- من شوهر نخواهم کرد.
- لابد تا وقتی که پدرت زنده است. خوب، اینهم تصمیمی است. در این صورت یقیناً من زودتر از عمر خودم خواهم مرد.
در این موقع آمنه که از خانه «مهندس» باز می گشت وارد شد. آقای فلاحی فوراً به او دستور داد تا برود و رختخواب و وسائلش را از آن حیاط بیاورد. وقتی که این فرمان انجام شد، از او خواست که جامه دان ها و وسائل فرنگیس را بردارد و توی دهلیز، پشت در حیاط بگذارد تا وقتی که زن به خانه برمی گردد بفهمد که عذرش را خواسته اند و باید برود برای خودش فکر جای دیگری بکند. سیندخت بیش از پیش غمین شد؛ اما به سکوت و بی تفاوتی ظاهری خود ادامه داد. آقای فلاحی عمداً و با حالت هائی تصنعی سعی می کرد خود را خونسرد نشان بدهد. لباسهایش را بیرون آورد. متکا نهاد و روی فرش به آن تکیه داد. با کلمات نیشدار و تحقیرآمیزی که حکایت از خشم فرو نشسته اش می کرد، گفت:
- تو اگر هم بخواهی شوهر بکنی، تا این مادر را در کنار خود داری حسابت پاک است. حالا این آقای مهندس رئیس تو باشد یا هر کس دیگر، فرق نمی کند. شوهری جستم واسه دخترم- خودم سوخته برشته ترم!
سیندخت روی دست انداز درگاهی که به قدر هشتاد سانتی متر از زمین فاصله داشت نشسته بود. دستهایش روی پاهایش بیکار مانده بود. گفت:
- پدر، منظور تو چیست؟ او مادر من است. درست است که او مرا گذاشت و رفت و در مدت هشت سال از نوشتن چند خط نامه برای من دریغ کرد. اما برای من حالا همه چیز گذشته است. به علاوه، او به من پناه آورده است. آدم یک مار را که به او پناه می آورد و زیر سقف خانه اش لانه می کند، یا یک حیوان درنده را که از سرما توی آغلش می آید نمی کشد یا حتی بیرون نمی کند، تو چطور توقع داری او را بیرون کنم؟
- بله، ولی آن موقع که این مار نیشش را در پای تو فرو کرد دیگر خیلی دیر شده و کار از کار گذشته است، من این چیزها را دیده ام و از زبان تجربه حرف می زنم نه احساسات. تو او را بیرون نخواهی کرد، من او را بیرون خواهم کرد. بگذار هرچه می شود زودتر بشود.
سیندخت کارش را رها کرد و رفت توی حیاط روی سنگ پله جلوی راهرو نشست. ساعت توی راهرو پنج ضربه نواخت. چند دقیقه ای نیز پشت سر آن سپری شد. بچه ها برگشتند. بابک و بنفشه بودند بدون آنهای دیگر. سیندخت تعجب کرد که چرا به آن زودی به گردش خود پایان داده بودند. سر تا پای رفت و برگشت آنها از یک ساعت و نیم بیشتر نشده بود. بنفشه به خواهر بزرگ خود خبر داد که فقط تا یکی از خیابان های کوتاهی که به کارون منتهی می شد رفته، آنجا نیم دوری سوار قایق شده و زود برگشته بودند. آقای مهندس ناگهان یادش آمده بود که کار مهمی دارد و می باید برای انجامش به هتل برگردد. آقای فلاحی، هنگامی که دختر کوچکش این خبر را به سیندخت می داد، از پنجره گشوده اتاق که کرکره حصیری داشت و کرکره در این موقع بالا بود، او را می دید و حرفهایش را می شنید. بنفشه به خواهرش نزدیک تر شد، با حالت مخصوص بچه های هفت هشت ساله سرش را بغل گوشش برد و آهسته گفت:
- آنها سر کوچه خودمان توی پیاده رو خیابان نشسته اند و آمد و رفت ماشین ها را تماشا می کنند. ماما فرنگیس چون فکر می کرد «بابا» به خانه آمده ترس داشت بیاید. از من خواست که اگر «بابا» آمده بروم به او خبر بدهم.
آقای فلاحی فهمید که او چه می گوید. از حرکات کودکانه اش که یک کلمه می گفت یک کلمه سرش را برمی گرداند و توی پنجره به «بابا» نگاه می کرد فهمید. گفت:
- نه، لازم نیست به او خبر بدهی که من خانه آمده ام یا نه. من حالا تکلیفش را روشن می کنم.
