هاله و ژاله که به گوش خود این وعده را از دهان «مهندس» شنیده بودند، اینک وقتی که از مادرشان می شنیدند که از گردش بیرون خبری نیست، به هیچ روی حاضر به تسلیم نبودند. سرانجام سیندخت گفت:
- برای یک بی نماز در مسجد را نمی بندند. اگر من نخواهم یا نتوانم بیایم چرا باید مانع عیش شماها بشوم. این بچه ها جائی را ندیده اند. همیشه توی خانه زندانی اند. از طرفی، شما به آنها قول داده اید، اگر به آسانی قول خود را بشکنید، علاوه بر آنکه ناراحتشان می کنید یک درس بد هم به آنها می دهید که شکستن قول چیز عادی است.
فرنگیس می دانست که او به خاطر پدرش بود که دعوت را رد می کرد وگرنه چه دلیلی داشت که نمی آمد. پرسید:
- آیا به راستی نمی توانی بیائی؟
دختر با لحنی تا اندازه ای تند و غیرعادی جواب داد:
- نه، مامان، اواه این چه حرفی است که می زنی؟ معلوم است که نمی توانم.
فرنگیس سرخ شد و گفت:
- خوب، دخترم، تو نمی خواهی با من بیرون بیائی. حق داری. وگرنه تو که یک روز با آقای «مهندس» بیرون رفته و روی کارون سوار قایق شده ای. نمی گویم بد کاری کرده ای، خیلی هم خوب کاری کرده ای.
سیندخت که خونسردی خود را بازیافته بود حرف او را برید:
- مامان، چون من یک بار رفته ام به همین دلیل بار دوم دیگر دوست ندارم. ولی چون بچه ها چیزی شنیده اند حالا منتظرند که آنها را ببرند به گردش. من مانعی در این کار نمی بینم- منتهی اگر باعث زحمت آقای «مهندس» نباشد.
فرنگیس در چهره دخترش نگریست ولی از درک فکر باطنی او عاجز ماند. با خود گفت:
- شاید او می خواهد در فرصت تنهائی پدرش را صدا بزند تا صلاح و مصلحت بکنند و راجع به من تصمیم بگیرند.
آقای فرزاد به میان حرف آمد و با فروتنی مخصوصی گفت:
- این پیشنهادی بود که خود من پیش بچه ها عنوان کردم. بنابراین اگر زحمتی دارد با طیب خاطر آن را می پذیرم. در حقیقت خود من کمتر از آنها شایق به این گردش نیستم.
بچه ها دوباره به هوا پریدند. «زردآلو کاله» هم به تقلید آنها توی دهلیز مثل مرغابی بالهایش را از دو سو گشوده بود و ورجه ورجه می کرد یا دستها را بهم می کوفت. کفش های پاشنه بلند مادرش را به پا کرده، سرش را با پوزه باز و خندان، خشک بالا گرفته بود، می کوشید که به زمین نیفتد. سیندخت از این معرکه ای که بچه ها گرفته بودند خنده اش گرفت. آقای فرزاد هنوز کاملاً مطمئن نبود که دختر جوان و زیبا در آخرین لحظه به خاطر همراهی با جمع یا کشش باطنی دل خودش، تصمیمش را عوض نمی کرد. مستقیم توی چشمان او نگاه کرد، گوشه لبش را زیر دندان گاز گرفت و به طور قاطعی گفت:
- من آنها را می برم.
سیندخت گفت:
- البته مامان هم همراه شما خواهد آمد.
فرنگیس گفت:
- نه، او بچه ها را خواهد برد، من چه لازم است که بروم. من می روم به خیابان و کمی توی مغازه ها را نگاه می کنم. در این سه هفته ای که به اهواز آمده ام ناسلامتی هنوز فرصت نکرده ام بیرون بروم. بنفشه را خودم نگه می دارم. او چهار بچه را خواهد برد.
دختر به او اعتراض کرد:
- نه مامان، اگر شما نباشید او یک نفر چطور می تواند از چهار تا بچه کوچک مواظبت کند؟ هم ماشین براند هم مراقب کارهای اینها باشد. اگر یک وقت یکی از آنها در ماشین را باز بکند و خدای نکرده بیرون پرت بشود چه؟!
فرنگیس ناچار قبول کرد: