- و آنگاه باید فکر کرد و دید که اگر مادرم از ما نومید بشود، با این بچه های ریز و دستگیر به کجا پناه خواهد برد؟ در این شهر چه خواهد کرد؟ اگر آن بچه ها را نداشت غمی نداشت. اما این بچه ها دست و پای او را بسته اند.
- بله، می فهمم، مسئله بغرنجی است. واقعاً بغرنج.
چهره «مهندس» هنگام ادای جمله های فوق کاملاً بی خون بود. ظاهراً او نیز از پیدا کردن هر راه حلی در این خصوص عاجز می نمود. یا شاید احتیاج به وقت و فرصت بهتری داشت. گفت:
- در این هفته من چند بار پیاپی به خانه شما آمده ام. نمی دانم عکس العمل یا برداشت پدرت در این خصوص چیست. دلم می خواهد امروز که پنجشنبه است بعدازظهر ساعتی به خانه شما بیایم و بیشتر با هم صحبت بکنیم. منظورم من و تو است. اگر هم دوست داشته باشی به اتفاق مادرت و بچه ها کمی به هواخوری بیرون برویم. من با مادرت صحبت کردم. او راضی است. حتی گفتم که اگر آقای فلاحی هم لطف کنند و با ما بیایند نور علی نور خواهد بود.
سیندخت فوراً گفت:
- پدرم نخواهد آمد. از این یکی من یقین کامل دارم. و اما من، اگر پدرم بفهمد که با مادرم از خانه بیرون رفته ام، هر جا که می خواهد باشد، حتی به خانه عمه ام، خیلی ناراحت خواهد شد. در حقیقت این اشتباه را بر من نخواهد بخشید. درست است که مادرم اینک پیش من و در خانه ما است. این موضوعی است خارج از اراده من و پدرم. زیرا بهرحال نه من و نه هیچکدام دوست نداریم و در صدد آن نیستیم که او را از خانه برانیم.
آقای فرزاد گفت:
- آه، تقریباً پیش بینی این وضع را می کردم.
سیندخت گفت:
- با این وصف آمدن شما به خانه ما مرا خوشحال خواهد کرد. بعدازظهر منتظر شما هستم.
«مهندس» او را که در حال بیرون رفتن از در دفتر بود دوباره صدا زد. زیرچشمی نگاهش کرد و به طور رازدارانه ای گفت:
- یک مطلب دیگر، دیروز شما چیزی را در ماشین من جا گذاشتید.
سندخت سرخ شد. از روی هیجان و شرم، به سر و گردن زیبایش حرکتی داد و گفت:
- آه بله، دستمال گردنم را.
- من آن ر ابرداشتم. ولی قصد ندارم آن را به شما بدهم.
- می توانید، چونکه رئیسید.
- نه، موضوع ریاست در کار نیست. می خواهم از شما یادگاری داشته باشم. دیشب هزاران بار آن را بوئیده و بوسیده ام.
مخاطب او نایستاد تا آخرین کلمات این جمله ها را بشنود. به اتاق خود رفت. ماشین دستی نمره زنی را برداشت و از آنجا در یک چشم بهمزدن خود را به سالن پرس و بسته بندی رساند. در خود احساس سبکی و شادی می کرد. ولی در همانحال یقین نداشت که پیشنهاد مرد را در صورتی که به او می شد رد نمی کرد. در این خصوص هنوز تصمیم درستی نداشت.
آقای فرزاد طبق گفتگوهائی که شده بود آن روز ساعت سه بعدازظهر به خانه فلاحی ها رفت. ولی چون می دید که سیندخت نمی خواست یا اگر می خواست به جهات اشاره شده نمی توانست در آن کیفیت همراه مادرش از خانه بیرون بیاید، او هم پیشنهادش را تکرار نکرد و ترجیح داد در همان چهار دیوار بسته ساعاتی را به هم صحبتی با دلدارش بگذراند. اما دشواری کار، موضوع بچه ها بود، که از ساعت ها پیش از ورود او خود را آماده برای بیرون رفتن کرده بودند- بیرون رفتن از خانه به قصد یک سواری طولانی در ماشین اپل قرمز رنگ تا خرمشهر و آنگاه گردش روی آب ها به وسیله لنج. هاله و ژاله این خبر را به بنفشه و بابک داده و آنها با شادی و سر و صدا و بی تابی فراوان جزئیاتش را برای این یکی ها تشریح کرده بودند. و اینک هر چهار نفر آنها توی دهلیز کوچک خانه، لباس به تن و کفش و جوراب به پا، وول می خوردند، بالا و پایین می پریدند، لحظه به لحظه جلوی در اتاق پذیرائی ظاهر می شدند، خود را به رخ بزرگترها می کشیدند و با منتهای ناشکیبائی منتظر بودند که آنها کی صحبت های بین خود را کنار می گذاشتند و از جا برمی خاستند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)