سر را با اخم ملایمی که به ابرو داشت تکان داد. به آمنه که حاضر به خدمت و گوش به فرمان توی راهرو ایستاده بود اشاره کرد و گفت که جامه دانها و وسائل را بردارد و سر کوچه به صاحبش تحویل دهد.
سیندخت همان طور بی حرکت، توی حیاط، روی سنگ پلۀ جلوی راهرو نشسته بود. بعد از آنکه آمنه جامه دانها را برد و راه دوم برای بسته رختخواب برگشت، به درون اتاق آمد و به پدرش گفت:
- اگر بنای براین باشد مادرم خیلی چیزها پیش ما دارد که همان وقت ها می بایست می برد و نبرد. من شکی ندارم که آنها را طلب خواهد کرد.
آقای فلاحی دستش را به یک طرف باز کرد. گفت:
- من مانعی نمی بینم. بدون چیزهای او نیز ما می توانیم زندگی بکنیم.
سیندخت با تعجب و حیرت او را نگاه کرد. این سرسختی او برایش قابل انتظار نبود. روز اولی که مادرش را دم در کارخانه دید و با هم به خانه آمدند هرگز پیش بینی این وضع را نمی کرد. او مرد بلغمی مزاج و سست اراده ای بود، علی الخصوص وقتی که پای زن به میان می آمد. سیندخت یک دل با خود فکر می کرد که شاید روز اول بد عمل کرد و بطور خیلی ناگهانی خبر آمدن مادر را به او داد. شاید اگر به کیفیت دیگری عمل کرده بود پدرش از خانه قهر نمی کرد و بعد هم سر قوز نمی افتاد. و حالا هم بدون شک او می خواست تلافی سفورا را سر این بیچاره درآورد.
سیندخت اشک در چشمانش جمع شده بود. چادر خانه اش را نوک سر انداخت تا برود از مادرش عذر بخواهد و بگوید که این تصمیم پدرش هیچ ربطی به او ندارد و اگر او می خواست در مقابل تصمیم پدرش ایستادگی بکند شاید پیرمرد کوتاه می آمد و شدت عمل به خرج نمی داد، ولی به طور قطع و یقین پاشنه کفشش را ور می کشید و همان شب از آن شهر می رفت- می رفت چنانکه هرگز دیگر پشت سرش را نگاه نکند. حالات و حرکات و هر جزء رفتار وی گویای این حقیقت بود که او به شکل دیگری عکس العمل نشان می داد که برای همه آنها و بخصوص خود مرد نتیجه های مصیبت بار می داشت.
آقای فلاحی بدنبال دختر به دم در حیاط آمد. او را که تا کمر کوچه رفته بود فراخواند:
- می خواهی چکار کنی سیندخت؟ تو برای او هیچ کاری نمی توانی بکنی. پس بهتر است به حال خودش بگذاری اش. او در اندیمشک قوم و خویش دارد. می رود پیش آنها.
تنها به این گفته بسنده نکرد. با همان لباس خانگی تنش، چند قدمی تند در طول کوچه برداشت و خود را سر راه دختر قرار داد. پدرانه به او امر کرد:
- برویم، برویم توی خانه. مرده ای که یک باز زنده شد و از غسالخانه برگشت، بار دوم که مرد شیون و زاری ندارد.
و به این ترتیب مانع رفتن وی شد.
سیندخت برای اولین بار در طول زندگی اش می دید که از نظر خصوصیت اخلاق انسانی که بر پایه کمک به هم نوع و نیکوکاری بنا شده بود، ورطه هول انگیزی جلوی پایش دهان گشوده بود که سقوط در آن به نظرش غیرقابل اجتناب می نمود. آیا او برای کمک به مادرش به راستی راه و چاره دیگری نداشت و همه درها به رویش بسته بود؟ در آن لحظه که دوباره به خانه برگشته و توی اتاق پناه برده بود این سئوالی بود که از خود می کرد. از بخت بد، آقای فلاحی تمام ساعات عصر و غروب آن شب را در خانه ماند و بیرون نرفت. مراقب و گوش به زنگ بود نکند یک وقت زن سابقش دوباره برگردد و بچه ها او را به درون راه بدهند. ساعت ده شب، پس از خوردن شامی مختصر به رختخواب رفت و چراغ اتاقش را خاموش کرد. چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ در خانه به صدا درآمد. سیندخت شتابزده پشت در رفت. صدای «مهندس» بود که به گوش می رسید. در را گشود، آقای فرزاد خودش تنها بود. از این زحمت بی موقع عذر خواست و فوراً خبر داد:
- مادرت به آن خانه آمده است. با جامه دان و وسائل.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)