- ای دل غافل، آیا ترسی داری که او تو را یک دختر شهرستانی و بی خبر از وسوسه های زندگی اروپائی و اروپا رفته ها به حساب بیاورد و بهمین دلیل بهای لازم را به کارت ندهد؟ اگر چنین است بگذار باشد.
آقای فرزاد که متوجه ناراحتی او شده بود، اندیشه اش را خواند. اگرچه همچنان مرغ دل بر آتش هوس بریان داشت لیکن بر توقعات خود دهنه زد. موضوع بیرون آوردن در پوش زیر آب و خالی کردن آب استخر را موقتاً فراموش کرد و بهتر دانست در چیزی که ممکن بود در آن لحظه مایه آزردگی خاطر دلدارش شود بیشتر اصرار نورزد. او می خواست این دختر را با همه پاکی های دوشیزه واری که بزرگترین جهیزیه یک زن است برای شوهر از آن خود کند، نه اینکه بازیچۀ هوسهایش سازد، این استخر و آب پاکیزه آن بعد از آن نیز همیشه بر جا بود.
پنج روز بعد، ساعت شش بعدازظهر در فرودگاه شهر اهواز دو قهرمان خوشبخت این داستان با شوق و انتظار خارج از توصیف، منتظر هواپیمائی بودند که از آبادان می آمد و مقصدش تهران بود. در میان بدرقه کنندگان آنها، علاوه بر آقای فلاحی و فرنگیس و بچه ها، عده پنجاه و اند نفری کارگران کارخانه بودند که عموجان پس از تعطیلی کارخانه با اتوبوس سرویس آنها را آورده بود. آقای فرزاد و سیندخت که دو روز پیش از آن نامزدی رسمی خود را اعلام داشته بودند، همان روز صبح با شهود خود در دفتر ازدواج شهر حضور بهم رسانیده و به طور ساده ای پای دفتر عقد و ازدواج را امضاء کرده بودند. اینک آنها شرعاً و قانوناً زن و شوهر بودند، و قصد داشتند در این سفری که آغاز می کردند و رویهمرفته سه هفته طول می کشید ماه عسل خود را در تهران و آلمان بگذرانند. آقای فرزاد خانه را به فرنگیس سپرده بود. آقای صمدی، عضو هیئت مدیره (سمت ایشان که قبلاً بازرس شرکت بود در همان جلسه هیئت مدیره عوض شده بود) که دامادش استاد زبان در دانشگاه جندی شاپور بود، برای آنکه بهانه ای داشته باشد تا چندی نزدیک دخترش باشد قبول کرده بود که در غیاب «مهندس» به اهواز بیاید و کارها را اداره کند. او هم اینک در اهواز بود و همان روز صبح برای عروس و داماد دسته گل فرستاده بود.
غیر از واقعه اعلام نامزدی و عقد رسمی مدیر کارخانه و خانم سیندخت فلاحی، در این چند روزه وقایع دیگری نیز که مربوط به این داستان است اتفاق افتاده بود. به علت گرم شدن هوا که از اواخر فروردین ماه شروع شده بود، آب کارون فرو نشسته بود و در اثر فرو نشستن آن، جسم سیاه و لجن گرفته ای در نزدیک یکی از بیشه های میان آب بیرون زده بود که روزهای اول کسی فکر نمی کرد جز یک تیکه سنگ که همراه سیل آمده چیز دیگری باشد. ولی، این همان دیگ بخار کارخانه، آن بز از آغل گریخته ای بود که به قول آقای زروان مدیر سابق کارخانه موجودات فضائی آن را ربوده ولی نیمه راه پشیمان شده به زمین رهایش کرده بودند. پس از نه ماه و نیم اینک پیدایش می شد. هم اکنون به دستور آقای فرزاد آهنگران با دستگاه جوش کاربیت به جانش افتاده مشغول بریدن و تیکه تیکه کردنش بودند و ظاهراً آن روز کارش به پایان می رسید. علاوه بر این، به نشانی هتل اهواز و عنوان آقای مهندس فرزاد، نامه ای از آفریقای جنوبی، شهر کیپ تاون، پست شده بود که نام و نشان و امضائی نداشت. آقای فرزاد دریافت این نامه را که همان شب قبل رسیده بود به سیندخت خبر داده بود، ولی به علت کارها و آمد و رفت های فراوانی که آن روز و شب قبلش فرا روی دختر بود فرصت نشده بود آن را به او بدهد که بخواند و از مضمونش آگاه شود. نامه اگرچه امضاء نداشت، از طرف «حمزه کاکاوند» یا به عبارت دیگر کیوان بود و خواندنش دست کم دختر جوان را به نوعی از سلامت او خوشحال می کرد. بلندگوی سالن فرودگاه دو بار بود مسافران را دعوت می کرد که جهت تشریفات سوار شدن به هواپیما به در خروجی سالن مراجعه کنند. آقای فرزاد دست همسر جوانش را در دست داشت، نگاهی به جمع کارگران که کمی دورتر، کنار دیوار ایستاده بودند و نگاهی به آقای فلاحی و فرنگیس که نزدیکش بودند کرد و به این یکی ها گفت: