- مسافران محترم هواپیمائی ملی ایران پرواز شماره- که عازم اصفهان- تهران هستند لطفاً جهت انجام تشریفات سوار شدن به هواپیما به در خروجی سالن مراجعه کنند.
عروس و داماد، پس از آخرین دست به گردن کردن ها و خداحافظی های شوق آمیز با جمع کوچک بدرقه کنندگان، به طرف سالن بازرسی رفتند. و این در چنان حالتی بود که امیدوار بودند یک بار دیگر می توانستند موقع سوار شدن به هواپیما دورادور یکدیگر را ببینند.
به علت کندی کار بازرسی و تراکم عده مسافران، آنها می باید مدتی نیز در سالن پشتی به انتظار بنشینند. روی نیمکتی که نشسته بودند فرزاد به همسرش گفت:
- آن نامه را اگر مایل باشی می توانی حالا بخوانی. او آن را برای من نوشته است ولی من حق دارم آن را به تو بدهم که بخوانی.
با این شوخی (زیرا باید گفت که او آن روز به طور کلی خیلی شوخی می کرد) نامه را از جیب بغل بیرون آورد و به دست وی داد. سیندخت با ظرافت خانم واری که در آن لحظه بیش از هر چیز زیبنده اش بود و از عهده اش نیز برمی آمد، آن را گشود. خط خود کیوان بود. نوشته بود:
«آقای مهندس بهمن فرزاد مدیر محترم کارخانه روغن موتور اهواز هر چند اطمینان دارم که در خصوص آن تخلف من، یعنی علت اصلی اش، که توی سالن و در کنار ماشین تصفیه سیگار کشیدم و عالماً عامداً سبب اخراج خودم شدم، حالا نکته ناروشنی برای شما نمانده است، اما غرضم از نوشتن این مختصر آن است که از رفتار بعدی خودم هنگامی که برای تحقیقات به دفتر احضار می شدم عذرخواهی کنم. من تصمیم داشتم بهر وضعی شده از آن کارخانه اخراج شوم و این اخراجی هم به آگاهی همه همکارانم برسد. این بود که عمداً آن جواب های پرت و ناهموار را می دادم. بله، من وجود مزاحمی بودم که نمی باید اصلاً به آن کارخانه آمده باشم. اما اگر نمی آمدم یحتمل باعث بدبختی ابدی دختری می شدم که بعد از حرمت پدر، شرافت قولش را بالاتر از هر چیز می دانست. من که بنا به مصلحت شخصی مخصوصی کار در کارخانه را قبول کرده بودم هرگز گمان نمی کردم که ماندنم در آنجا طول بکشد. با این وصف خوشحال بودم که اگر وقتی را از دست داده ام انسانی خوب و واقعی را یافته ام که سرشت نیک و پایدارش می تواند روی زندگی آتی من مؤثر باشد.
آقای مهندس، سرنوشت اینطور نخواسته بود که من از مادر خود صاحب خواهر و برادری شوم. به همین دلیل وقتی که در سنین رشد و بزرگسالی، روزگار دختر جوانی را سر راهم نهاد و گفت: این خواهر تو است، از خوشحالی در پوست نگنجیدم. می گویم سرنوشت، زیرا انسان با همه اندیشه های زخارش در این اقیانوس بی کران هستی پر کاه یا خاشاک ریزی است که با امواج کف کرده و خروشان زیر و بالا می شود و هر لحظه در جائی و مکانی است. آقای مهندس، آن زمان که من در خرمشهر از روی زمین سفت و بی حرکت پای بر عرشه گهواره مانند و مواج کشتی می نهادم در حقیقت کودکی بودم که تازه از مادر می زادم. کشتی گهواره من بود. یادم نیست خوشحال بودم یا غمگین، و به طور کلی چه احساسی داشتم، ولی می دانم که به خودم گفتم: «مرد باش!». اینک نیز می خواهم مرد و مردانه از این راه دور دست انسانی و پر لیاقت شما را بفشارم و دست دختری که خواهر من بود و همیشه برادر او خواهم ماند، در دست شما بگذارم و بگویم دوستش بدارید و همه کسش باشید!
آقای مهندس، من این نامه را موقعی برای شما می نویسم که کشتی ما مشغول گذشتن از دماغه «امید خوب است». من هم دلم می خواهد برای شما امیدهای خوبی را آرزو کنم که اطمینان دارم از هر لحاظ شایسته آن هستید. من در این عمر کوتاه خود به این نتیجه رسیده ام که زندگی عبارت از سفر دور و درازی است که آدم به دیاری ناشناخته می کند. درست مثل یک کشتی که قصد دارد مکانهای دور دست را کشف بکند ولی از مقصد بعدی خود ابداً اطلاعی ندارد و نمی داند که سر راه او چه اتفاقاتی پیش خواهد آمد. پس آیا بهتر نیست که دوستان خوب و یاران موافق هر جا که هستند، در خشکی یا اقیانوس یا توی هوا، قدر همدیگر را بدانند و از زندگی گذران خود تا آنجا که می توانند داد دل بستانند؟»
آقای فرزاد نیز در کنار دختر جوان، نگاهش روی خطوط نامه بود- با آنکه یک بار قبلاً آن را خوانده بود- وقتی که به پایان نامه رسیدند با حیرت و همدردی عمیق در چشمان هم نگریستند. مرد گفت:
- من همان روزها احساس کرده بودم که او با همه جوانی اش انسان فوق العاده ای است. گوئی از روی کشف و الهام یا یک حس مخصوصی جریان کار ما را حتی تا این لحظه دقیقاً پیش بینی کرده است. «در خشکی یا اقیانوس یا توی هوا»، آیا نه این است که ما حالا سوار هواپیما می شویم تا به پیشواز بزرگترین لذت های عمر و جوانی خود برویم؟!
سیندخت لبخند فرو بسته ای زد و با چشمان متأثر ولی خندان سر زیبایش را پیاپی به عنوان درک و همچنین تأیید این گفتار موج داد. آقای فرزاد نامه را در جیب نهاد و برای آنکه او را از آن حال و هوا به در آورد، روی نیمکت به او چسبیده تر نشست. دست ظریفش را ملایم در دست فشرد. لبانش به طور نامحسوسی سرشانه برهنه او را لمس کرد و به نجوا نزدیک گوشش گفت:
- سیندخت
- بله بهمن
- ما به کجا می رویم؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)