مادر و دختر، برای امتحان لباس وارد حمام شدند. سیندخت گفت:
- مامان، همه چیز تمام است. من تصمیم گرفته ام که به پیشنهاد او جواب موافق بدهم. همین امروز، در همین جا، تو هم لازم نیست از اینجا بروی. من به وجود تو احتیاج دارم. درست است که پدرم هنوز از سر قوز نیفتاده و عصبانی است ولی وقتی ببیند تو کاری به کار او نداری، خشمش- اگر بگویم خشمی دارد- فروکش خواهد کرد و آن وقت چه بسا که خودش به سوی تو بیاید. او مانند همه وجودهای ضعیف از یک چنین اخلاقی به دور نیست. اگر من دیشب با تصمیم او مخالفت می کردم و جلوی آمنه را می گرفتم که چمدانها و وسائل را نیاورد، شکی نداشتم که سکته می کرد.
فرنگیس کمک کرد تا او پیراهن قلاب بافی را از تن بیرون آورد. گفت:
- می دانم دخترم، می دانم. این موضوع را فراموش کن. اگر تو چنین تصمیمی داشته باشی، من از آمدن خودم به اهواز پشیمان نیستم.
دختر زیر پوش خود را درآورد و مادر از دیدن اندام خوش و مرد کش او هر لحظه چشمانش گردتر می شد. مانند کوری که از راه لمس کردن، حس زیبا پرستی خود را اقناع می کند، دست روی شانه و بازوهای او کشید. اشک شوق چشمانش را پر کرده بود و زیر لب مثل دعا چیزهائی می گفت که مفهوم نبود. ظاهراً قربان صدقه اش می رفت. دستش روی برآمدگی کمرش گشت و جوراب شلواری بلند او را با احتیاط و کامل پائین کشید. و از پایش بیرون آورد. سیندخت نیمه شرمزده نیمه غافل گفت:
- مامان چکار می کنی؟ مگر می خواهی همه جای بدن مرا ببینی!
- آری، همه جای تو را که از بند ناف من آب خورده ای. حیف این بدن نیست که جایش در آغوش گرم مردی نباشد؟! مردی که حاضر است جان خودش را بی مضایقه در راه وصل تو بدهد. دخترم، او از هر حیث مناسب تو است. او تو را دوست دارد. او نجیب و انسان است و مثل نی نی چشمانش از تو نگاهداری خواهد کرد.
فرنگیس از حظ و سروری مادرانه که روح او را به جهش و جوشش درآورده بود سرشار بود. گفتی در عمرش مصیبتی نکشیده و غمی نچشیده بود. لباس شنا که گلهای پرطاووسی بنفش در متن شیری رنگ داشت چنان به پوست مرمری تن او می آمد که خود دختر چهره اش از یک لبخند محو ناشدنی روشن شده بود. گوئی خیاط آن را اندازه تن او دوخته و چند بار رفته آزمایشش کرده بود. فرنگیس از پشت زیپ آن را کشید و چون آئینۀ توی حمام برای نشان دادن تمام هیکل او کوچک بود سیندخت به سرسرا آمد تا از میان آئینه قدی که در قسمت رخت کن زده شده بود خودش را نگاه کند. در همین موقع «زردآلو کاله» پشت در راهرو آمده بود، می کوشید آن را باز کند و درون بیاید. بچه های دیگر نیز پهلوی او توی ایوان بودند. یکی از آن موقع ها بود که بچه کوچکتر راهنما یا وسیله ای می شود برای بچه های بزرگتر. فرنگیس در را که از این طرف قفل بود گشود و بچه ها را دوباره به حیاط برد. به «مهندس» گفت:
- در تمام اتاق ها بسته است. بوی رنگ تمام ساختمان را پر کرده است. نفس کشیدن دشوار است.
آقای فرزاد گفت:
- من به سفارش خود شما و برای آنکه بچه ها نروند درهای جلو را بستم. اما درهای پشت ساختمان از قسمت آشپزخانه و حیات خلوت همه باز اند. نکند یک وقتی کسی آنها را بسته است.
او برای اطمینان از این موضوع از یک راهرو کناری که در ضلع شرقی حیاط بود به پشت ساختمان رفت. فرنگیس نزد بچه ها ماند که نکند غفلتاً در استخر بیفتند. چند دقیقه ای گذشت. سیندخت منتظر مادرش بود که بیاید و کمکش کند تا لباس را از تن بیرون آورد. صدای باز و بسته شدن دری را از پشت سر شنید «مهندس» بود که از راه آشپزخانه به سرسرا آمده بود. دختر جیغ ظریفی کشید و دوباره به داخل حمام پناه برد. فشار داد تا در آهنی آن را ببندد. نتوانست، زیرا دست آقای فرزاد محکم روی چارچوب را گرفته بود. به او التماس کرد:
- بروید، خواهش می کنم!
«مهندس» سکوت کرده بود. حتی صدای نفسش شنیده نمی شد.
- می گویم بروید. این یک خواهش است. بروید و بگذارید لباسهایم را بپوشم.
صدای ناصاف آقای فرزاد که از عشق و شوریدگی می لرزید از پشت در به گوش او رسید.
- نمی روم، اما اجازه می دهم که لباس هایت را بپوشی.
- چگونه، اگر مادرم کمکم نکند؟
آقای فرزاد از کم و زیاد شدن فشاری که به در آهنی وارد شد احساس کرد که دلبر زیرک او قصد دارد روی لباس شنا لباس بپوشد و حقه را به او بزند. با هر دو دست فشار آورد و از لای در به درون رفت. سیندخت به کنج حمام به جائی که دوش بود، پناه برد. گفت:
- پس سفارش مرا این طور قبو... قبو... قبول می کنی؟
بیش از این نتوانست سخنی بر زبان آورد. زیرا مرد دوری کشیده با آنچه که پاداش ابدیت است به تنهایی و فناپذیری آدمی، با آن کلام نگفته ای که مصداق خدائی ترین پیمان ها است، مهر سکوت بر لبانش نهاده بود. دختر جوان چشمها را بر هم نهاده و خود را بی اراده در آغوش او رها کرده بود. ولی مانند زنی پارسا که در رؤیائی عجیب می بیند ناشناسی او را غافلگیر کرده است و از هیبت رؤیا بیدار می شود، ناگهان خود را از میان بازوهای او رها کرد. لباسهایش را که روی سکوی حمام پخش و پلا بود بغل زد و به سرسرا رفت. بانگ عقل و ایمان را در درون خود شنیده بود: بنا بود در آب شنا کنم نه در آتش! پشیمانی از گناه بر گونه های برگ گلی اش چنگ زده بود و همنطور که سراسیمه پیراهن بافته اش را روی لباس شنا به تن می کرد با خود گفت: