قسمت نهم

صبح هنگامي كه هيراد پس از خواب كوتاهي ديده گشود هنوز غم تصميم سختي كه گرفته بود بر دلش سنگيني مي كرد مدتي در بستر ماند و از پنجره كنار تختش به منظره باغ كوجك منزلشان خيره شد سپس از جايش برخاست و پس از رسيدگي به امور صبحگاهي نزد مادرش رفت. سهيلا كه مشغول مطالعه بود با ديدن هيراد دست از كتاب خواندن كشيد و به چهره فرزندش لبخندي از سر محبت پاشيد
هيراد سلام كرد و پس از شنيدن پاسخ سلام روي مبل راحتي مقابل مادرش نشست و پس از مدتي كوتاهي پرسيد:
- جه خبر مامان....؟!
سهيلا پاسخ داد:
- هيچي پسرم از صبح نشستم اينجا دارم كتاب مي خونم
- ديشب دختره رو ديدي؟
- آره مامان جون تو راست مي گفتي خيلي قشنگ بود حسابي به دلم نشست. راستي اسمشو بهت نگفت؟
- اسمش گلنازه... مي بيني چه اسم قشنگي داره؟
- گلناز ...گلناز خيلي قشنگه ... ولي عجيبه چطور بعد از ايرج و تورج اسم اين يكي رو گذاشتن گلناز؟ اصلا با اسم بچه هاي ديگه شون همانگ نيست
- چطور مگه ؟ اسم بچه هاي ديگه شونو از كجا مي دوني؟
- مامان شون خيلي زن خوش مشرب و رب زبوني يه از وقتي نشست يه ريز گفت و خنديد نقل كلامش م ايرج و تورج بودن خصوصا تورج....
- خب ديگه چي مي گفت؟
- از خودش و شوهرش و بچه هاش زن بجوش و خون گرمي يه حالا قرار شده يه روز عصر با دخترش بيان خونه ما و بيشتر با هم آشنا بشيم
- با گلناز بيان خونه ما؟!
- اره عزيزم دلم مي خواد باهاشون رفت و آمد كنم ابته همون اولش به شكوه خانم گفتم من اهل اين نيستم كه زياد جايي برم اونم كه مث اينكه خيلي از من خوشش اومده بود گفت خودش مياد شماره تلفنو گرفت و فرار شد زنگ بزنه...
هيراد بي اراده خنديد و از سر شوق گفت:
- پس حسابي با هم دوست شدين....
- اي تقريبا حالا انشاالله در اينده نزديك بيشتر با هم دوست مي شيم
ما هيراد در عين اينكه از اين پيش آمد بسيار خرسند و راضي به نظر مي رسيد در درونش به تصميمي كه گرفته بود مي انديشيد او ديگر قصد تصاحب قلب گلناز را نداشت چرا كه اگر اماده سفر به امريكا مي گشت دل كندن از اين عشق برايش به مراتب دشوارتر و سخت تر از جدا شدن از پدر و مادرش بود پس در اين زمان كوشيد به گلناز نينديشد و در يكي از همين شبهاي تابستاني مستقيما با پدرش در باره مهاجرت صحبت كند
چند روز گذشت و طي اين مدت هيراد كمي بر احساساتش غلبه يافت شايد دليل اصلي اينكه هيراد توانست نداي قلبش را ناديده بگيرد اين بود كه نه گلناز را ديده بود و اينكه حتي سعي مي كرد حرفي هم از او و خانواده اش نشنود. اما ته دلش هنوز خون عشق گلناز در قليان بود و گاه او را به وجد مي آورد و او بدون هيچ گونه اراده اي به كنار پنجره مي رفت، ولي پس از مدتي كنترل خويش را بدست مي آورد و از پنجره مشرف به خانه گلناز دور مي شد
