیده صبح پائیزی گورستان را نیمه روشن کرد کارکنان گورستان جسد دختر جوانی که در خون خود غلطیده بود را بر سر مزار تازه ای یافتند در حالی که دخترک لبخندی بر لب داشت و از میان مژگانش به بالای سرش می نگریست.