سیمای دختر جوان که هنگام ورود به حیاط پریشان یا درهم بود. اینک شکفته شده بود. در حرکات و طرز نگاهش ایما و اشاره ای بود که از نظر آقای فرزاد دور نماند و کنجکاوی اش را به شدت تحریک کرد. میله آهنی را از دست او گرفت، در قسمت گود استخر، توی آب کرد تا به کف رسید. آن را بیرون آورد و از سر تعجب ندا داد:
- آه، به قدر نیم متر از روی سر من می گذرد.
آقای فرزاد گفت:
- اگر بگویم که من این خانه را به خاطر استخرش قبول کردم، دروغ نگفته ام.
مخاطبش جواب داد:
- پس چرا لخت نمی شوید و بروید در پوش زیراب را درآوردید؟ مگر از آب می ترسید؟
«مهندس» با کنایه پوشیده ای که فقط خود دختر متوجه آن می شد گفت:
- آن کسی که از آب می ترسد من نیستم.
سیندخت گفت:
- پس لابد گمان کرده اید منم. حاضرم بروم و در پوش را بیرون بیاورم، به شرط آنکه...
- چه شرطی؟
- بشرط آنکه شما از خانه بیرون بروید.
چیزی زیر پوست دختر دویده بود که او را بی قرار می کرد. روی پاشنه پا چرخید و به گوشه دیگر حیاط زیر سایه درخت رفت. از یک شاخه که تا روی سرش پائین آمده بود برگی کند. آن را لای انگشت خورد کرد. بوی خوش اکالیپتوس دماغش را پر کرد. گفت:
- آه، مرا بگو که خیال می کردم این درخت درخت کنار است.
آقای فرزاد آرام به او نزدیک شد. گفت:
- برگ اکالیپتوس خوش بو است. از آن برای بخور استفاده می کنند. اینها هم شاه پسندند. گلهای گرد زرد و قرمزی می دهند که حالا ریخته اند. بو کن، برگش را بو کن. چه احساس می کنی؟
سیندخت، با حرکت سر و گردن گفت:
- نمی دانم، شاید بوی گرمک تازه.
آقای فززاد گفت:
- پس شرط ما بجا است. حالا نمی شود در همین حیاط بمانم و روی چشمم را ببندم؟
- نه، نمی شود. باید از حیاط بیرون بروی و ما در را هم پشت سرت ببندیم.
- چه لازم به این کار است. من برای تو لباس شنا خریده بودم. اگر لخت توی حوض می رفتی البته حرفی نبود، من از حیاط بیرون می رفتم که نبینم. ولی تو اینجا لباس شنا داری.
«مهندس» با این گفته به درون ساختمان اصلی رفت و از توی سرسرا بسته لباس را آورد. گفت:
- با این وصف از تو امر و از من اطاعت. هر چه بگوئی فرمان خواهم برد. من فقط منظورم این است که آب استخر خالی بشود، همین.
فرنگیس خاموش گوش به این گفت و شنودها داشت. به اینجا که رسید برخاست و به دخترش نزدیک شد. چهره اش چنان شادمان بود که گفتی هیچ اتفاقی برایش نیامده است. سیندخت بسته را گشود و لباس را بیرون آورد. آن را مقابل سینه و اندام خود گرفته با ادای زنی که به زیبائیش و ناز خود اطمینان دارد چانه اش را بالا گرفت و گفت:
- لباس را قبول می کنم. ولی این را چه می گوئی که تازه از آرایشگاه می آیم. این سر به قدر دو روز حقوق پول توش رفته. آقای رئیس شوخی کردم!
خوشحالی آقای فرزاد، مثل عدد بینهایت، بیشتر از اینها بود که اگر چیزی از سرش برمی داشتند کم می شد. فرنگیس گفت:
- خوب، اگر نخواهی توی آب بروی دست کم می توانی لباس را بپوشی و ببینی چطور است. زحمتش را بی ارج نکن.
دختر، طفره رفت. کف حیاط و قرنیزهای دور آن را که از سنگ سیاه لاشتری بود و از تمیزی برق می زد برانداز کرد. گفت:
- حقا حق که آمنه وظیفه اش را خوب انجام داده است. حالا ببین حیاط چه صفائی پیدا کرده است. اما هنوز یک چیز کم دارد.
«مهندس» افزود:
- گل، باغبان کارخانه بنا است امروز بعدازظهر با تخم گل و کود بیاید اینجا.
فرنگیس گفت:
- گل اصل کاری که گل همه گل ها است!
آقای فرزاد سر فرود آورد و با وقاری خاص افزود:
- و نامش سیندخت و فامیلی اش فلاحی است.
دختر تظاهر کرد که این صحبت ها را نشنیده است. تما چهره اش گلگون شده بود. در حالی که انبوه گیسوانس، مرتب روی شانه اش موج می خورد، مانند کودکی شاد و سرحال به سمت پله های ساختمان دوید و در همان حال گفت:
- می روم تا لباس شنا را امتحان کنم.
«مهندس» به فرنگیس نگاه کرد و آمیخته به تردید گفت:
- کسی را می خواهد که زیپ پشتش را برایش بکشد. شما بروید کمکش کنید.
شرمی زنانه و آشنا زن سی و چهار ساله را به هیجان آورده بود. هرچه می کرد نمی توانست جلو لبخند خود را بگیرد. دست جلوی دهان گرفت و گفت:
- شما بهتر می توانید کمکش کنید تا من. او امروز به همین منظور اینجا آمده است. بروید، بروید، شک به دل راه ندهید و استخاره هم نکنید. او نامزد شما است. او امروز با تصمیم جدیدی به اینجا آمده است. بروید و بر قدم هایش بوسه بزنید.
در همین موقع، سیندخت که توی ساختمان رفته بود دم در راهرو آمد و مادرش را صدا زد. فرنگیس به طرف او رفت. به بچه ها سفارش کرد که در حیاط بازی کنند و دنبال او داخل ساختمان نیایند. دیوارها تازه نقاشی شده بود و اگر دست می زدند لکه می شد. پس از سرسرای بزرگی که به شکل شش گوش منتظم در وسط بنا شده بود، راهروی کوچکی قرار داشت که توی آن سرویس دستشوئی و حمام بود. دیوارۀ سرسرا در قسمت فوقانی به قدر دو متر بالاتر از بام یک طبقه ای ساختمان بود و دور تا دور شیشه می خورد و از هر طرف نور می گرفت. در ضلع جنوبی آن، دو اتاق خواب بود با گنجه های بزرگ سرتاسری، و در ضلع شمالی آن آشپزخانه، با یک اتاق اضافی که از پشت به حیاط و رختشوی خانه وصل می شد. سرسرا از گوشه راست آشپزخانه به طور مورب با اتاق پذیرائی ارتباط داشت که با دری بادبزنی و چوب کاریهای تزئینی از چوب گردو، از این قسمت جدا می شد. و کف تمام اتاقها و سرسرا از موزائیک مرمری سبز با رگه های سرخ آجری بود.