قسمت هشتم
وقي گلناز به خانه بازگشت حال ديگري داشت . نمي دانست چه چيز در درونش مي جوشد و او را به شوق مي آورد به قدري شور داشت كه خنده از روي لبانش دور نمي شد
نمي ساعتي در كنار برادران و پسر عمويش نشست و با هم به شوخي و خنده پرداختند و پس از ان گلناز به بهانه خواب به اتاق خودش رفت و در بستر خزيد اما خود بخوبي مي دانست كه خواب به چشمانش نخواهد آمد و تصوير دلنشين هيراد پسر يكي يكدانه همسايه روبرو از مقابل ديدگانش محو نخواهد شد بنابراين دل به اين روياي شيرين سپرد و تا صبح خودش را در كنار او سوار بر توسن سپيد عشق مي ديد كه در حال تاخت و تاز در دشت سرسبز محبت بودند
آري گلناز هم عاشق شده بود و لحظه اي ارام نداشت او در آن لحظات لذتي وصف ناشدني از بيداري از عشق مي برد و اين شور و حال او را با خود به جايي برد كه با آن سن و سال كم هرگز حتي فكرش را نيز نمي توانست بكند
گلناز خودش را در كنار هيراد در لباس سپيد عروس مي ديد كه بازو در بازوي هم قدم بر مي داشتند به وجود همديگر افتخار مي كردند و به مدعويني كه به مراسم عروسي شان آمده بودند خوش آمد مي گفتند.
از اين رويا لبخندي شيرين بر روي لبانش شكفته شده و در پوست خود نمي گنجيد...
در گوشه اي از اتاقش فرشته مهربان سر نوشت كه گاه خود بر سرنوشت تلخي كه بر سر راه برخي انسان ها قرار مي دهد باران غم مي ريزد نشسته و چشم به اين صحنه هاي دلپذير عاشقانه داشت و گهگاه به رواياي شيرين گلناز در دل با لذت مي خنديد.... در ان زمان او تنها كسي بود كه در دمدمه هاي طلوع خورشيد نجواي درون گلناز را شنيد و از تصميمش خبردار شد
گلناز درست همزمان با اولين تشعشعات خورشيد كه خبر از فرا رسيدن صبح مي داد در دل با خود پيمان بست
(( به هر ترتيب ممكن خودم ارتباطم رو با هيراد برقرار مي كنم اون بايد بدونه چقدر خودشو توي دلم جا كرده اينقدر خودمو سر راهش قرار مي دم كه خودش پي به عشق توي قلبم ببره از نگاهش خوندم كه دل اونم پيش من گيره، ولي نمي تونم صبر كنم تا اون پاپيش بذاره خودم با كارام بهش ابراز عشق مي كنم كاري مي كنم كه فرار از عشق من و رفتن به خارج براش غير ممكن بشه))
و اينگونه دخترك عاشق پيشه و پر احساس قصه ما تصميم سرنوشت ساز خود را گرفت تا بدينوسيله بر مهمترين بخش زندگي خودش و پسرك با عاطفه داستان مهر تاييد نشانده شود....
هيراد نيز از حال مشابهي برخوردار بود او نيز پس از اينكه گلناز و خانواده اش منزل كمالي را ترك گفتند ديگر از سخنان سايرين هيچ نمي شنيد تصوير پري وش گلناز كه به عروسكهاي بسيار زيبا مي مانست دست از سرش بر نمي داشت
تا زماني كه به خانه خودشان بازگشتند ديگر حتي جمله اي با شهاب سخن نگفت در خلسه عميقي فرو رفته و به گلناز مي انديشيد و تا زماني كه در اتاق خصوصي اش در بستر آرميد اين وضعيت ادامه داشت
هيراد گلناز را مي ديد كه خنده كنان دستهايش را چون دو بال فرشتگان به طرفين گشوده و به سوي او مي دود و زماني كه بهم مي رسند درهم فرو مي رند تو گويي با هم يكي گشته اند...آري گلناز همه زواياي قلب و روح هيراد را به تسخير خود در آورده و با ديدار ان شب او را به قدري اسير عشق خود ساخته بود كه انگار هيراد سالهاست با عشقش آشناست...
هيراد در دل زمزمه مي كرد
(( گلناز .... گلناز ... عجب اسم قشنگي نمي دونم كي اين اسم با مسما رو براش انتخاب كرده مگه پدر و مادرش مي دونستن دخترشون توي اين سن و سال واقعا مث گل ناز قشنگ و معصوم مي شد....ماشاالله عجب وقاري داشت با اين حال كه تازه از نوجووني به مرز جووني پاگذاشته و هنوز روي مرز وايساده اصلا بهش نمي خورد رفتاارش تا اين اندازه پخته باشه....))
هيراد هم تا سپيده صبح نخفت... باور اينكه گلناز نيز نسبت به او تا ان حد تمايل و اشتياق نشان داده باشد كه هيراد به راحتي نسبت به او اميدوار شود. برايش سخت و دشوار بود. گاه دچار دوگانگي انديشه مي شد و تصور مي كرد از انجا كه او تا ان اندازه به عشق ان دختر افسانه اي روياهايش دچار گشته پس اين تفكر به مغزش خطور كرده كه دخترك نيز نسبت با او تمايل دارد، اما در دل به خود نهيب مي زد كه گلناز مال منست و دير يا زود او را تصاحب خواهم كرد....
با خود انديشيد:
(( هر جور شده نظرش رو نسبت به خودم حلب مي كنم بايد خجالت و اين حرفارو كنار بذارم گور باباي كم رويي من كه تا حالا تنها چيزي كه نبودم خجالتي بوده بايد يه جوري راهشو پيدا كنم و وارد قلبش بشم...بعدش به بابا مي گم كار هر دومونو درست كنه با هم مي ريم امريكا و خوشبخت مي شيم...
اما پس از مدتي دوباره فكر كرد
(( شايد اون دلش نخواد از خانواده اش جدا بشه و با من بياد آمريكا... اونوقت چگار كنم؟ شايدم به دوتايي ما با هم ويزاي امريكا ندن توي اون شرايط بايد چه كنم؟
درست در زماني كه خورشيد از پشت كوههاي سر به فلك كشيده از بستر خواب بيدار شد هيراد نيز تصميم خود را گرفت و قطره اشكي از گوشه مژگانش بر گونه هايش غلطيد...
او تصميم گرفت كه با برقراري ارتباط با گلناز كه اينك در دلش اتشفشاني از عشق بر پا كرده بود سرنوشت خودش و او را تغير ندهد و هر طور كه هست با احساساتش كنار بيايد اما....
فرشته سرنوشت كه اهدر تصميم گيري اش بود زير لب خنديد ... او سرنوشت انها را هماندم بر سينه سپيد كتار سرنوشت رقم زده بود و گريز از تقدير كاري است بس عبث و بيهوده.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)