او به درون راهرو آمد. اما همانجا پشت در ایستاد و تعارف دختر را رد کرد که به اتاق پذیرائی برود. چون فکر می کرد که سایر ساکنین منزل و بچه ها در خواب بودند، آهسته صحبت می کرد. ادامه داد:
- ظاهراً شما وسائل او را بیرون گذاشته اید که هر جا می خواهد برود.
سیندخت پیراهن گشاد سرخانه به تن داشت. دستش را جلوی سینه اش که باز بود گرفت و جواب داد:
- من نه، پدرم. من هم جز تمکین و اطاعت او چاره ای نداشتم. او حالا در خانه شما است؟
موقع گفتن جمله های بالا، دختر چنانکه گفتی سردش بود رنگش پریده بود و کلمات جویده جویده و به سختی از لای دندانهایش بیرون می آمد. مهندس گفت:
- آری، و من هم می روم به هتل. او یک امشبی بیشتر آنجا نخواهد ماند. گفته است که فردا صبح قصد دارد برود سر راه کازرون شیراز و با هر ماشینی که برسد سوار شود و برود به شیراز.
برق اتاق نشیمن روشن شد و نور آن از کتیبۀ در توی راهرو افتاد. سیندخت فهمید که پدرش برخاسته است و مشغول پوشیدن لباسهای خود است تا پیش بیاید و با «مهندس» حرف بزند، یا اینکه جواب او را بدهد. آقای فرزاد گفت:
- من خیلی کوشیدم که او را از این تصمیم منصرف کنم. من آنها را به یک رستوران لب ساحل بردم. شام را با آنها خوردم. مادرت به کلی غرورش درهم شکسته است. خیلی دلسوخته و مضطرب به نظر می آید. پیاپی اشک می ریخت. می دانی، به شما رازی را بگویم. شوهر او در تمام مدت این چند سال و با وجود آوردن سه بچه، هرگز زیر بار نرفته که او را عقد بکند. حتی حاضر نشده نام خودش را روی بچه ها بگذارد و برای آنها شناسنامه بگیرد. بنابراین در حال حاضر چون شناسنامه ای ندارند وجودشان توی این دنیا قاچاقی است. قضیه او مضحک تر از هر قضیه ای است که من تاکنون دیده یا شنیده ام. چقدر این زن ساده دل و خوش گمان بوده و گول آدم رذل دیوصفتی را خورده ست.
«مهندس» سکوت کرد و سر را به زیر انداخت. پس از لحظه ای دوباره گفت:
- تنها راهی که به نظرم می رسد این است که شاید در این شهر مرد پاکدل و خیرخواهی پیدا بشود که پدرخواندگی این بچه ها را قبول کند تا او بتواند برای آنها به نام وی شناسنامه بگیرد. اگر دنیا همه جا پر است از آدمهای عوضی، آدم خوب هم به کلی قحط نیست. اما پیدا کردن چنین مردی اگر هم یافت شود از عهده خود زن خارج است. او یک نفر است و همین قدر وقتش و نیرویش اجازه می دهد که دور این سه تا جوجه بپلکد و آب و دانه جلوشان بگذارد، یا مف آنها را بگیرد و دور بیندازد. اگر او چند وقتی تاب بیاورد و در این شهر بماند، من به هر وسیله شده با یک بررسی و جستجوی درست و دقیق در حال و روزگار مردم این شهر، در طبقه بازرگانان و اشخاص صاحب وسیله، برای او دست به کار خواهم شد. خوشبختانه من از طریق کارخانه تماس هائی با اشخاص دارم که کارم را راحت می کند. مادر تو اگر فرصت داشته باشد و به خودش برسد زیبا است و حسابی هم زیبا است. چه بس کسی پیدا بشود که هم پدری بچه هایش را قبول کند و هم همسری خودش را. اما خوب، این کار می ماند تا بعد از مراجعت من از آلمان.
سیندخت مطمئن بود که پدرش در اتاق این صحبت ها را می شنید. شاید او قصد داشت بیرون بیاید و با مهمان گفتگو کند، اما موضوع تازه که بهرحال نمی توانست تعجبش را برنیانگیزد مانع بیرون آمدنش می شد. آقای فرزاد یک جمله دیگر به گفته های خود افزود:
- گفتم، البته اگر او حوصله بکند.
سیندخت گفت:
- شما قطعاً روی این موضوع با او صحبت کرده اید. خوب، نظر خودش چیست؟
- نه، نه، نخواستم غرور او بیشتر از آنچه بود شکسته شود. من فقط به او دل دادم که به زندگی امیدوار باشد من چطور می توانم به او بگویم که صبر کند تا من برایش شوهری پیدا کنم، یا کسی را که پدرخواندگی بچه هایش را قبول کند؟ بدیهی است، او زن است و هر زن غروری دارد. بنابراین بدون ارائه یک راه حل روشن و امیدوارکننده، من مشکل می دانم که بتوانم فردا مانع رفتن او بشوم. او واقعاً و عمیقاً از پیش آمد امروز ناراحت شده است. خانم فلاحی، بهرحال من وظیفه داشتم بیایم و بشما خبر بدهم که او به منزل من آمده است و چه تصمیم هائی دارد. تا ببینم فردا چه پیش خواهد آمد.
آقای فرزاد خداحافظ گفت و رفت. سیندخت به اتاق آمد. همان طور که گمان برده بود پدرش لباس هایش را پوشیده بود تا بیرون بیاید، ولی روی صندلی نشسته بود. تا او وارد شد گفت:
- خوب، پس این زن مکافات خود را پس داده است. حالا باید راز این را که او در مدت هشت سال به کلامی یا به سلامی یاد هیچکس را نکرد دریافت. مانند قوچی که توی بیابان شاخش به پشمش گیر کرده و از گله جدا مانده است چنان با خواری و بدبختی دست به گریبان بوده که حال و روز خودش را نمی فهمیده است. ناز شست آن مرد نخاله ای که فهمید با یک چنین زن احمق و به قول «مهندس» ساده دلی چطور باید رفتار کرد. اما اگر این آقای رئیس تو گمان کرده است که کسی حاضر می شود اسم خود را روی این زن و بچه های حرامزاده اش بگذارد پر اشتباه رفته است. دست کم در این ولایت نه. او بهتر است به همان شیراز برود که مردمانش چون اکثراً اهل خود محل هستند بیگانه نوازترند. او اگر همین امشب به شیراز حرکت کند بهتر از فردا است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)