چند هفته اي از مطرح شدن مهاجرت هيراد به امريكا در خانه دكتر راد گذدشته و چون پس از آن ديگر كسي درباره سفر سخني به ميان نياورده بود دكتر و همسرش تصور مي كردند كه موجي از افكار به مغز هيراد هجوم اورده فكرش را مشغول و مغشوش كرده و بدون اينكه اثر جبران ناپذيري بر او بگذارد رد شده است
اما شبي هيراد پس از صرف شام مقابل پدرش نشست و بي مقدمه پرسيد
- پدر چرا با مريكا رفتن من محالفت كردين؟
دكتر كه به هيچ وجه توقع مواجه شدن با اين سوال را نداشت ابتدا دستپاچه شد اما براي اينكه بر خود تسلط يابد مدتي به صفحه تلويزيون ديده دوخت بعد رو به هيراد كرد و گفت:
- دلايلش رو به مادرت گفتم حتما اونم حرفاي منو بهت زده پس اگه حرف تازه اي داري بگو
هيراد گفت:
- دلايل شما با منطق من جور نيست من يه جوونم كه مي خوام زندگيمو همو نجوري كه دل خودم مي خواد بسازم شما هم بعنوان پدر من بايد توي اين راه به من كمك كنين شما پدر من هستين وظيفه تون اينه كه منو به سر و سامون برسونين
- پسرم من وظيفه مو نسبت به تو تمام و كمال انجام دادم توي ايران شرايطي كه تو داري براي كمتر پسري فراهمه من حتي بيشتر از وظيفه م براي تو كردم
- پس محبت رو در حق من تموم كنين و هر طور كه خودتون مي دونين منو بفرستين خارج
سهيلا مات و مبهوت گاه به هيراد و گاه به شوهرش نگاه مي كرد و از ادامه اين بحث مي هراسيد
دكتر گفت:
- مگه تو اينجا چي كم داري؟ هر چي بخواي برات فراهمه مي توني تا آخر عمرت بخوري و بخوابي و از زندگيت لذت ببري اصلا نمي خوات كار كني اگه مي گم درس بخون براي اينه كه يه مدركي داشته باشي كه پس فردا مردم به ريشت نخندن كه با ثروت باباش كيف مي كنه. برو سر درس و دانشگاهت يه مدت كه از درس خوندنت گذشت خودم اين دختر آقاي يزداني رو برات مي گيرم ماشاالله مث گل ياس مي مونه ادم به وجودش افتخار مي كنه با افتخار به عنوان عروسم همه جا معرفي ش مي كنم تو هم ديگه چي مي خواي؟ ثروت ، خونه ماشين عالي يه زن خوشگل مث اين دختره خوشبختي ت رو كامل مي كنه
قلب هيراد با شنيدن توصيفات پدرش از گلناز در سينه فرو ريخت و دوباره احساسات خفته اش بيدار شدند او مدتي فكر كرد و بعد گفت:
- اينايي كه شما مي گين درسته ولي پدر من مي خوام برم خارج و خيال زن گرفتن م اصلا ندارم
- حالا كه تا اين حد خودسر شدي كه روي حرف پدرت حرف مي زني خودت مي دوني من ديگه حرفي براي گفتن ندارم
هيراد با عصبانيت از جايش برخاست و گفت
- اين آخرين حرفتونه؟
- بله حرفه آخرم بود
هيراد به طرف اتاقش به راه افتاد و در بين راه گفت
- پس من هر كاري خودم صلاح بدونم مي كنم اينو خودتون خواستين
سپس وارد اتاق شد و در را محكم پشت سر خود بست
در اين لحطه سهيلا خطاب به دكتر كه از شدت عصبانيت سرخ شده بود گفت:
- بيژن فكر نمي كني بيش از حد عصباني شدي و يه كم تند رفتي؟
- نمي دونم ... نمي دونم اين بچه شالوده زندگي منو از هم پاشونده....
سهيلا حرف او را قطع كرد و گفت:
- يعني تو ميذاري اون هر كاري دلش خواست بكنه؟
- تا جايي كه بتونم جلوش مي ايستم ولي اگه نشد مجبورم يه فكر ديگه بكنم.