- خوب، من می روم. ولی یک گردش کوتاهی در همین اهواز و کنار کارون کافی است. گردش خرمشهر بماند برای بار دیگر. بچه ها هم به همین خیلی راضی باشند. شما هم دخترم، برو با پدرت صحبت کن. اگر او به راستی از آمدن من ناراحت است و می خواهد همچنان به این قهر و گریزش ادامه دهد، من فکر دیگری بکنم. ای، چاره به اولاد آدم قحط نیست. بالاخره یک فکری می کنم. در دنیا که بسته نشده است.
ده دقیقه از رفتن آقای فرزاد و بچه ها نگذشته بود که آقای فلاحی پیش دخترش به خانه آمد. سیندخت از توی حیاط او را صدا زده بود. در اتاق نشیمن به جامه دانها و وسائل زن سابقش نظری انداخت. با نوک پا به یکی از جامه دانها زد تا سنگینی اش را بفهمد چیست. چنانکه گفتی برنج یا گندم توی غربال باد می داد تا خاکش را بگیرد، چند بار از طرفین دستهایش را تکان داد و از سر غیظ گفت:
- واه، واه، چه بچه های پر سر و صدا و تخم زولی! اینها را معلوم نیست چطوری پس انداخته است. شک دارم که هیچ وقت پدری روی سر داشته و تربیتی دیده اند. از رفتار آنها کاملاً پیدا است. در این دو سه هفته، من توی آن خانه از سر و صدای اینها خواب و آسایش نداشتم.
سیندخت دستمالی به سر بسته بود. مشغول سوهان زدن ناخن انگشتان دستش بود. بی تفاوت گفت:
- چون شما چشم دیدن اینها را نداری به کمترین صدا و شیطنتشان ناراحت می شوی. این قاعده طبیعی است.
آقای فلاحی به درگاهی پنجره اتاق تکیه داد. سرش را برگرداند و از روی شانه اش گفت:
- اینطور که از سر و صدا و جیغ و ویغ بچه ها موقع بیرون رفتن فهمیدم آقای مهندس آنها را برای گردش به خرمشهر برد. تو چرا نرفتی؟ (کلمه مهندس را نیم جویده و بطور محسوسی از روی اکراه به زبان آورد. مثل اینکه عارش می آمد.)
سیندخت از نزدیک نگاهش به ناخنی بود که سوهان می زد، جواب داد:
- آقای مهندس از شما هم دعوت کرده بود- من و شما و همه، که دستجمعی برویم. قصد داشت برای ما لنج بگیرد تا کناره را سیاحت کنیم. من چون فکر می کردم که دعوت را قبول نخواهی کرد، نخواستم خبرت کنم. بخصوص اینکه خودم هم چندان مایل نبودم.
آقای فلاحی کلاهش را در دست گرداند. توی حیاط را نگاه کرد و در همان حال پرسید:
- این آقای مهندس مثل اینکه هدفی دارد که اینقدر اینجا می آید. مُهر به مسجد جا می گذارد. آیا، آیا، او به تو ابرازی کرده است؟
- ای، همچین.
- خوب، نظر تو چیست؟ آیا به او جواب موافق داده ای؟
سیندخت در حالی که به شدت سرخ شده بود و این سرخ شدن به خاطر جوابی بود که می داد، گفت:
- من تصمیم دارم شوهر نکنم. بی میل نبودم این را شما بدانید.
آقای فلاحی پوزخند زد:
- تصمیم داری شوهر نکنی مگر به یک جوان خوب و برازنده.
- نه، هرگز و به هیچ کس. این گفته شوخی نیست. پدر، تو مرا خوب می شناسی.
- شاید می خواهی درس اخلاق به من بدهی که آن قدر بی اراده و سست عنصر بودم- در مقابل یک زن شوهر مرده- تو می خواهی به پدرت بگوئی که انسان آنقدرها هم نباید چشم بسته پای بند غرایز و امیال کور خودش باشد، اینطور نیست؟
- بله، کاملاً همینطور است پدر. من شما را دوست دارم، این را خود شما نگفته می دانید. من برای شما احترامی واقعی قائلم. ولی اگر شما آن کار را نکرده بودید حالا سرنوشت من طور دیگری بود؛ زندگی من به روال دیگری بود. شما با سرنوشت و با زندگی من بازی کردید.
- و با سرنوشت و زندگی خودم هم. شما آن جوان را دوست داشتید؟
- صحبت بر سر دوست داشتن نیست پدر. این چه حرفی است که می زنید و سئوالی است که می کنید. من و او هر دو فکر می کردیم که زن و شوهر خواهیم شد. در این صورت چطور ممکن است بگویم که دوستش نداشتم یا مرا دوست نداشت. مثل آن است که از کسی بپرسند آیا دست یا پا یا چشم خود را دوست داری؟ من و او مثل دو پرنده که آشیان خود را می سازند می خواستیم تا پایان عمر با هم باشیم. او عاشق من بود و من برای او از هوائی که به سینه فرو می داد یا آبی که می نوشید گواراتر بودم. شما این چیزها را خوب می دانید.
- خوب، حالا که او رفته است. از خودت شنیدم که برای همیشه از این دیار رفته است و شاید هرگز برنگردد. آن زن هم رفت به انجائی که حق جا است. به ابدیت پیوست و همه چیز تمام شد. یا اینکه فکر می کنی که پدرت هنوز پند نگرفته است؟ تا آنجا که به خاطرم هست تو روزهای اول که آن جوان اعرابی را دیدی به او تمایلی نداشتی، درست مثل همین حالا که کس دیگری برایت پیدا شده و تو نمی توانی تصمیم بگیری. یا می توانی ولی قندرون بخودت می چسبانی و ناز می کنی. یک مهندس تحصیل کردۀ آلمان که رئیس خود هم هست. از این بهتر منتظر چه هستی؟ مرگ می خواهی برو گیلان!